امروز: سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ برابر با ۰۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۱۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 270135
۲۷۶۹
۲
۰
نسخه چاپی
هربرت مارکوزه (Herbert Marcuse)

هربرت مارکوزه | از خود بیگانگی و شهروندی از نظر مارکوزه

هربـرت مـارکوزه، فيلسـوف و جـامعـه شــناس آلمـاني و از اعضـاي برجسـته مکتـب‌ فرانکفورت‌ بود. مارکوزه مفهوم از خود بيگانگي را به منظور بازتاب رويه و روالي غالب در جامعه سرمايه داري صنعتي مدرن به کار مي بـرد کـه در آن، آدمـي از خويشـتن بيگانـه‌ مي‌ شود

هربرت مارکوزه | از خود بیگانگی و شهروندی از نظر مارکوزه

هربـرت مـارکوزه، فيلسـوف و جـامعـه شــناس آلمـانی و از اعضـای برجسـته مکتـب‌ فرانکفورت‌ بود.

مارکوزه و از خودبیگانگی

مارکوزه مفهوم از خود بيگانگی را به منظور بازتاب رويه و روالی غالب در جامعه سرمايه داری صنعتی مدرن به کار می بـرد کـه در آن، آدمـی از خويشـتن بيگانـه‌ ميی شود. او همچنين آرزوی رهـايی انـسان تکسـاحتی را در سـر مـی پرورانـد و احتمـال مي دهد که «امتنـاع بـزرگ» نيروهـای حاشـيه ای، کاتـاليزوری بـرای ايجـاد يـک تغييـر اجتماعی گسترده شود.

مارکوزه در تبيين تکساحتی شدن بشر، بر تمـايز ميـان فـرد و اراده جامعـه تـأکيـد بـسيار دارد؛ زيرا مستحيل شـدن فرد در جامعه، موجب تکوين و مانايی جوامعی مـی شـود که در آنها، ضروريات‌ سياسی جامعه‌ به آرمانها و نيازهاي فـردی تبـديل مـي شـود. ايـن تمايزها، جهاني را ايجاد می کند که در آن انديشه هـای فـردی، خـواسـته‌ هـا‌ و حتـي‌ تلقـي آنها از آنچه امکانپذير است، با خواسته‌ های ساير اعضای جامعه درمـی آميـزد و بنـابراين انـسان ‌ ‌بـه يک ساحت فرو کاسته می شود.

انسان تکساحتی، انسان‌ تقليـل‌ يافتـه ای اسـت کـه در زنـجيـره نـظـام تـکنولوژيـک و ساختار سرمايه‌ داری، وجودش از نيروها و توان های بالقوه تهی گشته و بـه يـک سـاحت فرو کاسته شده است. چـنين انسانی به‌ ظاهر‌ آزادی های زيادی دارد، اما در واقـع در بنـد چارچوب هاي تحميلی نظام سرمايه‌ داری است.

هـمين گمان آزاد بودن موجب شـده اسـت که آدمی از بيگانگی خود، آگاهی پيدا نکند‌ و چون‌ آگاهی لازم در ايـن زمينـه را کسـب نمی کند، به تبع اقدامی هم‌ برايی گشودن‌ اين چالش نخواهد کرد.

در اين راستا مارکوزه معتقد است: «وقوف بـه از خـود‌ بيگـانگيی بـرای افــرادی کـه از طريق زندگاني مادي و صوري خود با جامعه صنعتي پيوسته و متحد شـده انـد‌ و ارضـاي‌ خاطر خود را در برآوردن نيازهاي موجود در اين جامعه مي داننـد، کـاري‌ دشـوار‌ اسـت.‌ مسئله اتحاد فرد و جامعه، تصوري بي اسـاس نـيسـت و تمامـا مبتنـي بـر واقعيـت اسـت؛ واقعيتي‌ که‌ گسترش حالت از خود بيگانگي انسانها را در يـک جامعـه صـنعتي توجيـه مي‌ کند‌ و کاملا‌ جنبه عيني يافته است ».

در انديشه هربرت مارکوزه، مفهوم «از خود بيگـانگی » بــا‌ کـليـدواژه هـايی چـون کـار، مصرف، تکنولوژی، تقليد و سرکوب، ارتباط مستقيم دارد که به‌ شرح‌ ذيل‌ است:

از خود بيگانگی و کار از نظر مارکوزه

ارتباط ميان «از خود بيگانگی» و «کار» در جهانی کـه هسـتي‌ اجتمـاعي‌ انسـان‌ را بـه نيروی کاری در خـدمت انـباشت روزافزون پول توسط سـرمايه داران‌ تبـديل‌ کـرده اسـت، اهميت زيادی دارد. کاری که ديگر نه فعالانه است و نه در خدمت تعالي و سعادت‌ بشـر‌، بلکه صرفا ابزاري براي مصرف بيشتر به حساب مي آيد و ديگـر نـمي‌ تـوان‌ به مثابـه کنشـي در خدمت تـحقق پتـانسيل‌ هـاي‌ انساني‌ به تحليل آن پرداخت، بلکه ارتبـاط وثيقـي‌ بـا‌ «از خودبيگانگي» بشر يافته است.

مارکوزه اظهار می کرد که از خود‌ بيگانگی، در کـل جـامعـه گـسترش يافته‌ است‌ و معتقد بود‌ که‌ اين‌ چالش را هـم در عـرصه کار‌ و هم‌ اوقـات فراغـت می توان ملاحظه کرد.

شرح مارکوزه درباره «از‌ خود بيگانگی » و جامعه صنعتی از اين‌ استدلال مارکسيسـتی تـبعيت مــی کـنـد‌ کـه انسـان بـه صـورت بـالقوه‌ تنهـا‌ مـی توانـد در يـک جامعـه آزاد از مـحدوديت ها و سرکوبهای مادی و روحی شکوفا‌ شـود‌ و خـود را تحقـق بخشـد.

نکتـه‌ جالب‌ توجه‌ اين است که‌ برداشـت‌ مـارکوزه از «از خـود‌ بـيگـانگی » در درجــه نـخسـت در جامعه صنعتی و محل کار تعريف شده است که اين عقيده‌ زمينه‌ ای مـارکسيسـتیدارد و مـارکوزه به آن‌ جنبه‌ ای فرويدی نيز‌ اضافه‌ می کند.

او مفهوم‌ مارکسيستی از خود بيگانگی را غنا بخشيد و بسيار تـغيير داد و مـفهوم شــی ءگشـتگی را بـه‌ واسـطه‌ افـزودن جنبـه ای روانشناختی به آن‌ بسط‌ داد‌.

به‌ اعتقاد‌ مـارکوزه، از خـود‌ بـيگانگی تعيين کننده شخصـيت افراد در دوران پساصنعتی است و در نهايت می توان اظهار کرد که او‌ مفهـوم‌ فـرويـدی از خـــود بـيگــانگی را بــه ســاختارهای توليــدی مارکسيســتی پيونــد‌ داد‌ و يــک‌ تئــوری روانشناختی کامل ارائه کرد.

به اعتقاد مارکوزه، در جـوامع صـنعتي پيشرفته، فرد در شرايطي زيست مي کند کـه از خود بيگانگي بر زندگي‌ اش سايه افـکنده اسـت و کـنترلهاي اجتماعي، هم در زمان کـار و هم اوقات فراغت، بر سراسر زندگي فرد چيره شـده اســت. در نـتيجـه زمـان کـار، بنيـان هستي از خود بيگانه را‌ تشکيل‌ مي دهد.

بنابراين در سيستم سرمايه داري، کـار بــه عـنـوان يک فعاليت انساني، به توانايي ها و خواسته هاي خود فرد هيچ بستگي اي ندارد، بلکه کـار بـه عـنوان پيش‌ شرطي‌ براي بقاي فرد، موجوديت او را تداوم مي بخشد.

در جوامع سرمايه داری، کـار نـه تـنها کالا توليد مي کند‌، بلکه‌ همچنين کارگر را نيز بـه‌ عنوان‌ يک کالا توليد مي کند و کـارگر بـه يک کـالاي ارزان تر نسبت به آنچه خودش توليد مي کند تبديل مي شود و نـه تـنها کار متعلق‌ به‌ خود را از دست‌ مي‌ دهد، از لحاظ فيزيکـی و روحانی به صورت يک ماشين تقليل مي يابـد، بـلکه همچنين «خود» و انسـانيت خـود را نيز مي فروشد .

مارکوزه بر اين باور است کـه‌ : «کـار‌ رقابت آميز و تفريحـات يکنواخـت، تمـامي مظـاهر مـنزلت، حـيثيت، قـدرت، مظاهر تبليغاتي، نيرومندي جسماني و دلربايي، مظـاهر زيبــايي عـوام پسند - گرايش هاي شهروندان و وسايلي را که آنها براي دستيابي بـه يـک بـديل در‌ اختيار‌ دارند: يعـني‌ آزادي فـارغ از استثمار - را نابود مي کند. انـطباق بـيش از اندازه انـسـان بـا جـامعه موجود، منجر‌ به گسترش شي ءگـونگي مـي شود».

 از‌ خود‌ بيگانگی و تکنولوژی از دید مارکوزه

تکنولوژی به خودي خود در پيوند با از خـود بـيگـانگی نـيسـت؛ زيـرا از نظـر مـارکوزه، «تکنولوژی» ابزار ‌‌آزادی خواهی اسـت، اما کاربردها و محدوديت هـای خـاصی کـه در جامعـه سرکوبگر دارد، آن را‌ به‌ ابـزار‌ سـلطه مبدل می کند.

تکنولـوژي در قـرن بيسـتم هـر چنـد باعث افزايش روزافزون توليد شـده‌ اسـت، در واقع انسان را به ضميمه اي بـراي مـاشين هــا و تکنولوژي هاي جديد‌ بـدل سـاخته است و هر‌ چقدر‌ کـه اين پروسـه تکنيکـي شـدن پـيش مي رود، ساحت هاي بيشتري از وجود آدمی، تابع منطق تکنولوژی مـی شـود و آدمــي در يک سـاحت بي پايه و مضمحل، مستحيل مي شود. مـارکوزه از‌ اين ارتـباط ناميمون مـيان تـکنولوژي و انـسـان انتقـاد مـي کنـد.

در جـوامـع امروز، وسايل فني توليد و توزيع، يک ابزار صرف به حسـاب نمـي آينـد، زيـرا در همگـي شئون سياسي و اجـتماعي فـرد، دخالـت‌ مسـتقيم‌ دارنـد. از ايـن رو بـين نيازمنـدي هـا و آرزوهـاي افـراد بـا ضـرورت ها و نـيازهاي جامعه، چندان رقـابت و اخـتلافي موجـود نيسـت و فرد در همه حال اسير تحميل هاي جامعه است. بنابراين مي توان گفت‌ که‌ مـفهوم از خـود بـيگانگي براي مارکوزه در پيوند تنگـاتنگي بـا تکنولـوژي قــرار دارد.

مـفـاهيم مـرکـزی در نـظريه انـتقادی مـارکوزه در باب تکنولوژی مفاهيمی چون رهـايی، شـی ءگشـتگی، ظلـم و ستم‌ ، کالايی شدن، از خود بيگانگی و... است.

مارکوزه معتقد است که ديگر سخن از بي طرفي تکنولوژي ميسر نيسـت و نمـي تــوان مفهوم تکنولوژي را‌ منحصرا‌ درباره فرآيندهاي فني و صنعتي به کار‌ بـرد‌. امـروزه‌ جامعـه تکنولوژيک تنها يک جامعه محدود صنعتي به حساب نمي آيد. جامعه تکنولوژيک عبارت است از سيستم حاکميت و نفوذي که در‌ همه‌ شـئون‌ زنــدگي افـراد، حتـي در انديشـه و دريافتشان، نظير امور‌ فني‌ و صنعتي دخالت مي کند .

از خود بيگانگی و مصرف از نظر مارکوزه

به اعتقاد مارکوزه در جهان امروز، توليد و مصرف زياد موجب شده‌ است‌ که‌ انسان هـا به وابستگان کـالاها تـبديل شوند و اين مشخصه جامعه هاي‌ سرمايه داري و مصـرفي اسـت که موجب شده است انسانها، احساس آرامش و سعادت خود را در مصرف بيشتر بيابنـد‌ که‌ نتيجه‌ آن، کار بـيشتر اسـت و چون کار نيز کـاري خـلاقانـه و رهــايي بخـش‌ بـه‌ شـمار نمي آيد، پيوند ميان «از خود بيگانگي » و «مصرف» مستحکم تر می شود.

به بـاور مـارکوزه‌، تک ساحتي‌ شدن‌ مي توانـد بـه شـکل مشـابهي در هـمـه حــوزه هـاي زنـدگي عمـومي و خصوصي يافـت‌ شـود‌. در‌ جامعه صنعتي پيشرفته، انسـانهـا خودشـان را در کالاهايشـان مي شناسند. آنها روح خـود را‌ در‌ اتومبيل شـان‌، مجموعـه hi-fi، خانـه اسـپيليت و لـوازم آشپزخانه شان مي شناسند.

در واقع به باور مارکوزه، اتومبيل، دستگاه تلويزيـون و لـوازم خـانگي، بـه خـوي خـود‌ سرکوبگر‌ نيست‌؛ اما اين مصنوعات بر اساس الزامات مبادله هـاي سـودآور ساخته مـي شـوند و به جزيي جدا ناشدني‌ از‌ وجود مردم مبدل شده اند. از اين رو مـردم ناگزيرنـد بخشـي از وجود‌ خويش‌ را‌ در بازار بخرند و اينـگونه است که روابط انساني، ذيـل روابط ميان اشيا‌ قرار‌ مي‌ گيرد و اين بـت وارگـي جـهان کالايي شده که به نظر مي رسد‌ هـر‌ روز شدت بيشتري مي يابد، تنها مي تواند توسط زنـان ‌ ‌و مـرداني از بين بـرود کـه در‌ حـال‌ پاره کردن حجاب ايدئولوژيک و تکنيکي اي هستند که بر آنچـه حقيقتـا در‌ حــال‌ وقــوع اسـت سايه افکنده است؛ زنان و مرداني‌ که‌ به‌ صورت منسجم و همبسـته بـراي سـاختن جهان خود‌ مـي‌ کوشند.

از خود بيگانگی و تقليد از دیدگاه مارکوزه

مارکوزه در انتقاد از وضعيت‌ موجود‌ آگاهي بخشي وسايل جديد ارتباط جمعي، بـر‌ ايـن‌ عقيده بود‌ کـه‌ در‌ شـرايط سلطه جهاني، دانش و آگاهي به‌ وسيله‌ نظـام اجتمـاعي جـذب مي شود و از آغاز به وسيله آن قوام مـي‌ يابـد‌. بنـابراين آنچـه نمـود مـي يابـد، انطبـاق‌ و هماهنگي نيست، بلکه تقليد‌ و يک‌ نوع يکسان و مـتحدالشکل شدن فرد‌ با‌ جامعـه اسـت که در نتيجه نه تنها آگاهي فرد، بلکه تمامي ميراث هاي فرهنگي‌ و معنوي‌ گذشته انسان و شيوه هاي سخن گفتن‌ و انديشيدن‌ نيز‌ صورت يکسان و يکپارچه‌ اي‌ مـي يابـد.

در واقـع‌ فرايند‌ هـمانندسازي از طـريق دروني کردن تقليد در وجود افـراد صـورت مـي گيـرد و بـه همين‌ دليل‌ نيز در انديشه مارکوزه، تقليد براي‌ ايجاد‌ يک بيان‌ ضد‌ دموکراتيـک‌ در بـاب تکنيک، نقش‌ برجسته اي را ايفا مي کند.

مارکوزه معتقد است کـه فـرآينـد تقليـد در فـرد، دروني‌ شده‌ است و در ميان يک جامعـه فنـي‌، از‌ خـود‌ بيگـانگي‌ در‌ شـکل پيشـرفته آن‌ وجود‌ دارد. بنابراين تقليد براي مارکوزه از خود بيگانگی ای است که دارد عينی می شود و از‌ طريق‌ قابليت‌ های خـاص جـامعه فنی، در دستيابی به‌ اداره‌ کامل‌ فرايندهای کار‌، اخلاق‌ هنجاري جامعه مصرفي را با کار سوژه ها پيوند مي دهد. البته براي مـارکوزه، آثـار تقليـد روي فرد در جامعه پيشرفته صنعتي، عواقب سياسي بـزرگ و شـگرفي دارد.

مـی توان گفت که ارتباط وثـيق و اسـتوار مـيان از خـود بيگـانگي و تقليـد، بـه واسـطه فرايند همانندسازي در جامعه سرمايه داري صورت مي گيرد.

جوامع‌ صـنعتي‌ امـروزي بـا استفاده از رسانه و تبليغات، «مد» و «مـصرف» را در مـرکز تـمايلات مردم قرار مي دهند و از طريق فرآيند همانندسازي، ارزش هاي مـطلوب و سودآور خـود را بـه نيازهـاي بايسـته و ضروري‌ افراد‌ مبدل مي سازند و اينگونه است که تقليد در وجود افراد نهادينه مي گــردد و بـه واسـطه تقليد از فرهنگ و نيازهاي تحميلي آن، انسان ضـميمه‌ اي‌ بـه مقلـدي از خـود بـيگانه‌ و در‌ خدمت منافع صاحبان سرمايه قرار مي گيرد.

هربرت مارکوزه

از خود بيگانگی و سرکوب از نظر مارکوزه

در انديشه هربرت مارکوزه، ارتباط نزديکي ميان سـرکوب و از خــود بـيگـانگي وجــود دارد‌. او‌ بر دو مفهوم بنيادي‌ تأکيد‌ دارد: سرکوب مازاد و اصل کارآمدی.

 ١. سرکوب مازاد: مـحدوديت هـا و قيدوبندهايي است که به واسـطه تفـوق اجتمـاعي ايجاد مي شود. اين نوع از سرکوب، از سرکوب بنيـادي (کـه ضــرورت دگـرگـوني غـرايز‌ براي‌ تداوم نژاد بشر در تمدن است ) متمايز شده است .

 ٢. اصل کارآمدی: شـکل تـاريخي مـتداول اصل واقعيت است .

اين تمايزها به مارکوزه اجازه مي دهد که چنين استدلال کنـد کــه تـمـدن‌ پيشــرفته‌، بعد از‌ آسيبي که بيگانگي از طبيعت و سرکوب به انسان وارد مي کند، به صورت منطقـي امـکان ايجـاد تغيير‌ و دگرگوني را فراهم نمي کند. بنابراين هدف مـارکوزه، تبيـين شـرايط تحقق‌ جامعه‌ اي‌ اسـت کـه در آن تـجاوز و ظلم از بين خواهـد رفـت و خشـنودي کامـل از عمل ديده مي شود‌. ‌‌

مارکوزه‌ اذعان مي کند کـه زنـدگي بشر، برخي از سرکوب ها را ايجـاب مي کند‌ (سرکوب‌ بنيادي‌) و بنابراين شکل خاصي از بيگانگي را ايجـاد مـي کـند؛ بيگانگي از آنچه به مثابه شـکلي‌ از هسـتي طبيعـي (همچـون ارضـاي فـوري غرايـز جنسـي مثـل حيوانات) ايجـاد شـده است‌. اما مفهوم سرکوب اضافي‌ مارکوزه‌ نـوعي از خـود بيگـانگي را ايجاد مي کـند کـه خـاص جوامع مدرن است. به تبع سرکوب مازاد، انسان ها دچار از خود بيگانگي مازاد مي شوند.

از خــود‌ بـيگـانگي مـازاد يعني از خود بيگانگي اي که به وسيله جامعه کنوني در راستاي تمايـل بـه حـفـظ و تـوسعه وضع موجود ايجاد مي شود. اين از خود بيگانگي مازاد، تشريح وضعيتي اسـت‌ کـه‌ در آن صرفا پيشرفت کمي صـورت گـرفته است. از خود بيگانگي مـازاد، تمـايز ميـان کـار يدي و کار فکري را حفظ کرده اسـت و مـنجر به پديد آمدن کـار ويرانگـر و غيـر انسـاني‌ مـي‌ شـود و هـمچنين سرکوب منـابع انسـاني (منـابع فنـي ، طبيعـي و انـسـاني)  را تـقويـت مي کند.

 شهروندی در انديشه هربرت مارکوزه

در انديشه هربـرت مـارکوزه، شـهروندی تنهـا يـک مفهـوم‌ حـقـوقی صــرف نيسـت.

به باور مارکوزه، شهروندان بايد‌ جامعه‌ ای نو برپـا کننـد؛ جامعـه ای کـه دارای روابـط توليد جـديدی بـاشد و شرايطي به وجود آيد‌ که‌ توليد‌ را بـر بـنيان نـيازمندي هـاي راســتين و طـبيعي انسان ها قـرار دهـد. در جامعه‌ اي‌ که‌ بايد از نو بنـا شـود، نيازهـاي عـادي، ديگـر مانع گسترش نيازهاي والاي بشر نخواهـد‌ بـود‌ و در‌ مـحـيط مـسـاعدي، آزادانــه پـرورش خواهند يافت.

مارکوزه معتقد است که شـهروندان بـايد ضـوابط جـامعه‌ کـنوني‌ را فـرو ريزنـد و يک همکاري استوار در نهادهاي طبيعي و اجتمـاعي پديـد آورنـد. اينگونـه‌ اسـت‌ کـه‌ زندگي شهروندان در جامعه جديد، هـدف و غايـت راسـتين خـود را بازخواهـد يافـت و سعادت و نيکبختي‌، اصل‌ حاکم بر اين جامعه آزاد خـواهد بود.

در واقع مارکوزه جامعه‌ ايی را‌ طراحی مـی کنـد کـه در آن از تکنولـوژي و علـم، بـراي رهايی بشر استفاده مي شود‌ و در‌ آن اولويت با صلح، خشنودي، خلاقيـت و شـادي و نـه رنج و کار سخت است‌ و يکي‌ از‌ جنبه هـاي بـنيادين آن، بـالا بـردن ميـزان رهـايي بشـر و روابط متناسب و موزون با طبيعت است‌.

اعتقاد‌ مارکوزه‌ بر اين است کـه مـا بايـد کـار از خود بيگانه را با‌ اتوماسيون‌، در راستاي فراهم آوردن نيازهايمان درهم آميزيم و از زمــان فـراغتمان، براي پرورش پتانسيل هاي دروني مان‌ استفاده‌ کنيم تا بتوانيم آگاهي هايمـان را رها سازيم و با سرکوب مبارزه کنيم.‌

شهروندی و انقلاب ادراکی از نظر مارکوزه

مارکوزه در کتاب‌ «گـفتاري‌ در‌ بـاب رهايي » براي رهايي بشر از دام‌ از‌ خـود بيگانگي، بر دو گونه انقلاب تأکيد مي کند: انقلاب ادراکي و انقلاب سـاختاري‌.

او‌ مـي گويـد: «جامعـه مستقر موجود‌، ابزار‌ ادراکي يکساني‌ را‌ بر‌ تمامي اعضاي خود تـحميل مــي کنـد‌ و جامعـه‌ (به رغـم تـمامي اختلاف ديدگاه ها، افق هاي فکري و زمينه هاي فـردي و طبقـاتي‌ )، تجربـه‌ يکساني را به همگان عرضه مي‌ دارد. در نتيجـه قطـع‌ رابطـه‌ بـا تـداوم پرخـاشجـويي و استثمار به‌ معني‌ گسستن از احساساتي است که خود را بـا اين جـهان تطبيق داده اسـت.‌ عصيانگران‌ امروز مي خواهند چيزهاي نو‌ را‌ به‌ شـيوه اي نـو بنگرنـد‌، بشـنوند‌ و احسـاس کنند. اينان آزادسازي‌ و رهـايي‌ را در گـرو امحـاي ادراک معمـول و مرسـوم مـي داننـد.

مارکوزه تأکيد مي‌ کند‌ کـه‌ ‌ ‌بـي گمان بهره مندي انسانها از آزادي اقتصادي‌، سياسـي‌ و فکري‌، اهميت‌ بالايي‌ دارد‌ و براي بهره مندي از آزادي اقتصادي بايد از فـشـار قــدرت هـا و مـناسبات اقتصادي غالب رهايي يافت، تا بتـوان بـه يـک زنـدگي راسـتين دسـت يافـت.

بهره مندي از آزادي سياسي، رهايي‌ يافـتن از سياستي اسـت کـه هـيچ گونـه نظـارتي بـر اجراي آن ندارند و بهره مندي از آزادي فکري، بازگشت تـفکر انسان به سوي آزادي اســت. به همين دليل، طبقات‌ تحت‌ ستم بايد خود را هم از خويشتن و هم از اربابانشان آزاد سازند، زيرا انقـلاب هـا در وهلـه اول، از تنگدسـتي زاده نمي شوند، بلکه از نـامردمي، بيـزاري‌، اسـراف‌ و فراوانـي در جامعـه مصـرفي و مقـولاتي اين چنيني نشأت مي گيرند. بـه همين دليل، خواسـت اصـلي انقـلاب هـا در واقـع يـافتن هستي اي است که‌ به‌ راستي درخور انسان باشد و بنا‌ کـردن‌ شـکلي کـاملا نـو از زنـدگي است. بنابراين مي توان گفت که تغييري که در انقـلاب هـا روي خواهـد داد، الزامــا فـقـط تغييري کمي نيست، بلکه‌ بي‌ گمان تغييري کيفي نيز‌ خواهد‌ بود.

تغيير براي مارکوزه، پايان دادن به استثمار و بهره گيري مادي و فکري از افـراد اسـت. اين تغيير را فاعل انقلابي انجام مـي دهـد و «فـاعـل انـقلابـي‌ فقـط‌ در فراگرد خود تغيير مي تواند پرورش يابد. فاعل انقلابي در عمل و در تکامل آگاهي و عمل پديدار مي شود». در حقيقت نياز به تغييـر ريشـه اي‌ مـي‌ بايـد از‌ ذهنيت تک تک انسان ها، از هوش و عواطف شان و از رانــه هــا و غايات شـان برخاسـته باشـد.

به‌ همين دليل هم جنبش هاي رهايي بخش همواره پيونـدي ميان حوزه‌ تغييرات‌ شخصي‌، با حوزه تغييرات سياسي ايجاد کرده اند و اين پنـدي اسـت که جنـبش هــاي اجـتمـاعي جـديـد (جنـبش هـاي ضـد ‌‌سـرمايه‌ داري، ضــد نـژادپرسـتي ، فـمينيستي ، زيست محيطي و چپ ) از تاريخ خود آموخته اند.

شهروندی و انقلاب ساختاری از دید مارکوزه

به باور مارکوزه، سازماندهي کنوني جامعه بـه واسـطه تحميـل اجتمـاعي کــار غـيـر‌ ضـروري، قيدوبندهاي غير لازم براي تمايلات جنسي و نظام اجتمـاعي ســازمان يافتـه بــر مدار سود‌ و بهره کشي، «سرکوب اضافه » توليد‌ مي‌ کند و بـه همـين دليـل هـم او، پايـان سرکوب و ايجاد جامعه اي جديد را ضروري ديد و در اين راستا بر نـوع ديگــري از انـقـلاب تأکيد مي کند که انقلاب ساختاري ناميده مي‌ شود.

بـي گمان نياز به شـرايط بهتـر کـاري، درآمد بالاتر و آزادي بيشتر، در چارچوب نظم موجود نيز مي تواند برآورده شود. بـنـابراين آنـچه شـهروندان را مجبور به برهم زدن ساختار موجود‌ در‌ قالب انقلاب مـي کنـد، چيـزي وراي اين مـسائل اسـت که سبب مي شود براي مردمي که همه چيز دارنـد، يـا مـي تواننـد اميدوار باشند کـه در آينــده خـواهنـد داشــت (ماننـد‌ پوشـاک‌ مناسـب ، خـوراک کـافي ، تلويزيون، خانه و...)، واژگوني نظم موجود، ضرورتي حـياتي بـاشد.

بي گمان براي مارکوزه، هدف از طغيان و انقلاب، واپس گرايي به دوران پيش از تمدن‌ بشر‌ نيست، بلکه بـازگشت بـه زمـان از دست رفته خيالي در زندگي واقعـي بشـر اسـت ؛ يعني نيل به مرحله اي از تمدن است کـه آدمـي در ضمن آن بايد دريابد‌ که‌ سازماندهـي‌ جامعه براي چيست و براي کيست‌ ؟ اينجاست‌ که‌ بـايد آدمـي دريابـد که آزادي و رهايي از حاکميت کالا بر انسان، پيش شرط آزادي است و به همين دليل‌ هم‌ مارکوزه‌ مـعتقد اسـت که کار بـه واسـطه انقـلاب اسـت‌ کـه‌ ديگـر از خودبيگانـه نيسـت.

شهروندی و سوسياليسم از دیدگاه مارکوزه

شـهروندي کـه مـارکوزه تعريف مي کند و بديلي براي انسـان بيگانـه‌ از‌ خـود‌ محسـوب مي شود، تنها در يک جامعه سوسياليستي مـي تـواند‌ تحقق يابد. البتـه سوسياليسـمي کـه مارکوزه مدنظر داشت با سوسياليسم استالينيستي، بـسيار مـتفـاوت بــود.

بـراي مـارکوزه، سوسياليسم راستين‌ بر‌ پايه‌ يک همبستگي راستين ميان انسانها تحقق مي يابد. به بــاور مـارکوزه‌، زنـدگي‌ بشر تحـت سـيطره سـرمايه داري، بـه طـرز مهلکـي از آزادي و فعاليـت خلاقانه عاري شده اسـت و بـنابراين‌ پتانسيل‌ هاي‌ انساني بنيـادين را سـرکوب مـي کنـد و نيازهاي انساني اساسي را تحريف مي‌ کند‌. بي‌ گمان نـظريه مـارکسيستي کار و بيگـانگي از آن، به سمت تئوري سوسياليسم و انقلاب سوق يافته‌ و توجيه‌ کننده‌ آن اسـت.

در واقـع «سوسياليسم به عنوان يک مسير زندگي متفاوت‌ (از‌ لحـاظ کـيفی ) از نـيروهـای توليدی نه تنها برای کاهش زمان کـار و کـار از‌ خود‌ بيگانـه‌ اسـتفاده خواهـد کـرد، بلکـه همچنين سوسياليسم از نيروی توليد برای ساختن زنـدگی ،گـسـترش احسـاس‌ و خـرد‌ و آرام کردن و فرونشاندن پرخـاشگری، بـهره مندي از هستي ، رهـاسـازي احـسـاس و خــرد از سلطه عقلانيت‌ و پـذيرش‌ خلاقيـت‌ در مقابـل بـهـرهگيـريهـاي ســرکوبگرانه نيـز بهـره مي گیرد».

مارکوزه هميشه از مفهوم‌ جديدي‌ از سوسياليسم سخن مـي گـفـت کــه صـلح، لـذت، سعادت، آزادي و يگانگي با‌ طبيعت‌ را‌ بـه عنوان مؤلفه هاي يک جـامعـه بــديل بـه ارمغـان مي آورد.

توليد فـرهنگ، روابـط اجتماعي‌ و نهادهاي‌ رهايي‌ بخش (در چشم انداز رهـايي او) نوعي کار غير از خود بيگانه‌، روابـط‌ جـنسي و جامعه اي هماهنگ را ممکن خواهد ســاخت کــه «فـوريـه » و سوسياليسـت هـاي تـخيلـي مـطـرح کـرده انـد.

در حقيقت براي مـارکوزه، سـوسياليسم به مثابه تحقق خواسته هاي راستين‌ بشـري‌ و نيـروي محرک تاريخ معاصر است، اما بـا‌ تـوجه‌ به‌ تحريف نظـام منـد افکـار و انديشـه عـمـوم کــه مارکوزه‌ از‌ آن سـخن مـي گـويد، بايد انقلابي با تـکيه بر آگاهي از نيازهاي راستين‌ بشر‌ روي دهد که سرشت دروغين‌ انسان‌ را از‌ او‌ بزدايد‌ و سرشت راستينش را به او بـازگرداند.‌
هربرت مارکوزه و انسان تک ساحتی

شـهروندی و هنر از نظر مارکوزه

مارکوزه، ايده ادغام هنر و زندگي و غـلبه بـر از خـود بـيگانگي از‌ طـريق‌ ائتلاف به ســوي يک جـامعه هماهنگ‌ را پي ريزي کرد‌. مارکوزه‌ در رساله اش دربـاره «نظريـه روايـی ادبـی آلمان» اغلب از شورش هاي هنري به عنـوان طـرد آگاهانـه جـامعـه بــورژوازي و سـيسـتم‌ سرمايه‌ داري صحبت مي کند که‌ اشکال‌ پيشـين‌ زنـدگي را نـابود‌ کـرده‌ بـود و مـوانع جديـدي را‌ براي‌ استيلا يافتن اليناسيون هنري ايجاد کرده بود.

مارکوزه بر گرايش هاي‌ متضاد‌ در هنر و نقش ضد و نقـيض آن‌ در‌ زنـدگي روزمـره‌ و انقلاب‌ سياسي‌ تأکيد دارد. او مي‌ گويد: «در وضـعيتي که واقعيت فلاکـت بـار را تنهـا از راه کنش سياسي راديکال مي‌ توان‌ تغيير داد، پرداختن بـه زيبـايي شناسـي‌ نيازمنـد‌ توجيـه‌ است‌ ».

مارکوزه‌ هنر را به عنـوان يـک وحـدت اضـداد هگلـي مي ديد که هـم ابـعاد مثبت و هم ابعاد‌ منفي‌ را‌ داشت ؛ هـم بخشـي از واقعيـت موجـود و حافظ‌ آن‌ محسوب‌ مي‌ شود‌ و هـم‌ دور از واقعيـت و در معارضـه بـا آن اسـت.

هر چند اين درست است که گرايش زيباشناختي جدي در انديشه هـربـرت مــارکوزه وجود دارد و در‌ اين رابطه مي توان به کتاب «بعد زيباشناختي » مارکوزه اشاره کرد، مـارکوزه هرگز به طور کامل به سمت هنر و زيبايي شناسي سوق نـيافت. بـه عنوان مثال آخـرين آثـار او در‌ اواخـر‌ دهــه ١٩٧٠ شـامل سـخنراني هـايي در بـاب سياسـت و چـپ جديـد، نظريـه مارکسيستي و فلسفه و همچنين سخنراني هايي دربـاره هنـر، سياسـت و رهاسـازي اسـت .

بنابراين تا پايان زندگي، برنامه مارکوزه، گـسترش چـشـم‌ انـدازها‌ و راهکارهـاي آزادسـازي اي بـود کـه با نظريه اجتماعي انتقادي، فلسفه، سياست هاي راديکال و بازتـاب هـايش بـر هنـر و تغييرات فرهنگي، درهم آميخته است. تمام اين اجزا‌ هر‌ چند گاه در تضاد باهم‌ هسـتند‌، در آثار مارکوزه به عنوان يک کل، بـه نـقد سلطه مي پردازند و با چشم انداز رهايي و يـک برنامـه تغيير اجتماعي راديکال همراه شده اند.

مارکوزه که خود از‌ فعالان‌ وقايع دهه شصت بود، عقيده دارد که زبان نقـد و اعتـراض در دهه ٦٠ و ٧٠، زبان هنر بـود. او در اين مـورد مي نـويسد: «وقتي تظاهرات جوانان عليـه جنگ ويتنام را‌ شاهد‌ بودم و در آن شرکت داشتم، وقتـي مـي شـنيدم کـه اشـعار «بـاب ديلان » را مـي خوانند، حس کردم و البته به سختي بتوانم آن احسـاس را تشـريح کـنم کـه واقـعا اين تـنها‌ زبان‌ انقلابي باقي‌ مانده در جهان امروز است ».

او عقيده دارد که:« عصيان کنندگان عليه فرهنگ حاکم، در عين‌ حال عـليه ‌ ‌زيبــايي هـاي ايـن فرهنـگ، عليه شکل هاي بيش از‌ حد‌ متعالي‌، مجزاشده و منظم و هماهنـگ مـي شــورند»، زيرا هـنر مي تواند يک پتانسيل انقلابي داشـته باشـد‌ و عليه توتاليتاريسم جديدي که به شکل يک پلوراليسم هماهنگ خـود را‌ نشـان‌ مـي‌ دهـد، وارد عمل شود؛ توتاليتاريسمي که در آن، متناقض ترين اعمال و حقايق به شـکل لاقيـدي‌ با همديگر بـه صـورت مسالمت آميز زيست مي کنند. بنابراين مي توان گفت‌ که هنـر بـراي مارکوزه‌ يک‌ «امتناع بزرگ» است. در واقع اعتراضي اسـت عليـه آنچـه در حـال رخ دادن است.

به اعتقاد مارکوزه، «تغيير جهت دادن به روشـن فکـران و شـکل کنـوني توليـد مـادي مستلزم‌ انقلاب در جهان سرمايه داري است.

وجدان و آگاهي آزادشده انسـان بـه تکامـل علم و فناوري کمک خواهد کرد و آن را از قيدوبند خواهد رهانيد، تا امکانات اشيا و افراد را در جهت حفظ‌ و ارتـقاي‌ زنـدگي کشف کند و تحقق بخشد. آگاهي رهاشده بـراي نيـل به هدف، صورت و ماده را به خدمت خواهد گرفت. در آن صورت، تکنيک به هنـر مبـدل مي شود و هنر، واقعيت را‌ پديد‌ خواهد آورد. تقابل ميان تخيل و عـقل، اسـتعدادهاي برتـر و فروتر و ميان انديشه هاي شاعرانه و انديشه هاي علمي، بي اعتبار خواهد شد. واقعيتي نو پديد خواهد آمد که در پرتو آن‌، حساسيت‌ نو با هوش علمي ترکيب مي شـود تــا ارزشــي زيباشناختي خلق کند».

هربرت مارکوزه | از خود بیگانگی و شهروندی از نظر مارکوزه

نسبت ميان از خود بيگانگی و شهروندی در انديشه هربرت مارکوزه

ارتباط ميان از خود‌ بيگانگی بشر‌ با مفهوم شهروندی در انديشه‌ هربرت‌ مارکوزه‌ آنجـا برجسته می شود که مـارکوزه هـرگاه از وضـعيت نـاگوار بشـر و از خـود بيگـانگی او ســخن مـی گـويد، به تبيين عصيان‌ و طغيان‌ و انقلاب‌ بـه عنـوان راهکارهـای عملـی بـرای حـل معضل بيگانگی بشر‌ می پردازد. او می گويد کـه تمـام واقعيـات دردنــاکی کــه بـيـان شـد، ضرورت دگرگونی عميقی را در جامعه های معاصر‌ اثـبات‌ مـی کنـد؛ تحـولی کـه منجـر بـه ايجاد اسلوب و شيوه های تازه ای برای زندگی بشر خواهد شد.

براي مارکوزه، تحقق يک جـامعه بـهتر، بـه رهايي سوژه ها وابسته‌ اسـت؛ ‌زيرا مردمي که در نظام هاي سرمايه داري زندگي مـي‌ کنند‌، از خود بيگانه، استثمارشـده و انسانيت زدايي شده و فاقد صفات شهروندي هستند و هدف پراکسيس انقلابـي غلبـه بـر‌ همه‌ اشکال‌ از خـود بـيگانگي بـه منظور دستيابي به يک زندگي شايسته بـراي انسـان‌ اسـت.‌

البته مارکوزه در انسان تک ساحتی بـرخلاف «گفتـاری در رهـايی» نسبت به امکان‌ تحقق‌ اين‌ دگرگوني بدبين تر شده است.

او می گويد کــه وضــعيت پيچـيـده جامعه امروز، انسان‌ تکساحتی را با دو فرضيه متضاد روبه رو خواهد ساخت:

١. جامعه پيشـرفته صـنعتی مـعاصر‌، شايستگي‌ آن‌ را دارد که از هرگونه تغيير کيفـی و سريع احتمالی در آينده ممانعت به عمل‌ آورد‌ .

٢. درون جامعه، نـيروها و گـرايش هـايی شکل گرفتـه کـه بـه زودی جامعـه موجـود را‌ منفجر‌ خواهد‌ ساخت.

مارکوزه معتقد است که هـر دو راه حل محتمل هستند و به موازات هم پيش می روند.‌

او معتقد است که هر چند راه حل نـخست نـفـوذ بيشـتری دارد، بعيـد‌ نيسـت‌ کـه‌ وقـوع حادثه ای، اوضاع را به سود معتقدان به فرضيه دوم تغيير دهـد.

انديشه او بر نوع جديدی از انسان و يک ساحت زيستی تمرکز دارد که‌ با‌ اين عقيـده او مرتبط شـده اسـت کـه قلمرو آزادی، علاوه بر يک تمايز کمی از جوامع‌ موجود‌ بـه يـک تمايز کيفی نيز نياز دارد و همين عقيده سـبب مـی شود‌ که‌ مارکوزه قائـل بـه بازسـازی و اصلاح در نظام‌ سرمايه‌ داری نباشد و به انـقلاب عـقيـده داشــته باشـد.

برای تبيين چگونگی وصول به آزادي و نيکبختی و همچنين بالفعل ساختن توانايي هـای انسانی و حرکت در مـسيری کـه از‌ قـهقراي‌ از خود‌ بيگانگی تا‌ بهشت شـهروندی توصـيف شده است، می توان‌ از مفهوم «امـتناع بـزرگ» مارکوزه وام گرفت؛ يک مفهوم چندبعـدی و پيچيده که‌ بر‌ عصيان و اعتراض افراد به نظام سلطه‌ و سرکوب موجـود و عـصـيان هـنـری آوانگارد‌ دلالت مي کند که چشم‌ انداز‌ جهان ديگری را ترسيم می کند، يک جـهـان بـهتـر و اشکال فرهنگی جايگزين و انديشه‌ های مخالفت آمـيـزی کــه روشـهـای غالـب‌ و مرسـوم‌ انديشيدن‌ و رفتار کردن را‌ رد‌ می کـند.

بـه باور مارکوزه، گروهي مي تواند نظام توليد موجود را واژگون کنـد و آن را‌ دگرگـون‌ سازد کـه در خـود، سوژهاي انقلابي‌ است‌. سوژه انـقلابي‌ «بـراي‌ خود‌»، گـروهي (گــروه هـايي) هـستند که‌ تقاضاهاي حياتي مبرمي براي انـقلاب دارنـد و به مثابه يـک هسـتي خودآگـاه محسوب مي شوند که‌ از‌ ستم و جوري که بـر او وارد‌ مـي‌ آيد‌ آگاه‌ است‌ و در جست وجـوي‌ از‌ بين بـردن آن است. بنابراين ديگر از خـود بـيگانه نيست و يا در تـلاش بـراي رهـايي از‌ بـيگانگي‌ اسـت‌. با توجه به اينکه‌ بحران هاي‌ محيطي‌ و انساني‌ زمانـه‌ ما‌ به يک جهت گيري مـجدد راديکــال سياسـي و فلسـفي نيـاز دارد، مـارکوزه در امـتنـاع بـزرگش، بـر نظمي با سـرکوب کـمتر، هم براي انسان و هـم بـراي طبيعـت تأکيـد مـی کنـد.

اما فاعل اين امتناع بزرگ کيست ؟ آيا هر فردي مي تواند بـه خـودآگاهي بـراي امتنـاع نظم موجود دست يابد؟ بــي گـمـان چنـين شــهروندي بـايـد آزاد بـاشـد. لازمـه آزادي‌ او‌، خودمختاري است و غـايت آزادي، حقيقـت اسـت و آزادي را بايـد بـا حقيقـت تعريـف و تحديد کـرد.

آزادی يعنـی خودمختـاری خودفرمـان و شـرط توانـايي تعيـين زنــدگي و سـرنوشت شخص را بيان مي کند: توانايي‌ تـعيين‌ چـه بـايد کـردها و چـه نبايـد کردهـا، چــرا بـايد تحمل کرد و چرا نبايد. اما «فاعل اين خودمختاري بـه هـيچ رو هـر فـرد احتمـالي و مشخصي‌ نيست‌، بلکه فـرد در مـقام مـوجود‌ انساني‌ است که مي تواند در کنار ســايرين آزاد بـاشد و مـسئله امـکانپذير سـاختن چـنين هم نوايي و تـوافقي بـين هـر آزادي منفـردي بـا آزادي ديگري، با‌ مسئله‌ يافتن مصالحه اي بين‌ رقبا‌، يا بين آزادي و قانون، يا منافع فردي و عمومي، يا رفاه خصوصي و عمومي در يک جامعـه اسـتقراريافته معـادل نيسـت؛ بـلکـه مسئلة آفريـدن جامعـه اي مطـرح اسـت کـه در آن ديگـر آدمـي‌ توسـط‌ نهادهـايي کـه خودفرماني را در نطفه خفه مي کنند، به بردگي کشانده نشود».

به اعتقاد مارکوزه، هر چند فرايند عينيت سازي را مـي تـوان به عنوان‌ مستمسکي‌ بـراي احتمال‌ از خود بيگانگي در نظر گرفت، از خود بيگانگي خود به صورت تـاريخی بـا روش توليد سرمايه‌ داري تـداوم يافتـه اسـت و مـي تـوان تنهـا زمـانی بـر آن غلبـه‌ يافـت‌ کــه‌ ســرمايه داری منسـوخ شـده باشـد؛ زيـرا در جوامـع سـرمايه داری کنونی، اليناسيون به نقطه ‌‌اي‌ رسيده است که حتي آگاهی از «از خود بيگانگی » به شـکل گسترده ای سرکوب‌ می شود‌ و در نـتيجه افـراد خود را تنهـا بـه واسـطه ديگــری شـناسـايی می کنند.

مارکوزه‌ معتقد است که «خود» به درون يک جامعه سرمايه داري افکنده شـده اسـت‌؛ جايي که بيگانگي از‌ توليد‌، منشأ بي اصالتي است کـه در جامعـه اســتيلا يافـتـه اسـت. او معتقد است کـه امـروزه «اصالت »، وجه راديکـال يـک امتنـاع انقلابـي نسـبت بـه جامعـه موجود محسوب مي شود. در‌ حقيقت جامعـه صـنعتي، شـرايطي را براي به وجود آمدن از خود بيگانگي ايجاد کرده اسـت کـه عينيـت يـافتگي را گسـترش مـي دهـد و اين عينيت يافتگي جامعه فني، کاملا فرد را در‌ خود‌ مي بلعد. بـه همـين دليـل براي مارکوزه ايجاد بديلي براي جامعه تکساحتي و آگاهي هاي خرسـند، نيازمنـد يـک دگرگوني راديکال است.

نظم بـديلي‌ کـه‌ مـارکوزه مــدنظر دارد، پيـدايش هــدف هـا و ارزش هـاي مـتفـاوت و آرمان هاي تازه مردان و زناني است که در برابر قدرت استثمارگر سـرمايه داري جهـاني و حتي در برابر اشکال و ابعاد پر از آسايش و تـجليات‌ آزادمنشانه‌ اش، مقاومت کرده و آن را نفي مي کنند؛ زيرا امروزه نيازهاي بشر در مـعرض خـطر قـرار دارند و البته فراتر از اينکه تأمين نيازهاي فرد به‌ ديگري‌ آسيب‌ نزنـد، مسـئله ايـن اسـت کـه‌ انسان‌ به‌ گـونه ‌ ‌اي نـيازهاي خود را تأمين کند که بـه خـودش هـم آسـيبي نرسـاند و بـه واسطه ارضاي آرزوهـا و تـمايلاتش، وابـستگي به شبکه‌ هاي‌ استثمارگر‌ را تشديد نکنـد کـه در ازاي ارضاي نيازهايش موجب‌ بردگي‌ وي مي شود.

بنابراين بـايد محيطـي جديـد پديـد آيد که قرار نيست با پرخاشگري، ددمنشي و زشتي و پليدي شيوه هـاي ديرپـاي‌ زنـدگي‌ مدارا‌ کـند. «طغيان» جزء لاينفک مـحيط جـديد است و تـا اعمـاق طبيعـت‌ و کنـه ذات او ريشه خواهد دوانيد. عصيان کنندگان بر اساس ايـن بنيـاد تـازه، هـدف هـا و راهبردهـاي مبــارزه سياســي را از‌ نــو‌ تعريــف‌ خواهنــد کــرد. در واقــع «در فراســوي محدوديت هاي جوامع‌ مستقر‌، فضايي وجود دارد کـه هم جسماني و هـم ذهنـي اسـت و قلمرو آزادي در آن مشخص مي شود‌ (قلمرويي‌ که‌ با حيطه امروز آن متفـاوت اسـت ).

در اين قلمرو، سخن از رهايي‌ از‌ آزاديهاي‌ نظم استثمارگر است. اين آزادي و رهايي، شرط اساسي ايجاد جامعه اي آزاد است؛ جامعه‌ اي‌ کـه‌ نـاچار به قطع رابطة تاريخي بـا گذشـته و حال است ».

هربرت مارکوزه‌ در‌ کتاب «اروس و تمدن» مي کوشيد تا امکان سياسي جديدي را بنـا کند و در‌ اين‌ راستا‌ به مخالفت با ديدگاه هاي زيگموند فرويد پرداخـت.

پـيش فــرض کلـي که فرويد صراحتا بيان‌ کرد‌ اين بود که تمدن بر سرکوب بنا شده است. به اين معنـا کـه‌ براي‌ رشد‌ تمدن، مردمان بايد تا حد زيادي خواسته ها و تمايلات خود را زير پا بگذارند. بـا اين تعبير‌، براي هيچ جامعه اي امکان ندارد تمام شهروندان خود را بدون نظارت‌ به‌ حـال‌ خود رها کند؛ زيرا خواسته هاي شهروندان سازش ناپذيرند و همه آنها قابل حصول نيست و اگر‌ بدون‌ نظارت رهـا شـود، جـامعه را نابود خواهد کرد.

مارکوزه در مـقام مـخالفت‌ بـا‌ ايـن نظر مي گويد که خيلي ساده مي توان خواسته ها و تمـايلات انسـان امـروز را ارضـا‌ کـرد.‌ موفقيت هاي اقتصادي حاصل در جوامع صـنعتي مـي تـوانـد افـراد را آزاد‌ و بـه‌ حـال خـود بگذارد .بنابراين ارضاي کـامل خـواسته‌ هاي‌ فطـري‌ بـا يـک جامعـه مـنظم هـم زاد اسـت.‌

مارکوزه در «اروس و تمدن» تلاش مي کند دوگانگي بين عقل و احساس‌، تـن‌ و ذهــن و در واقـع دو پارگـي سوژه‌ و ابژه‌ دکارتي را‌ از‌ بين‌ ببرد، تا رهايي شکل گيـرد و بـايـد‌ يـک‌ انقلاب کامل در شيوه ادراک و احساس بشر صورت گيرد و حـواس انسـان آزاد‌ شـود‌. در اروس، تن آزاد مي شود‌ و حواس در برابر خودکامگي‌ عـقل‌ سـرکوبگر قـرار مي گيرد.

به‌ بـاور‌ مارکوزه، عقل و حس بايد با هم مـيانجي يابـند. عقل بايد بازسازي شود. تفکـر‌ انتقـادي‌ و ديالکتيکي، محور مهم حس پذيري‌ است‌. به‌ نظر او، تعلـيم‌ زيباشـناختي‌، بـاعـث پـرورش حــواس مــي‌ شـود‌ و نظريـه و تعلـيم زيباشناسـي، مؤلفـه هـاي اصـلي آزادي و تغييـرات دگرگون کننده يا به عبارتي انـقلاب هـسـتند‌. در‌ حـقيقـت بـه واسـطه انقـلاب، روش هـاي آموزشي‌ و مشرب هاي‌ سياسي حاکمي‌ که‌ بيـنش‌ سياسـي انسـان را محـدود‌ و تـحريـف مـي کـنند، مضمحل و معدوم مي شوند؛ زيرا آنها نوع نافذي از يک «شعور کاذب‌» به‌ وجـود مي آورند کـه آدمـي را‌ از‌ دستيابي‌ به‌ حقيقت‌ راستين منفصل مي‌ کند‌.

مـارکوزه در کتـاب «انسان تک ساحتي » مـي نـويسد: تـا جايي که به حقيقت مشخصي مربوط مي‌ شود‌، تفکـر‌ و رفتار، شعور کاذبي را القا مـي کـند‌ که‌ به‌ حفظ‌ نظم‌ کاذبي‌ از واقعيات کمک مي کنـد و بـر آن منطبق است. اين شـعور کـاذب در قـالب ابزار تکنيکي حاکم بروز مي کند کـه بـه نوبـه خود، توليدکننده اين شعور‌ کاذب اند. به نـظر مـارکوزه ، اينگونه کج بيني ها و شعور کاذب، پيامدهاي سياسـي عميقـي دارنـد.

آنها سـلب کـننده آزادي انـد و راه تحقـق اسـتعدادهاي انسـاني را کـه بـا پيشـرفت جوامـع صنعتي امکانپذير شده‌ است‌، مي بندند. وظيفه، آرزو و نـويد نـظريه هـاي سياسي اين است که بشر را از کج بيني ها و پس از آن از چنبر نظام هاي اجتمـاعي سـرکوب کننـده نـجـات دهـند. بينش خطيـر‌ عقلـي‌ کـه در نظريـه پـردازي هـاي سياسـي نهفتـه اسـت، نيرويـي واژگون ساز است که بشريت را قادر مـي ســازد آزادي واقعـي را بـه دسـت آورد.

مارکوزه جامعه اي‌ نو‌ براي آينده را طرح ريزي مي کـند کـه لازمه اش انساني نو با آگاهي و حساسيتي جـديد خـواهد بـود. به نظر مارکوزه، تکنولوژي صرفنظر از مزاياي‌ آن مـنجـر به تداوم سلطه‌ مي‌ شود. تنها انقلاب، آن هم انقلابي که تکنيک و تکنولوژي را در خـدمت نـيازها و هدف هاي انساني آزاد درآورد، مي توانـد ايـن پيونــد مــرگبـار را از هـم بـگسـلد.

مـارکوزه، تـغييراتي را که‌ به‌ بازگشت آزادي و اختيار انسان بـه عـنوان مبدأ و اساس زندگي بشر منجر مي شود و کار او را بر پايه نيازهاي واقعي تـنظيم مـي کند، به انقـلاب اصـولي و تاريخي تـعبير مي کند‌.

از‌ نظر مـارکوزه‌، اين انـقـلاب بـه رهـايي و آزادي انسـان هـا منجـر مـي شـود. انقلابي رهايي بخش که حامل آن، نيروهاي غيـر‌ سـرکوبگري اسـت کـه جامعـه موجود را بـرمي انـگيزد. اين مسئله کم‌ و بـيش‌ تجسـم‌ امـيـدي اســت کــه رسـالت تغييـر و دگـرگوني انـقلاب را متوجه گروه هايي مي دانـد کـه بايد بازسازي مادي و معنـوي ‌‌جامعـه‌ را براي ايجاد يک زمينه زيبايي شـناختي تـازه را فـراهم کنـد و بــدين مـنظـور‌ بـر‌ «نظريـه‌ گروه هاي حاشيه اي» تأکيد مـي کـرد و خواستار يکـپارچگي دانـشجويان، اقـليت هـاي قـومي - نژادي، زنـان و ديگران‌ در قالب جنبشي راديکال بود.

در نهايت مي توان‌ گفت که مارکوزه معتقد‌ است‌ کـه سـيستم سرمايه داري مبتني بر از خود بيگانگي، اسـتثمار و ظـلم و سـتم فـاجعه بـاري است که تـنهـا بــه واسـطه يـک انقـلاب تمام عيار مي توان بر تضاد ميان وجود انساني و جامعه سرمايه‌ داري فائق آمد.

مارکوزه بــر اين بـاور اسـت که دليل آنکه به يک انقلاب تمام عيار نياز اسـت، هـم بـه دليـل کــار از خــود بـيگانه اي است که بر تماميت زندگي اثر‌ گذاشته‌ است و هم به دليل نظام يکپارچه کـار و اوقات فراغتي است که زير سـيطره سـرمايه داري از خـود بيگانـه و سـرکوب شـده اسـت.

مارکوزه مي گويد صـحبت از ستيز ميان‌ دو‌ حق است، حقي در برابر حقي ديگر، حـق ايجابي، مدون و داراي ضمانت اجرايي در برابر حقي فرازجو و نفي کننده و فاقـد ضـمانت اجرايي. تعالي جويي، جزيي از عمق وجود انسان‌ در‌ تاريخ است و بــه مـنزلـه حـق اصـرار درباره وجود انساني کمتر هم نوا، گناهکار و استثمار شده است. تا زماني که جامعـه حـاکم برای ادامه حيات خود به استثمار و گناه نيازمند باشد‌، اين‌ دو‌ حق ناگزير بـايد بـه نحـوی خشونت‌ بار‌ با يکديگر در ستيز باشند.

منبع: نسبت میان از خود بیگانگی و شهروندی در اندیشه « هربرت مارکوزه» - عباس منوچهری و  آزاده شعبانی

  • منبع
  • حقوق نیوز

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید