تئودور آدورنو فیلسوف، موسیقی شناس و منتقد فرهنگی آلمان و چهره یی شاخص در جمع نظریه پردازان انتقادی مکتب فرانکفورت است.
آدورنو به همراه هوسرل، هایدگر، گادامر و ویتگنشتاین یکی از مهم ترین فیلسوفان آلمانی زبان قرن بیستم به شمار می رود.
گستره و حجم تألیفات آدورنو بسیار چشمگیر بوده، شامل مطالعاتی درباره ی چهره های مهم سنت فلسفی آلمان (هگل، کیرکگور، هوسرل و هایدگر) تک نگاری ها و جستارهایی درباره ی آهنگسازان( واگنر، مالر، شوئنبرگ، استراوینسکی، برگ)، چهار مجلد در باب نقادی ادبی، نوشته های گوناگونی در حوزه ی جامعه شناسی و مقالات و قطعات بسیاری در باب نقادی فرهنگی می شود.
با این حال سه اثر از مهم ترین آثار آدورنو که اصالت فلسفی او را نمایان می کنند عبارت اند از: دیالکتیک روشنگری، که تألیف مشترکی با ماکس هورکهایمر است، دیالکتیک منفی و نظریه ی زیباشناسی که پس از مرگش منتشر شد.
آدورنو، این فرزند پدری یهودی (تاجر شرابی که خود را به خوبی با محیط پیرامونی اش وفق داده بود) و مادری که یک کاتولیک کورسیکایی و یک خواننده حرفه یی بود، دوران کودکی را با آسودگی و در وضعی استثنایی پشت سر گذاشت. در حالی که کودکی والتر بنیامین به او نشان داد که چگونه باید به مدد اراده با ناکامی ها دست و پنجه نرم کند، به نظر می رسد که کودکی آدورنو سرشار از کام یابیهایی بود که حرمان های زندگی آینده اش نسبتی با آن ها نداشت.
آدورنو به زودی به فراگیری موسیقی و فلسفه روی آورد. او که در کودکی پیانو نواختن را آموخته و در سن 21 سالگی درجه ی دکترای خود را (با ارائه ی رساله یی درباره ی پدیدارشناسی هوسرل ) اخذ کرده بود، دو سالی را در وین به عنوان شاگرد آلبان برگ صرف تحصیل در رشته آهنگسازی کرده، پس از آن برای آماده کردن رساله ی لازم برای استخدام رسمی در دانشگاه های آلمان درباره مفهوم ناخودآگاه در نظریه استعلایی ذهن به فرانکفورت بازگشت.
این سعی بلندپروازانه برای ارائه خوانش نوکانتیِ نامتعارفی از فروید، به همراه نتیجه گیری های مارکسیستی اش، اگرچه راه گشای آدورنو برای کسب حق تدریس نشد، با این حال، به خوبی نشانگر گستره ی علائق فکری او در آن زمان است.
زندگینامه تئودور آدورنو
آدورنو در سال 1927 به سردبیری یک نشریه موسیقایی وینی رسیده و در عین حال و در راستای تلاش دوبارهیی برای کسب حق تدریس، به پژوهش در آرای کیرکگور پرداخت. افزون بر این پژوهش که در روز به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان منتشر شد، دو نوشته ی اولیه ی دیگر (که پس از مرگ آدورنو منتشر شدند)، نیز همچون گزارش های گویایی از طرح او همچنان قابل توجه اند: فعلیت فلسفه، سخنرانی گشایشیِ او در دانشگاه فرانکفورت، و ایده ی تاریخ طبیعی که خطابه ی او در دفتر انجمن کانت در فرانکفورت بود.
مشخصه ی این هر سه اثر، تاثیرپذیری روش شناسانه از خاستگاه نمایش سوگ بار آلمانی اثر بنیامین، ستیز با اگزیستانسیالیسم هایدگر (که در اوایل دهه ی سی، پیشاپیش تاثیرگذاری قابل ملاحظه یی یافته بود)، و الهامگیری های سبکی از فن تصنیف شوئنبرگ است- وجوهی که آنها را در نوشته های خود، به هر ترتیب و تا به آخر، حفظ کرد.
موضع فلسفی آدورنو (50-1934)، نخست به آکسفورد، و سپس، همراه با سایر اعضای مکتب فرانکفورت، به ایالات متحده، شرح و بسط یافت؛ این شرح و بسط تا اندازه یی حاصل همکاری او با هورکهایمر، و تا حدودی پیآمد مناظره ی مستمرش با بنیامین بود که تا مدت ها پس از مرگ بنیامین هم ادامه یافته و ذهن او را به خود مشغول داشته بود. با این حال، شاخص های اصلی اندیشه های او به شکل نمایانی همچنان ثابت ماندند.
شاخص های اندیشه آدورنو
شاخص های اندیشه آدورنو را می توان این گونه فهرست کرد: بازپژوهی در امکان و شکل فلسفه پس از نقد ایدئالیسم(بازشناسیِ نابسندگی اندیشه برای درک کلیت واقعیت)؛ تأکید بر خصلت تاریخی فلسفه ها به عنوان بازتاب های ایدئالیشدهیی از منطق اشکال اجتماعی؛ توجه مستمر به جدایی اساسی برداشت روشنگرانه از عقل از خصوصیت احساسی امور زیباییشناسانه، و اثرات زیانبار این جدایی بر شاکله ی سوبژکتیویته.
در بطن هریک از این شاخص ها شاهد کشاکشی میان فرونگری نقد و اشتیاق به فرانگری ذاتی در جامعیت مفهوم خرد ایم. هدف اصلی آدورنو پیگیری خلاقانه ی این کشاکش در عرصه ی رویه ها و فرآورده های فرهنگی به عنوان جلوه هایی از یک خرد تاریخی بود. ابزار او در این راه نیز احیای اندیشه ی دیالکتیکی و واپسنشینی از نقد مارکسیستی بر هگل، و بازگشت به شکل راسخ نظامی بود که نقادی مارکسیستی درصدد از هم پاشاندناش برآمده بود.
در وهله نخست، آدورنو الگویی اساساً هرمنوتیکی از فلسفه به منزله ی تأویل را اتخاذ کرد که آن را از بنیامین و برداشت خاص او از تلقی رمانتیک های آلمانی از مفهوم نقادی برگرفته بود. با این حال، این الگو به زودی جای خود را به تصور متمایز آدورنو از فلسفه به عنوان نوع خاصی از تجربه داد: تأمل ثانی یا تأمل بر رابطه ی انعکاسی میان سوژه و ابژه که سازنده ی دیگر انواع تجربه است.
همانند مفهوم دیالکتیک منفی که آدورنو پیش کشید، این ایده را نیز می توان همچون یک صورتبندی بینابینی در میان راه اندیشه ی کانت و هگل در نظر گرفت.
آدورنو تأکیدی کانتی بر حدود خرد را با درکی هگلی از تأمل دیالکتیکی به عنوان زایای مطلق تلفیق می کند.
تفاوت دیدگاه آدورنو با دیدگاه هگل در این است که از نظر او امر مطلق هیچگاه فراچنگ نمی آید. این افق سوداییِ همه ی تفکرات معطوف به حقیقت( در تقابل با دانش محض، که پیشینه ی علم است)، و از این رو سازنده ی تجربه ی فلسفی است؛ و با این حال، به محض آن که خصلت محققی برای آن قائل شویم به بیراهه کشیده خواهیم شد. این همان معنای دو گزینگویه مشهور آدورنو است: کل حقیقت ندارد (1951) و تاریخ جامع و جهانی را باید ایجاد و انکار کرد (1966).
تألیفات آدورنو را می توان به سه دسته اصلی تقسیم کرد: انتقادات اجتماعی از فلسفه ها، نقادی فلسفی فرهنگ و آثار فلسفی تر که به تعابیر نظری مطرح در دیگر نوشته های او را به طور مستقل شرح و بسط می دهند.
آدورنو و نقادی فرهنگی
آدورنو عمده ی شهرت خویش را مرهون نقادی فرهنگی خود است. با این حال، این نقادی بدون درک بن مایه های فلسفی آن نقادیِ، کمابیش نامعقول می نماید. نبود چنین درکی تاکنون موجب انعکاس تصویر نادرستی از نظریه ی فرهنگی آدورنو در مطالعات رسانه یی و مطالعات فرهنگی در دنیای انگلیسیزبان شده، مانع از درگیری خلاقانه با آن در چارچوب این مطالعات شده است.
از منظر این مطالعات، نظریه فرهنگی او صرفاً صورت دیگری از نخبه گرایی بدبینانهی غالب در دفاعی سرآمدباورانه از فرهنگ والا در برابر آلودگی فرهنگ تودهیی است. با این حال، چنین برداشتی به معنی نادیده گرفتن این اصل اساسی نقادی فرهنگی آدورنو است که والا و پست اجزای مکمل یک کل گستردهتراند.
همانگونه که آدورنو در نامهیی به بنیامین مطرح می کند، این دو نیمه های دو پارهی آزادی یکپارچهیی هستند که با این حال، خود به آن علاوه نمی شوند. بحث آدورنو این است که، این هر دو نشانهای سرمایه داری بوده و هر دو دربرگیرنده ی مؤلفه های تغییر و تحول اند. او قربانی کردن یکی از این دو در پای آن دیگری را کاری رمانتیک می داند، چرا که حقیقت خودِ این تفکیک است.
با این حال و در این چارچوب، شکی نیست که آدورنو خود علناً همدلی بیشتری با آوانگارد مدرنیستی داشت تا با آن پارهیی از حقیقت که در وجه دیگرش در فرهنگ تودهیی تجسم می یافت.
از نظر او، آوانگارد مدرنیستی پیرویِ نوعی خودآئینی هنری( واز این رو، بالقوه ناقد وضع موجود) بود، حال آنکه هنر منتسب به فرهنگ تودهیی بیش از آن به دریافت های از پیش مقرر وابسته بود که بتواند رابطهیی فرای یک رابطهی انفعالی با حقیقت داشته باشد. این تقابل، مشهورتر از همه، در تضاد موجود میان عشق روشنفکرانهی او به موسیقی نوی شوئنبرگ و نفرت اش از موسیقی جاز متجلی می شود.
از جمله نکات حائز اهمیت در این زمینه تأثیرات متفاوتِ کالایی شدن فرهنگ بر این دو عرصه است. شوئنبرگ باید توسط خود موسیقی و به شکلی درونی در برابر کالایی شدن موسیقی مقاومت می کرد. در این کار او، شکل اجتماعی موسیقی با سازمایههای موسیقایی درهم تنیده شده و به صورت انتقادی از طریق همراهیاش با تاریخ موسیقی بازتاب می یابد، تاریخی که این موسیقی خود نهایتاً چیز تازهیی به آن می افزاید.
کالایی شدن جزئی از آن چیزی است که موسیقی دربارهی آن است. از سوی دیگر، در مورد جاز، شکل کالایی بر شکل موسیقایی مسلط شده و در نتیجه این موسیقی دستور عملهای سادهی معدودی در اختیار شنوندگان خود گذاشته و میل همسانسازی به بازتولید امور آشنا را ارضا می کند.
در هیچ یک از این دو مورد، معیار قضاوت، تأیید فرهنگ بهمنزلهی یک ارزش معنوی نیست بلکه، این معیار را باید همان ظرفیت اثر برای به نقد کشیدن وضع موجود دانست. از این نظر، نوشته های آدورنو در خصوص جاز را می توان به ناتوانی از مطابقت با الگوی نقادی دیالکتیکی خود او متهم کرد.
وجه بارز نوشته های فرهنگی آدورنو ستیز آن ها با فرهنگ عامه(پسند) به عنوان محصولی از صنعت فرهنگ سازی است. فرهنگ تودهیی محصولی صنعتی است که در فرایند دخل و تصرف ایدئولوژیک در امیال و نیازهای مخاطبان نقش مهمی ایفا می کند و این نکته خود مسألهی مناسبات آدورنو با مارکسیسم و روانکاوی را پیش میکشد.
از یک سو آدورنو تا حدودیی به خاطر دانش فنیاش در زمینهی موسیقیشناسی، احتمالا مهمترین فیلسوف مدرنیسم موسیقایی است؛ و از سوی دیگر او نظریهپردازی است که به مستقیمترین و مستمرترین وجه، اقتصاد سیاسی مارکس را در تحلیل اَشکال فرهنگی به کار بسته است.
نظریه مارکسیستی دو نقش عمده در آثار آدورنو دارد. این نظریه امکان نقدی ماتریالیستی بر فلسفه سنتی به عنوان حوزه یی متکی به جامعیت بیگانه شده یا انتزاع بد را برای آدورنو فراهم کرده و از طریق لوکاچ مفهوم شیئی شدن - گسترش جنبه یی از تلقی مارکس از بتوارهخواهی کالایی - را در اختیار او می گذارد.( در بتوارهخواهی کالایی، کالا با اخذ خصایصی که خاص افراد است، وجههیی رازآمیز به خود می گیرد و در شیئی شدن، روابط میان افراد، شکل روابط میان اشیا را.)
آدورنو نظریه ارزش مارکس را در قالب جامعه شناسی اشکال فرهنگی تأویل می کرد. او بعدتر ( 1944)، با بهرهگیری از عناصر انسان شناسی نیچه خوانش خویش را به نقدی بر ساختار همارزی ذاتی در خود اندیشه بسط داد. رابطه ی مبادلاتی میان کالاها، که به موجب آن هر کالا به ارزش همارز خود (زمان کاری که به لحاظ اجتماعی برای تولید آن مورد نیاز بوده) فرو کاسته شده، به صورت الگوی تأویلی برای بُعد ارتباطی خرد ابزاری در می آید و به موجب آن هر شیئی به مجموعه ی مشترکی از داراییهای انتزاعی( که از نظر عملی، با بهرهی خودپایی تعریف می شود) فروکاسته خواهد شد. آدورنو این شکل اندیشه را همانستاندیشی ( در تضاد با نا-همانستی دیالکتیک منفی) می نامد.
از این رو مارکسیسم آدورنو در آنِ واحد هم ظاهراً عرفی است و هم اساساً دگراندیشانه؛ عرفی از آن رو که بر قانون ارزش صحه می گذارد و دگراندیشانه به خاطر بسط تمثیلی گستره ی خود برای زیر پوشش گرفتن کلیت روابط انسانی در کل تاریخ بشری. ( برای مارکس، این کلیت تنها در مورد شیوه ی تولید سرمایه داری مصداق می یابد.)
شیئی شدن که اساساً لوکاچ آن را برای تشریح موانع موجود بر سر راه ظهور یک سوبژکتیویته ی انقلابی، در وهله ی خاصی از روند توسعه ی سرمایه داری، مطرح کرده، در این جا به صورت بنمایهیی برای تشریح وجه ثابتی از وضعیت بشری در می آید.
این فرایند در فرضیه ی جامعه ی تماماً تحت اداره به نقطه ی اوج خود می رسد و این سناریوی کابوسواری است که آدورنو و هورکهایمر رئوس آن را به طرز تحریک آمیز و به منزله ی هشداری در برابر تمایلات توسعهطلبانه ی جوامع کاپیتالیستی و نیز سوسیالیستی در دوران جنگ جهانی دوم مطرح کردند.( این فرضیه در دهه ی شصت و توسط هربرت مارکوزه در انسان تک بعدی 1964 فراگیر شد.)
ایده ی شیئی شدن، که از زمینه ی گستره تر نظریه مارکسیستی( و بهویژه تلقی اش از روابط طبقاتی، که آدورنو آن را عملاً منسوخ می دانست) منتزع شده و تعمیم یافته، بیش تر به برداشت بدبینانه یی از قفس آهنین فرایند عقلانی شدن جامعه، در اندیشه ی ماکس وبر، نزدیک است تا به رویکردهای مشخصاً مارکسیستی، هرچند که با نوعی خصومت تروتسکیستی با دیوان سالاری نیز همآوایی دارد. (آدورنو نیز نگرش بسیار خصمانه یی نسبت به توسعههای اجباری در اتحاد جماهیر شوروی داشت.) همچنین، استفاده ی آدورنو از مفاهیم روانکاوانه، در عین حال که بسیار پر معنی می نماید، به همین صورت استفادهیی غیر عرفی است.
به دنبال انتشار یکی از آثار اولیه و پیشگام اریش فروم (1932)، مفاهیم روانکاوانه از محدوده ی امور فردی به در آمده و به گستره ی امور اجتماعی و تاریخی وارد شدند. این انتقال گاه - برای مثال، در توصیف فاشیسم به عنوان انتقام طبیعت سرکوب شده - شکلی تمثیلی دارد؛ و گاه وجههیی نظاممندتر به خود می گیرد، همچنان که در پژوهش تجربی و گسترهی جمعییی با عنوان شخصیت اقتدارطلب (آدورنو و دیگران، 1950) این وجهه مورد بررسی قرار گرفت- هرچند این اثر، که تا اواخر دههی شصت هم در دنیای انگلیسی زبان آدورنو را به واسطه ی آن می شناختند، به لحاظ روششناسی، سنخیتی با اندیشه ی او ندارد.
نظرورزیهای تاریخی- فلسفی عظیم تر آدورنو حاصل همکاری او با هورکهایمر بود؛ حاصل آن فلسفه ی مشترکی که او اغلب به آن اشاره داشت.
نوشته های آدورنو همگی نشانگر حساسیت شدیدی نسبت به مسأله ی زبان فلسفهاند. از این نظر، این اخلاق صغیر: بازتاب هایی از زندگی ویران(1951) است که شاخصترین اثر او به شمار می رود، کاری که بیشتر به پلی میان قطعات فلسفی فریدریش شلگل و خیابان یک طرفه ی بنیامین می ماند تا به چیزی چون اثری در باب فلسفه ی تاریخ.
نوشته های آدورنو، که از اواخر دهه ی شصت به این سو، به خاطر نگرش بدبینانه به تحولات سیاسی و منفینگری نظری اکیدشان، از مواضع مختلف مورد حمله قرار گرفتند، رفته رفته توجهات بسیاری را به خود جلب کرده اند. این توجهات تازه عمدتاً معطوف به درک ظرافت نظری سرشار در زیباییشناسی آدورنو بوده اما ظهور پساساختارگرایی نیز زمینه گسترده تری برای تأمل دوباره بر جایگاه او در تاریخ فلسفه فراهم کرده است.
در حال حاضر، بررسی مناسبت آثار آدورنو با مباحث جاری در نظریه ی فلسفی و فرهنگی از بحث های داغ روز به شمار می رود.
منبع: فرهنگ اندیشه انتقادی از روشنگری تا پسامدرنیته- مایکل پین
دیدگاه