احمد فردید یکی از کم شناختهترین و در عین حال، پرنفوذترین فیلسوفان معاصر ایران است. بعضی حتی او را نخستین فیلسوف تاریخ مدرن ایران لقب دادهاند. به نظر می رسد که ضرب المثل «منتشر کن و محو شو» که در میان دانشگاهیان همواره مورد پسند بوده است، در مورد احمد فردید صدق نمی کند.
احمد فردید کیست؟
فردید در یک خانواده نسبتاً مرفه کشتکار در یزد به دنیا آمد. او، مانند شادمان، نخست دوره ی آموزش سنتی ایرانی کسب نمود و سپس تعلیمات دانشگاهی جدید آلمان و فرانسه را گذراند. او پس از فارغ التحصیل شدن از دانشسرای عالی، در آن مدرسه و دبیرستان های مختلف تهران و سپس در دانشکده ی الهیات و دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران به تدریس پرداخت.
فردید در دهه های 1320 و 1330 عضو محفلی فکری بود که گرد صادق هدایت شکل گرفته بود و در شعبه ی پژوهشی جامعه ی معلمان ایران نیز فعالیت داشت. در دی ماه 1347 به مقام استادی فلسفه در دانشگاه تهران ارتقا یافت و در آنجا موضوع هایی چون تاریخ فلسفه ی جدید (از بیکن تا کانت)، تاریخ فلسفه ی مدرن و معاصر (از کانت تا زمان حاضر)، انسانشناسی فلسفی و فلسفه های اگزیستانس (کیرکیگارد، هایدگر، یاسپرس و سارتر) را تدریس نمود.
فردید بتدریج محفلی محققانه از بعضی از برجسته ترین روشنفکران، فیلسوفان، مترجمان و متفکران اجتماعی تشکیل داد. داریوش آشوری، نجف دریابندری، رضا داوری، امیرحسین جهانبگلو، ابوالحسن جلیلی، شاهرخ مسکوب و داریوش شایگان از جمله ی آنان بودند. این گروه که به محفل فردید شهرت یافت در مورد مسائل فلسفی شرقی و غربی به بحث می پرداخت.
فردید را به طور کلی متفکری عمیق ولی مغشوش می توان توصیف کرد که روشنفکران ایرانی را با فلسفه ی آلمان آشنا ساخت. او از دهه ی 1330 به عنوان برجستهترین شارح نظرات هایدگر برای خود جا باز کرد.
فردید که تحت تاثیر هایدگر و سنت پدیدارشناسی آلمان قرار داشت، به دوگانگی شرق و غرب گرایشی فلسفی بخشید. او که تعریف های سیاسی، اقتصادی و جغرافیایی این دوگانگی را رد می کرد، برای نشان دادن دو جهان بینی رقیب، زبان فلسفی را به کار گرفت که در نمادگرایی نیرومندی ریشه داشت.
فردید، با وامگیری از این نظر هایدگر که در خلال هر دوران تاریخی یک حقیقت به وجود می آید که حقیقت های دیگر را تحتالشعاع قرار می دهد، عقیده داشت که حوالت تاریخی جهان کنونی همان حوالت غرب است.
او می گوید: به نظر من عصر حاضر در سراسر جهان بدون استثناء عصر سنن تمدنی است نه عصر ودایع فرهنگی. ممالک اسلامی بطور کلی همه اقوام شرقی بلا استثناء در مرحله ای از تاریخ قرار دارند که نمی توانند مانند تاریخ اقوام غربی واجد ودایع تاریخی باشند چونکه ودایع تاریخی غرب به عبارت دیگر فرهنگ غرب از قرن هجدهم به سنن تاریخی و به تعبیری دیگر به تمدن، تبدیل حاصل کرده است. مراد من از ودایع تاریخی عبارت است از آنچه در معارف اسلامی به نام امانات و مآثر ماثورات خوانده شده که با تعبیرات ترادیسیو به لاتینی و تارادوزیس به یونانی و پراداته به اوستایی و هوبرلیفرونگ به آلمانی هممعنی است.
فردید مدعی است که با پیدایش فلسفه ی یونانی ماه واقعیت طلوع کرد و خورشید حقیقت غروب شد. به عقیده ی او از آن پس شرق، که لب لباب کتب آسمانی و وحی الهی است، زیر پرده های اختفاء غرب قرار گرفته است.
فردید، که تاریخ فلسفه را حرکتی گریز از مرکز نسبت به حقیقت اساسی می داند، مسیرهای هستیشناسانه ی فلسفه ی شرق و غرب را بدینگونه تصور می کند که اندیشه ی اصیل مذهبی شرق، مذهب اصالت عالم (کوسمولوژیسم) و مذهب جهان مداری (کوسموسانتریسم) یونانی را به وجود آورد و بعدها سبب پیدایش مذهب اصالت الهیات (تئولوژیسم) و مذهب خدامداری قرون وسطا شد و سرانجام به مذهب اصالت انسانشناسی (آنتروپولوژیسم) و مذهب شرمداری (آنتروپوسانتریسم) عصر مدرن انجامید. در حالی که شرق به ذات حقیقی و معنوی می اندیشید، فلسفه ی یونانی سرگرم جهان و قرون وسطا سرگرم خدای متافیزیکی و سرانجام بشریت مدرن سرگرم خویشتن فردی شد.
انتقاد فردید از قرون وسطا به این واقعیت می پردازد که گرچه موضوع تفکر یک بار دیگر از جهان به خدا بازگشت، این خدا هنوز بر پایه ی اندیشه ی کیهانشناسانه و متافیزیکی یونانی فهمیده می شد نه بر پایه ی اندیشه ی حقیقی دینی. از این رو، برای فردید پیدایش غرب با فلسفه ی یونانی آغاز می شود و رشد آن با انسانباوری رنسانس همراه است. فردید معتقد بود که از این دوره به بعد غربیان مفهوم خدای تعالی را گم کردند و به جای آن به خدایی کردن یک نفس مادی (نفس اماره) مبادرت ورزیدند.
انسانباوری رنسانس با اصالت قایل شدن برای نفسانیت یا سرنوشت انسان ، توانست انسان خود بنیان انگار را مرکز اخلاقیات و سیاست و به طریق اولی هنرها و تاریخنگاری، قرار دهد.
فردید ادعا می کند که این تحول خوی و عادت فکری فراگیر و تکنولوژیک را به وجود آورد که انسانهای مدرن را از اخلاق محروم ساخت. از این رو بنا بر ثنویت هستیشناسانه ی او، شرق سرزمین نیکخواهی و شفقت است حال آنکه غرب قلمرو سلطهجویی و استیلاء است.
فردید به پیروی از نظر هایدگر درباره ی روح دوران های تاریخی، فلسفه ی وجود، و سرشت زندانی کننده ی تکنولوژی مدرن، از غربزدگی به عنوان مرحله ی میانی خویشتن و وجود یاد می کند.
به گفته ی او مکتبهای فلسفی بشر انگارانه ای چون اگزیستانسیالیسم و نیهلیسم وسیله ی فرار از بحرانی را که دامنگیر بشریت است فراهم نمی آورد. نه برای انسان غربی و نه برای ما شرقیان.
فردید منادی گونه ای از علوم معنوی یا فلسفه ی اخلاقی است که از درونبینی خداشناسانه خالی نباشد. او می گوید انسانها سه بُعد دارند: علمی، فلسفی و معنوی. گرچه اولی و دومی در سنت فکری غرب جایی برجسته داشته ولی سومی به گونه ای آشکار غایب و خموش بوده است.
بدین سان فردید به این نتیجه می رسد که غرب را هم به عنوان یک هستیشناسی و هم به عنوان یک هستیشناسی و هم به عنوان یک شیوه ی زندگی، باید ترک گفت. بنابراین به عقیده ی او غربزدگی یک مرحله ی انتقالی است که برای رسیدن به ذات غرب باید آن را پشت سر نهاد. با اینهمه برای دست زدن به این سفر دراز فکری باید غربی شد نه به معنی بیگانه شدن با ذات خویش بلکه به معنی دقیقتر شناختن حریف.
فردید بر این عقیده است که برای رویارویی با غرب باید به کُنه فلسفه و هستی شناسی آن دست یافت. در تحلیل فردید شناختن دیگری شرط لازم شناختن خویش است. بخش مهمی از روشنفکران ایران، که در دوران بروز تغییراتی شگرف در شرق و غرب مشتاق آن بودند که هویت خویش را باز یابند، برداشت فردید غربزدگی را بگرمی پذیرا شدند و به فراخور حال این مفهوم فلسفی را به یک خمیرمایه ایدئولوژیک مبدل ساختند. کسی که برای رایج کردن این مفهوم از غربزدگی بیشترین تلاش را انجام داد یک ادیب قلندروش بود. جلال آلاحمد که در نوشتار دیگری به دیدگاه های وی پرداخته می شود.
منبع: روشنفکران ایرانی و غرب - مهرزاد بروجردی
دیدگاه