امروز: پنج شنبه, ۰۹ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۷ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۸ مارس ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 267519
۴۸۰۰
۲
۰
نسخه چاپی
سقراط

محاکمه سقراط | جزئیات محاکمه سقراط

سقراط، در آن زمان حدوداً شصت و نه ساله است و شباهتی به یک مرد خطرناک ندارد و اصلاً شبیه یک قهرمان هم نیست؛ گرچه بدون شک یک قهرمان است فقط به این دلیل که تسلیم این اتهام خطرناک شده در حالی که می توانست بسیار آسان فرار کند

محاکمه سقراط

سقراط و جزئیات محاکمه او

399 سال قبل از میلاد مسیح

یک روز گرم تابستانی در آتن در سال 399 قبل از میلاد، محاکمه ی یک استاد و فیلسوف، یعنی سقراط می بایست شروع شود.

محل: یکی از بزرگترین میدان های شهر، چنین محل بزرگی برای دادگاه های قضائی لازم است چون می بایست یک هیئت منصفه ی پانصد و یک نفری در محاکمه حاضر باشد. از سی هزار نفر اعضای کشورشهر معمولاٌ شش هزار نفر برای حضور در هئیت منصفه داوطلب می شوند. شگفت انگیز است اگر در نظر گرفته شود که آنها حقوقی روزانه کمتر از یک کارگر ساده می گیرند. این باعث می شود که اغلب آنها خیلی زیرک نباشند و حتی لازم نباشد تحصیلات قضائی هم داشته باشند. در هر حال یک هیئت منصفه مرکب از حداقل پانصد و یک نفر لازم است تا محاکمه قانونی باشد. این هیئت منصفه که برای محاکمه ی سقراط حاضر هستند البته همه مردانی هستند که روی نیمکت های چوبی جلوس می نمایند و با یک دیوار چوبی از ناظران کنجکاو جدا می شوند.

یک مقام بلندپایه ی کشوری به نام مله توس برای خدایان عود دود کرده است و درخواست سلامت می کند. سپس عبارت سوگند را که هئیت منصفه باید پس از او تکرار نماید ادا می کند. ساعت آبی راه انداخته می شود تا به کمک آن کسی که شروع به صحبت می کند بیشتر از زمان تعیین شده حرف نزند چون محاکمه باید غروب پایان بیابد.

این مقام در اصل کاری به محاکمه ندارد و نباید با قاضی صحبت کند چون رأی هیئت منصفه برای محاکمات یونان تعیین کننده است. سپس سه دادستان، مله توس، آنتیوس و کیلون صحبت می کنند. آنها نیز توسط دادگاه منصوب شده و خود را معرفی کرده اند. صحبت آنها خیلی طولانی نیست چون همه چیز را نوشته و تحویل داده اند و اینک خلاصه ای را بیان می کنند. شاهدی هم وجود ندارد چون دادستان دولتی وجود ندارد و هرکس می تواند دادستان و یا وکیل مدافع باشد. سقراط اگر می خواست می توانست شاهدانی بیاورد ولی او این را از اول رد کرد. شکی نیست که نه دادگاه و نه دادستان ها را قبول ندارد. او این عقیده اش را به حاضرین نیز می فهماند.

راستی سقراط به چه جرمی محاکمه می شود؟ دو اتهام اصلی وجود دارد.

اول، کفر، از طریق بررسی های فیلسوفانه ی افسانه ها و دگم های مقدس و تلاش برای وارد کردن خدایان جدید و دوم، اغفال جوانان از طریق عوام فریبی و کوشش برای تحقیر همه ی ارزش های کشوری که برای پدران و مادران آنان هنوز معتبر هستند.

سقراط، در آن زمان حدوداً شصت و نه ساله است و شباهتی به یک مرد خطرناک ندارد و اصلاً شبیه یک قهرمان هم نیست؛ گرچه بدون شک یک قهرمان است فقط به این دلیل که تسلیم این اتهام خطرناک شده در حالی که می توانست بسیار آسان فرار کند. او قد متوسطی دارد، دارای صورتی پهن و دماغی فرورفته، لبانی کلفت، ریش و شکمی بزرگ می باشد و مانند همیشه پابرهنه است و لباسش را باید مندرس توصیف کرد.

اولین دقایق محاکمه نشان می دهد او چون باید در مقابل هیئت منصفه یکم سوادی قرار بگیرد خود را مظلوم می داند. این مردم از فلسفه چه می دانند؟ از فلسفه ی او که بالاخره محاکمه بر سر آن است. آیا آنها قادر هستند که صحبت ها و دفاعیه ی او را بفهمند؟ او شک دارد و به این دلیل هم باید از اول تصمیم گرفته باشد که به خود زحمت ندهد. کافی نیست که فقط شرح داده شود که این محاکمه ی چیست. این مسئله در طول زمان معلوم خواهد شد. در اینجا چند علت وجود دارد، به ویژه علل سیاسی.

البته محاکمه به خاطر این است که در آن زمان آتن از لحاظ سیاست خارجی وضعیت خوبی نداشت. آتن یک جنگ را باخته؛ این کشور کوچک با جمعیت کم، هر بار جنگ را به اسپارتا باخته است. در چنین حالت و چنین زمانی همیشه مسئولین به دنبال یک مقصر اصلی هستند. سقراط که غیرمستقیم با سیاست محشور است می تواند یک سیاستمدار باشد.

یک کُلُنی آتن در قلب سیسیل که تحت حکومت اسپارتا بود، جدا از کشور مادر به خاطر جنگ با اسپارتا تقاضای کمک کرده بود. اسپارتا گرچه کوچک و کم جمعیت بود ولی تسلیحات و ارتش بهتری داشت که دارای انضباط آهنینی بود. مقصر این شکست خود آتن بود. آلکیبیادس جوان و زیبا به سیسیل فرستاده شد که با وجود بیست و پنج سال سن یم اعجوبه ی نظامی بود. هنوز یه سیسیل نرسیده دوباره فراخوانده شد چون ظاهراً قبل از ترک آتن به صدمه زدن به بت ها به آنها توهین کرده بود. الکیبیادس فرماندهی را تحویل می دهد ولی به آتن باز نمی گردد بلکه به اسپارتا می گریزد. آتن تحت رهبری جانشین نالایق وی شکست کاملی خورد و از هم پاشید.

اسپارتا قدر الکیبیادس را بیشتر می داند؛ در آن جا فرماندهی ارتش را به او می دهند. اسپارتا با ایران متحد می شود. برای اینکه گفته شود الکیبیادس زیاد در اسپارتا نمی ماند، توطئه های زیادی علیه وی ترتیب داده می شود؛ او به شکل لجام گسیخته ای به ملکه توجه داشت و ملکه هم به وی. او به ایران فرار می کند و در آن جا به گونه ای مشاور پادشاه می شود. وی در ایران با مهارت توانست در این سمت اسپارتا را علیه آتن و آتن را علیه اسپارتا تحریک کند. مدت کوتاهی بعد او به آتن فرا خوانده می شود و آن هم به توصیه ی سقراط و مردان تحت نفوذ وی و دوباره نقشی را به عهده می گیرد تا بعداً دوباره به تبعید فرستاده شود.

در آتن پس از شکست در جنگ اوضاع خوب نیست. شخصی به نام کریتیاس که در جنگ با اسپارتا علیه شهر پدریش می جنگید قدرت را به دست را به دست گرفته است. او یکی از سی مستبدی بود که حکومت خونینی داشتند. در زمان کریتیاس در آتن هرج و مرج عجیبی برپا و گرسنگی وسیعی حاکم و وحشت جنگ همیشه حکمفرما بود.

حکومت این سی نفر به وضوح علیه سقراط بود. نه اینکه حکومت بخواهد او را مانند دیگران تبعید کند و یا دستور قتل وی را بدهد. ولی یک خبرچین از سقراط شنیده بود که چوپان نباید افتخار کند که گله اش کوچک تر می شود. البته این به کریتیاس و اطرفیانش نسبت داده شد. سقراط به ممنوعیت مصاحبت با جوانان – به خاطر طرز رفتار در آتن آن زمان برای آموزش دادن – تهدید شد. می خواستند به گونه ای او را تحت فشار قرار دهند، از جمله اینکه او باید در دستگیری یک مرد ثروتمند به نام لئون سالامین شرکت کند. او برخلاف دیگران این را رد کرد.

سقراط در آن زمان زندگی خطرناکی داشت.

ولی این سی نفر چندان دوام نیاوردند. در سال 404 ق.م آنها به وسیله ی یک مرد ثروتمند و سیاستمدار به نام آینتوس که حدوداً چهل ساله بود سقوط کردند. در آغاز آینتوس با سقراط رفتاری موافق و حتی دوستانه داشت. اما چون او به قدرت رسید رفتار خود را با این فیلسوف تغییر داد.

او روز به روز ارتجاعی تر می شد و در مقابل هرگونه نوآوری موضع می گرفت، به ویژه در برابر کسانی که افسانه ها و خدایان پیشینیان را مسخره می کردند. چنین کفاری برای او به معنی ننگ آتن می باشند. اینها ولی فیلسوفانی هستند که مایلند مسائل نوینی را آموزش دهند؛ چیزهای نوینی در حیطه های بسیار اگر نه در همه حیطه ها.

حکومت آتن آنها را که به زعم آینتوس جوانان را در راهروها و تالارهای تدریس مسموم می کنند تحت نظر دارد.

سقراط دقیقاً نقطه ی مقابل چیزی است که آینتوس آن را دوست دارد و لازم می داند. سقراط از نوگرایی دفاع کرده و گاهی هم خدایان را به تمسخر می گیرد. افسانه ها را بررسی می کند و می گوید که می توان آن ها را به عنوان واقعیت قبول کرد و همه ی اینها را به جوانانی که ظاهراً اغفالشان می کند، می گوید. این مسئله که سقراط بر پسر آینتوس نیز نفوذ دارد مهم است چون این پسر آن گونه که پدر دوست دارد تربیت نمی شود.

همه ی اینها اگر سقراط به قدری که فرزانه بود محبوب هم می بود، چندان مهم نبود. ولی فرزانگان خیلی کم محبوب هستند و او حتی بین همکاران و دیگر استادان و معلمین شهر هم محبوب نیست. او از دانش آموزانش پول نمی گیرد چون فقیر نیست؛ او به عنوان صاحب کارگاه سنگ قبر و تندیس خدایان گویا به کمک تنها برده اش درآمدی دارد. بدین گونه او استادان دیگر را که با تدریس پول می گیرند و همچنین سازندگان تندیس بت ها را که شاید هم به ناحق نباشد خشمگین می کند. آنها با عصبانیت اشاره می کنند که با پول مالیات، تندیس خدایان را از یک بی خدا می خرند. سقراط این را که بی دین است هیچ گاه انکار نمی کند.

دیگر چه؟ او یک شهروند متاهل است با یک زن که درباره ی خصلت بدجنسانه ی او در تمام شهر حرف می زنند، پدر چندین فرزند که در عین حال به رقاصه های زیبا علاقه دارد. چرا او با زانتیپه ازدواج کرد؟

 سقراط به یک رسالت اعتقاد دارد. او می خواهد انسان ها را از طریق آگاهی دادن به آنها اصلاح کند. پایه ی آموزش او این است:« اگر بنا باشد که یک زندگی خوب وجود داشته باشد باید عاقلانه عمل کرد. ما باید یاد بگیریم خود را فریب ندهیم و برای این منظور گفتگوی فلسفی لازم است.»

او در آغاز گفتگوهای فیلسوفانه اش همیشه این را یادآوری می کند که ما درباره ی خودمان چیز زیادی نمی دانیم :«من می دانم که چیزی نمی دانم.«

سقراط هیچ گاه از آنچه درس می داد و به آن اعتقاد داشت یادداشت برنداشت. فقط درباره ی آنها صحبت کرد. ما فقط از طریق شاگردانش درباره ی او و آموزش هایش و حتی درباره ی محاکمه اش اطلاع پیدا کردیم. او شاگردان بسیاری داشت که مشهور شدند؛ از جمله افلاطون . الیکبیادس که بر اساس منابع موثق از او خواست نزد وی سکونت کند ولی سقراط رد کرد. در ابتدا که که آینتوس بر محاکمه ی سقراط اصرار می کرد کسی موضوع را خیلی جدی نگرفت، حتی خود آینتوس. بیشتر گمان می شد که او تبرئه شود و یا با فرار به کشور دیگری محاکمه نشود. ولی او این کار را نکرد زیرا علاقه نداشت که به دشمنانش لطف کند.

سقراط در طول محاکمه فقط سه بار صحبت کرد و دفاع همه جانبه ی او بسیار محکم بود و دیگر هیچ گاه چنین دفاعیه ای در محضر دادگاه ارائه نشد. او از خود دفاع نکرد؛ او محکوم کنندگانش را محاکمه کرد:

«چگونه شما آتنی ها تحت تاثیر محاکمه کنندگان قرار گرفتید؟ من نمی دانم ولی می توانم بگویم که آنها مرا به فراموشی سپرده اند، اینکه من چه کسی بوده ام را آنها با قاطعیت گفتند ولی کلمه ای از واقعیت در آن نبود.

سقراط در دفاعیات خود خطاب به آتنی ها می گوید: ای آتنی ها، کسی داناترین است که مثل سقراط بداند که دانایی ها بی ارزش است. بدین شکل من زندگی کردم و از خدا اطاعت می کنم و به دنبال کسی می گردم که به نظر من دانا باشد. من بسیار مشغول بوده و وقت ندارم که به مسائل دیگران و یا به مشکلات خود بپردازم و بدین دلیل هم در فقر زندگی می کنم.

ولی یک چیز دیگر. جوانان خانواده ای ثروتمند که کار دیگری ندارند نزد من می آیند و این کار را داوطلبانه انجام می کنند. آنها می خواهند که از آنان امتحان گرفته شود و سپس از من تقلید می کنند و از دیگران امتحان به عمل می آورند. وضع خیلی ها این گونه است که گمان می کنند خیلی می دانند ولی خیلی کم و یا اصلاً هیچ نمی دانند و بعد کسانی هستند که توسط آنها امتحان می شوند و از آنها ناراحت نیستند بلکه از من ناراحتند و می گویند این سقراط لعنتی، این اغواکننده ی گناهکار جوانان. اگر کسی از آنان بپرسد چرا؟

او چه چیز بدی آموزش می دهد؟ نمی دانند و نمی توانند چیزی بگویند. ولی این امر آنها را دستپاچه نمی کند و تهمت های قبلی را تکرار می کنند که علیه همه ی فیلسوف ها و معلمین آورده می شود چون درباره چیزی صحبت می کنند که آسان اتفاق می افتد که خدایی نمی شناسند...آنها نمی خواهند اقرار کنند که ادعای آنها یعنی اینکه چیزی می دانند خلافش ثابت شده و این واقعیت است. از این افراد تعداد بسیاری هستند که پشتکار و توان زیادی دارند و آماده ی مبارزه هستند و سخنرانی های آنان قانع کننده می باشد. انها گوش شما را با بهتان های زیادی پر کرده اند. این دلیلی است که چرا سه محکوم کننده، مله توس، آنتیوس و لیکون مرا محاکمه می کنند. مله توس با من درباره ی شعرا مشاجره می کند، آنتیوس درباره سیاستمداران و پیشه وران و لیکون به خاطر معلمین. خمان طور که در آغاز گفتن نمی توانم امیدوار باشم خود را از این بهتان ها برهانم.

با این وجود سقراط مله توس را به بازجویی دعوت می کند.

س- آیا تو معتقدی که می توان جوانان را هدایت کرد؟

ج- بله من این کار را می کنم.

س- چه کسی جوانان را برای زندگی بهتر تربیت می کند؟

ج- قوانین.

س- اما مقصود من این نیست. کیست که قوانین را می داند؟

ج- آنها قاضی ها و سقراط هستند که در اینجا در دادگاه حضور دارند.

س- مله توس معتقد است که آنها جوانان را برای زندگی بهتر تربیت می کنند.

ج – البته که آنها می توانند.

س- همه یا فقط یک.

ج- همه.

س- قسم به خدا، این چیز جدید خوشحال کننده ای است. پس مربیان زیادی برای تربیت جوانان وجود دارد. آنچه به مستمعین مربوط می شود آیا آنها هم در تربیت جوانان کمک می کنند؟

ج- بله آنها کمک می کنند.

س- و سناتورها؟

ج- بله. سناتورها نیز همچنین.

س- پس هر آتنی جوانان را تربیت می کند بجز من. آیا این همان چیزی است که تو ادعا می کنی.

ج- بله این همان است. من تایید می کنم.

 س. من مایلم بدانم، مله توس، چرا اینقدر مطمئن است که من جوانان را از راه به در می کنم. من گمان می کنم که تو معتقدی که من به آنها آموزش می دهم که خدایانی را قبول نداشته باشند که کشور به رسمیت شناخته است بلکه خدایان دیگری را بپذیرند.

ج. بله من این را با قاطعیت اعلام می کنم.

س. پس به خدایان قسم، مله توس، ما اصلاً درباره ی چه صحبت می کنیم؟ به من و دادگاه بگو مقصود تو چیست؟ من هنوز نمی فهمم. آیا تو می گویی که من به دیگران می آموزم خدایان دیگری را بپذیرند و اینکه من به خدایان دیگری اعتقاد دارم و یا خداشناسی هستم که تو لااقل ادعا نکرده ای. تو فقط می گویی مسئله بر سر خدایانی است که دولت به رسمیت می شناسد. پس اتهام راجع به خدایان دیگری است و یا تو معتقدی که من خدانشناس هستم، و یا یک معلم خداشناسی؟

ج. مقصود من این نکته ی آخر است که تو کاملاً خدانشناس هستی.

س. آیا کسی می تواند به مراجع معنوی و خدایی اعتقاد داشته باشد ولی ارواح و نیمه خدایان را باور نکند؟

ج. نه کسی نمی تواند.

س. من خوشبخت هستم که این جواب را گرفتم ولی تو در ادعانامه می گویی که من مراجع معنوی و خدایی را قبول دارم. تو این جواب را داده ای. ولی وقتی من به وجود خدا اعتقاد دارم پس چگونه می توانم ارواح و نیمه خدایان را قبول نداشته باشم؟ آیا من نباید این گونه باشم؟ حتماً من باید این گونه باشم. سکوت تو حق را به من می دهد. ولی این ارواح و نیم خدایان چه هستند؟ آنها خدا هستند یا نیمه خدایان؟

ج. حتماً هستند.

س. این همان چیزی است که من معمای خنده دار می نامم که تو خیالپردازی کرده ای. نیم خدایان و ارواح خدا هستند. تو اول گفتی که من به خدایان اعتقاد ندارم. اینک دوباره می گویی من به خدایان اعتقاد دارم. این یعنی من به نیمه خدایان اعتقاد دارم...تو این را در ادعانامه آورده ای چون چیزی نداری که بتوانی با آن مرا متهم کنی. ولی کسی که کمترین اطلاعی در این باره داشته باشد قانع خواهد شد که همان انسان هایی که به خدایان و چیزهای فراانسانی اعتقاد دارند باور ندارند که خدایان و نیمه خدایان وجود دارند.

من به اندازه کافی حرف زدم تا با اتهام مله توس مواجهه کنم: دفاعیه ی مشروح لزومی ندارد ولی من خیلی خوب می دانم که بسیاری از شما دشمنانی هستند که من برای خود به وجود آورده ام و اینکه اگر من محکوم شوم، به بررسی های منفی من بستگی دارد، نه مله توس یا آنیتوس که باعث مرگ انسان های خوبی شده و باز هم حتماً می شود. دلیلی وجود ندارد که من آخرین قربانی شما باشم.

اگر کسی خواهد گفت سقراط تو به خاطر آموزش هایت خجالت نمی کشی که برای تو چنین پایان بی وقتی دارد؟ من آرام به او جواب خواهم داد: تو اشتباه می کنی کسی که به درد کاری بخورد به زندگی یا مرگ نمی اندیشد. او در این باره فکر خواهد کرد که آیا کار صحیح یا اشتباهی انجام می دهد و اینکه انسان خوب یا بدی است.

ترس از مرگ را این به اصطلاح فرزانگان دارند و نه فرزانگان واقعی-کسانی که چیزی نمی دانند. هیچ کس نمی داند که آیا مرگ برای انسان های ترسو که آن را بدترین چیز نصور می کنند بهترین چیزی نباشد که برای آنها مقدر شده است. من گمان می کنم در این مورد با همنوعانم تفاوت دارم و از آنها داناتر هستم. در حالی که من از دنیای آن سو خیلی کم می دان- دست کم گمان نمی کنم درباره ی آن چیزی بدانم- ولی آگاهم که ستم کاری و اجتناب از پیروی یک نفر بهتر، حال چه خدا باشد و چه انسان، بد است. من هیچ گاه از چیز خوب نمی ترسم و سعی در اجتناب از آن نمی کنم و بدین جهت...اگر شما به من بگویید، سقراط این بار ما نمی خواهیم دنباله رو آنتیوس باشیم و تو آزاد هستی ولی البته با این شرط که هیچ گاه سوالی نکنی و نظریات منتقدانه نداشته باشی و اینکه اگر مچ تو را بگیریم باید بمیری، اگر این شرطی برای آزادی من باشد من جواب می دهم مردان آتن! من به شما احترام می گذارم و دوستتان دارم ولی من بیشتر از خدا اطاعت می کنم تا از شما...

من هیچ گاه از فلسفه و تدریس و هشدار دادن به کسی که باید هشدار دهم دست بر نمی دارم چون باید به شیوه ی خودم بگویم رفیق، شهروندان این شهر بزرگ و قدرتمند و دانای آتن، خجالت نمی کشی پول و افتخار و شهرت جمع کنی اما کوششی برای دانش و حقیقت و سلامت روح خود نمی کنی؟ و بعداً اگر کسی که با او صحبت می کنم جواب بدهد من برای سلامت روحم کوشش می کنم، او را به سادگی رها نکرده و نمی روم بلکه از او سوال و او را امتحان می کنم...و اگر گمان کنم که نتیجه ای ندارد به او ایراد می گیرم که مهمترین چیزها را دست کم و چیزهای کمتر مهم را دست بالا گرفته است. من این کلمات را به هر کسی که برخورد کنم تکرار خواهم کرد. پیر و جوان، شهروند و غریبه ولی بخصوص به شهروندان چون آنها برادران من هستند. پس گوش فرا دهید که این امر الهی است. من فکر می کنم چیز بهتری در کشور بهتر از خدمات من در راه حق اتفاق نیفتاده است.

من کاری نمی کنم جز این سو و آن سو رفتن برای قانع کردن شما که به هر چیزی فکر نکنید بلکه اول و عمدتاً به سلامت روحتان بیندیشید.

من مردانی را دیده ام که وقتی محکوم شده اند رفتار عجیبی از آنها سرزده است. آنها گمان می کردند اگر بمیرند مصیبتی به آنها وارد می شود و اگر فقط به آنها اجازه می دادند به زندگی ادامه دهند فناناپذیر می شوند. من گمان می کنم چنین انسان هایی برای کشور افتخار نیستند...

سقراط همان طور که انتظار داشت محکوم شد و هیات منصفه نه به اتفاق آرا بلکه با فقط با اکثریت 8 نفر به اعدام رای دادند و دیگران به مجازات های دیگر رای دادند. استدلال حکم اعدام: اغفال جوانان، وارد کردن خدایان جدید.

سقراط بیشتر راضی به نظر می رسد. او چند بار تاکید کرده و تمام عمر گفته بود که از مرگ نمی ترسد. فعلاً اجرای حکم- او باید یک جام شوکران را بنوشد – برای مدت کوتاهی به تعویق می افتد.

هنوز فرصتی برای او وجود دارد. دوستانی که در محل هستند او را قسم می دهند که فرار کند. علاوه بر این ظاهراً مسئولین و یا حداقل چند مسئول هم حساب می کنند که او از مجازات شانه خالی کند. ولی این کار با همه ی چیزهایی که سقراط آموزش داده و تکرار می کرد در تضاد بود.

از صبح روز بعد از اعلام جرم در جلو خانه ی او ازدحام است. همه ی دوستان و شاگردان او مایلند یک بار دیگر او را ببینند. درباره مرگ و روح صحبت می شود که افلاطون بعداً شرح آن را می دهد. سرانجام غروب می شود. یکی از شاگردان او به نام کریتون می خواهد بداند سقراط مایل است چگونه دفن شود. او با لبخند می گوید«هرگونه شما بخواهید».

او مایل نیست سخنرانی کند چون سخنرانی های زیادی کرده و آخرین آن دیروز در محضر دادگاه بود. «مرا آن گونه که مایلید دفن کنید. فقط مواظب باشید که مرا محکم بگیرید تا از دست شما فرار نکنم!»

بعد به اطاق دیگری می رود تا استحمام کند و زحمت شستن جنازه را از زنش کم کند.

مدتی بعد...

جام شوکران. او لیوان را خیلی سریع تا آخر سر می کشد. اثر زهر به زودی ظاهر می شود. اول پاها بی حس می شود و سپس زهر به ران ها سرایت کرده و بی حسی سراسر بدن را می گیرد و خیلی زود او دیگر چیزی حس نمی کند.

اغلب کسانی که نزد او مانده بودند شروع به گریستن می کنند. سقراط خوددار است. او می گوید وقتی بی حسی به قلب برسد آن گاه همه چیز تمام شده است. آخرین کلام های او این است «کریتون، ما به الکیپوی یک مرغ بدهکاریم. قربانی کنید و فراموش نکنید.» این به خاطر خدای بهشت بود.

در جواب این سوال که آیا برای خود او هم باید کاری کرد او دیگر جوابی نداد. چند دقیقه ی بعد چشم های او مات شد و کریتون آنها و دهان باز او را بست. سقراط مرده است. یک قربانی برای حقیقت.

منبع: محاکماتی که جهان ما را تکان دادند - مصطفی شمسا - انوشیروان خلعتبری

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید