خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر
خشم و هیاهو به عنوان یکی از شاهکار های دنیای ادبیات به شمار می رود، اثری بی نظیر به قلم شیوای ویلیام فاکنر در سال ۱۹۲۹ منتشر شد و توانست جایزه نوبل ادبی را به خود اختصاص دهد.
ویلیام فاکنر کیست؟
ويليام فاکنر (1897 ـ 1962) در آکسفورد می سی سی پی، در جنوب امريکا متولد شد و در همـان جـا نيز پرورش يافت. خانواده اش که در رمان های او با نام سارتويسها معرفی می شوند طی چندين نسـل در شهر آکسفورد و اطراف آن، فعاليتهای سياسی و بازرگانی داشتند.
او تحصيلات دبيرستانی را نيمه تمام گذاشـت و هرگـز آن را بـه پايـان نرسـاند. خـود گفتـه اسـت: «تعليمات اوليهام را در کتابخانه از همه رنگ پدربزرگم ديدم.»
فاکنر با شعر آغاز کرد و اولين کتابی که از او منتشر شد، يک مجموعه شعر بود. سپس به نيواورلئـان رفت و در يک روزنامه مشغول به کار شد. در آن شهر به شروود آدرسن نويسنده بزرگ هموطنش برخورد و سخت از او متأثر شد. نيز همان جا بود که اولـين رمـانش، مـزد سـربازان (1926 ) را نوشـت و شـروود آندرسن آن را به چاپ رساند. اين کتاب از تجربـههـای او در جنـگ جهـانی اول ( 1918)، زمـانی کـه در نيروهای هوايی کانادا و بريتانيا خدمت می کرد، مايه گرفته بود.
در سال 1929، پس از بازگشت به آکسفورد می سی سی پی، کتاب سارتوريس را نوشت. در اين رمـان بود که سرزمينی خيالی به نام يوکناپاتافا را آفريد، که مرکـز آن جفرسـن بـود (يوکناپاتافـا در روی نقشـه لفايت، و جفرسن، آکسفورد نام دارد)؛ و از آن پس، همين مکان خيالی و آدم های آن را، زمينه و موضوع داستان های خود قرار داد.
در همين سال، خشم و هياهو را نوشت، که در همين مکان و با همان آدم ها شکل گرفتـه بـود. ايـن همان اثری است که پانزده سال بعد، با افزوده شدن مـؤخره (ضـميمه)ای بـه آن، جـايزه نوبـل را بـرای نويسنده اش به ارمغان آورد و نام فاکنر را به عنوان بزرگترين نويسنده آمريکايی ربـع دوم قـرن بيسـتم، بلندآوازه ساخت.
برخي از صاحبنظران غربی، جز خشم و هياهو، به هنگام مرگ من، محـراب، روشـنايی مـاه اوت و هاملت را نيز جزء آثار برجسته او می دانند؛ و برخی، دو کتاب نخلهای وحشی و آبسالوم ـ آبسالوم را هـم به اين فهرست اضافه می کنند. کليه اين آثار، تا سال 1940 نوشته شده اند.
خلاصه رمان خشم و هیاهو
خانواده کامپسون یکی از چند خانواده مشهور و برجسته در شهر جفرسون در ایالت میسی سیپی هستند. اجداد آنها به شکلگیری منطقه مسکونی در آن محدوده و همچنین به دفاع از محدوده در جنگ داخلی کمک کردند. از زمان جنگ، کامپسونها به مرور دیدند که ثروت، زمین و جایگاه اجتماعیشان به مرور رو به اضمحلال است.
آقای کامپسون مردی الکلی است. خانم کامپسون زنی خودخواه و مالیخولیایی است که برای بزرگ کردن فرزندانش کاملا به دیسلی وابسته است. کوئنتین، بزرگترین فرزند خانواده حساس و عصبی است. کدی، سرسخت، اما دوستداشتنی و دلسوز است. جیسون از بدو تولد آدم دشوار و پستفطرتی بود و با این حال بیشتر از بقیهی فرزندان خانواده مورد توجه قرار گرفته است.
بنجی ناتوان ذهنی است، یک «احمق» که هیچ درکی از زمان و اخلاقیات ندارد. در غیاب خانم کامپسون خودخواه، کدی در جای مادر خانواده قرار میگیرد و به عنوان نماد محبت برای بنجی و کوئنتین میشود.
زمانی که بچهها بزرگتر میشوند، کدی شروع به رفتارهای بیبندوبارانه میکند و این موضوع باعث ناراحتی کوئنتین میشود و بنجی را به گریه و زاری میاندازد. کوئنتین در حال آماده شدن برای رفتن به هاروارد است و آقای کامپسون بخشی از زمینهایش را برای تامین هزینههای دانشگاه میفروشد. کدی بکارتش را از دست میدهد و باردار میشود. او نمیتواند یا نمیخواهد نام پدر فرزندش را بگوید، هر چند که احتمال میرود یک پسر شهری به اسم دالتون جیمز پدر فرزندش باشد.
بارداری کدی کوئنتین را از نظر عاطفی نابود میکند. او سعی میکند به دروغ مسئولیت بارداری را به عهده بگیرد و به پدرش به دروغ میگوید که پدر فرزند کدی خودش است. آقای کامپسون بیشتر تمایل دارد که پدر فرزند کدی ناشناس بماند و از کوئنتین میخواهد که زودتر دهکده را ترک کند. کدی برای پوشاندن خرابکاریهایش به سرعت با هربرت هد که یک کارمند بانک است ازدواج میکند.
خشم و هياهو چگونه نوشته شد؟
خشم و هياهو چهارمين رمان فاکنر بود، که برای اولين بار، در 7 اکتبر 1929 منتشر شد. اين داستان، که به گفته نويسنده اش، بخش اعظم آن طی شش ماه کار فشرده نوشته شده است، در ابتـدا بـه صـورت داستانی بدون پيرنگ (طرح) از پيش انديشيده شده آغاز شد.
فاکنر در پاسخ سؤال «خشم و هياهو چگونه آغاز شد؟» نوشته است: «بـا تصـويری ذهنـی» و ادامـه داده است: «در آن زمان خودم هم متوجه نبودم که اين کتاب تا اين حد تمثيلی خواهد بود. ايـن تصـوير، دخترکی با خشتک گلآلود بود در وسط درخت گلابی؛ که از فراز آن و از ميـان پنجـره ای، اتـاقی را کـه مراسم [پيش از] تدفين جنازه مادربزرگش در آن انجـام می شـد، مـی توانسـت ببينـد، و وقـايع را بـرای برادرانش، که زير درخت بودند، تعريف کند. وقتی چند صفحهای از آن را نوشتم، و شرح دادم که آن ها کـه بودند و چه می کردند و چرا شلوار [شورت] دخترک گلآلود شده بود، تازه دريافتم که گنجاندن همـه ايـن وقايع در يک داستان کوتاه، امکان پذير نيست.»
در جایی دیگر در همين باره، گفته است: «اينها برای درک مرگ، خيلی جـوان بودنـد؛ و مسـائل را در جايی ديگر، تنها به عنوان رويدادهای «فرعی و ضمنی بازی های بچگانه» خود می نگريستند.» آن گاه، در ادامه، افزوده است: «سپس اين فکر به خاطرم رسيد که ببينم تا چه حـد مـی تـوانم مايـه بيشتری از مفهوم معصوميت چشم بسته و متمرکز در خويشتنی را که بچهها مظهر آننـد بـه دسـت آورم؛ در صورتی که يکی از آن بچهها به راستی معصوم، يعنی ابله باشد. به اين ترتيب، ابله تولد يافـت؛ و بعـد من به رابطه ابله با دنيايی که در آن می زيست ولی هرگز توانای مقابله با آن نمی بود، و به اينکـه از کجـا می تواند ملاطفت و کمکی را به دست آورد که بتواند خود را در دنيای معصوميتش زير سپر آن حفظ کند، علاقمند شدم... و به اين ترتيب، شخصيت خواهرش، اندک اندک، پديدار شد؛ بعد برادرش که آن جيسون (که از نظر من مظهر تمام و کمال اهريمن است. به اعتقاد من او خبيثترين شخصيتی است که تـاکنون به فکرم رسيده است.)...
بعد داستان يک شخصيت اصلی لازم داشت. يکی که داستان را روايت کند. به اين ترتيـب، کـونتين ظاهر شد. آن وقت بود که متوجه شدم به هيچ وجه نمی تـوانم ايـن مضـمون را در يـک داسـتان کوتـاه بگويم. و از اين رو به روايت تجربه ابله از آن روز پرداختم. اما آن هم قابل درک نبود. حتی نتوانسته بودم ماجراهای آن روز را بگويم. به اين ترتيب، ناچار به نوشتن يک فصل ديگر شدم. بعد تصميم گرفتم بگذارم کونتين روايت خودش را دوباره همان روز، با همان مناسبت، بگويد. او هم اين کار را کرد. بعد به وجـود کسـی نقطـه مقابـل او احتياج داشتم؛ و او هم برادر ديگر، جيسون، بود. به اينجا که رسيدم، داستان به کلی گيجکننده شـده بـود. می دانستم که حتی نزديک نقطه اتمام هم نرسيده است.
بعد ناچار شدم يک بخش ديگر از ديـد بيرونـی، به وسيله يک فرد خارج از خانواده، بنويسم. که اين هم نويسنده بود؛ و می بايست آنچـه را کـه در آن روز (يا مناسبت) خاص روی داده بود بگويد. به اين نحو بود که کتاب بسط يافت. يعنی همان داستان را چهار بار نوشتم. هيچ يـک، آن جـور کـه بايد و شايد نبود. ولی آن قدر زجر کشيده بودم که نمی توانستم هيچ کدام از آنهـا را دور بينـدازم و از اول شروع کنم. به اين ترتيب آن را در چهار بخش چاپ کردم. اين کار، به هيچ وجه نمودار مهارت و قدرت عمدی نبود. کتاب، خود به خود، اين طـور بسـط يافـت. يعنی اينکه پيوسته سعی داشتم داستانی بگويم که مرا به شدت تحت تأثير قرار بدهد؛ و هر بـار شکسـت می خوردم.»
فاکنر پانزده سال پس از چاپ اول اين کتاب، «ضـميمه»ای بـه رمـان افـزود، و در آن، شـرح حـال شخصيتهای اصلی داستان را به دست داد. با اين همه، باز معتقد بود که هرگز نتوانسـته اسـت آن طـور که بايد، آن را بنويسد. او، در مصاحبهای، خشم و هياهو را «اثری ناتمام» ناميده؛ و مدعی شده است که اگر وقت و حوصـله می داشت، آن را ده بار می نوشت.
دلیل نامگذاری خشم هیاهو
عنوان «خشم و هیاهو» اشاره به سطری از نمایشنامهی مکبث از ویلیام شکسپیر دارد. مکبث ژنرال نجیب اسکاتلندی است و همسرش خودکشی کرده است. او بعد از این واقعه فکر می کند زندگیش در یک آشوب بزرگ قرار گرفته. علاوه براین عنوان ویلیام فاکنر را میتوانیم در چندین بخش از نمایشنامهی مکبث ببینیم. برای مثال: زندگی داستانی است لبریز از خشم و هیاهو، که از زبان ابلهی حکایت میشود و معنای آن هیچ است.
چرا فاکنر این کتاب را نوشت؟
ویلیام فاکنر به صورت خاص به فرهنگ جنوب و جنوب شرقی ایالات متحده (deep south) پس از جنگ داخلی علاقه داشت. این بخشی از جنوب امریکا، شامل ایالتهایی است که در دوران قبل از جنگ داخلی بیشترین میزان وابستگی به کشاورزی و بردهداری را داشتند.
بسیاری از رمانهای فاکنر درباره وخیم شدن اوضاع خانوادههای اشرافی در این مناطق پس از نابودی ثروت و شیوهی زندگی آنها در دوران جنگ داخلی و پس از آن است. فاکنر شهر یوکناپاتاوفا را با عمارتهای قدیمی، روح مردان بزرگ و نامدار گذشته، جوامع مردسالار و ژنرالهایی که به گذشته خود افتخار میکنند، توصیف میکند. خانوادههایی اشرافی که به گذشته خودشان افتخار میکنند و با دنیای مدرن در جدال هستند. خانوادهها در رمانهای فاکنر پسرانی شکستخورده و دخترانی بیآبرو دارند و جدال میان سفیدپوستان و سیاهپوستان در اثر بردهداری همیشگی است.
چرا رمانهای فاکنر مشهور شد؟
شهرت ویلیام فاکنر به عنوان یکی از نویسندههای بزرگ و نامدار قرن بیستم بیشتر به خاطر سبک تجربی اوست. فاکنر پیشگام ادبیات مدرن است و به طرز چشمگیری از ساختارها و فرمهای ادبی پیشینیانش دوری میکرد. فاکنر غالبا از جریان سیال ذهن برای نوشتن کتابهایش استفاده میکرد، هرگونه پیوستگی زمانی را از نوشتههایش دور میکرد، از راویهای مختلف برای روایت داستانش استفاده میکرد و مدام بین گذشته و حال در نوشتههایش سفر میکند و جملههایش پیچیده و طولانی هستند. جای تعجب نیست که با این نوآوریها، خواندن رمانهایش دشوار باشد. با این حال این نوآوریهای جسورانه فاکنر باعث میشود بسیاری از نویسندگان دیگر جرئت پیدا کنند و امکانات زبان انگلیسی را بیشتر کشف کنند. به دلیل تلاشهای بسیارش، فاکنر در سال ۱۹۴۹ برنده جایزه نوبل ادبی شد.
فصل های رمان خشم و هیاهو
کتاب خشم و هیاهو در چهار فصل و از چهار زاویه مختلف داستان زندگی خانواده کامپسون را روایت می کند.
در فصل اول این کتاب داستان خانواده از زبان شخصی به نام بنجی یا بنیامین روایت می شود. او فردی کند ذهن بوده که درک خاصی از زمان ندارد. در نتیجه داستان چندین نسل این خانواده با عدم رعایت زمانی و به صورت درهم روایت می شود. علی رغم کند ذهنی بنجامین، روایت ها و ادراکات او خاص و سرشار از تفاسیر مختلف است. روایت های او بیشتر بر مبنای زندگی کدی دختر خانواده است. این بخش از کتاب به عنوان یکی از پیچیده ترین بخش های رمان خشم و هیایو است. بسیاری از افراد با خواندن این بخش از خواندن ادامه کتاب منصرف شده اند، و بسیاری با درک این بخش داستان خشم و هیایو به یک کتاب خوان واقعی تبدیل شده اند.
کتاب خشم و هیاهو در فصل دوم هم دارای نگارش پیچیده و خاصی است. این فصل از زبان کونتین نگارش می شود. او به عنوان پسر بزرگ خانواده شناخته می شود و نگران خواهرش کدی است که، بدون ازدواج باردار است. علاقه کونتین به کدی به حدی است که او در برهه ای تصمیم می گیرد، تجاوز به کدی را برعهده گرفته و به همراه او و بنجی از خانه فرار کند.
کونتین در رمان خشم و هیاهو زمان را عامل بدبختی می داند و به همین دلیل گاه تصمیم برخودکشی می گیرد. با توجه به اینکه او فردی خاص و با ذهنیات پیچیده است این بخش از کتاب خشم و هیاهو سرشار از نثر شاعرانه و متنی پیچیده است.
کتاب خشم و هیاهو در فصل سوم متنی کمی ساده تر پیدا می کند. این بخش از کتاب از زبان جیسون پسر فاسد خانواده روایت می شود. از نظر جیسون زمان عاملی برای سودجویی است و به همین دلیل همواره خود را از زمان عقب می بیند. او برای هر یک از اعضای خانواده سرنوشت شومی را در ذهن می پروراند تا خود را به هدف شومش رساند.
کتاب خشم و هیاهو در فصل چهارم و پایانی از زبان دیلسی کلفت خانه روایت می شود. او دیدی معقولانه به زمان دارد و تنها کسی است که به سعادت خانواده کامپسون ها می اندیشد. این در حالی است که نژاد پرستی در این زمانه بی داد می کند. اما این سیاهپوست این مساله را نادیده می گیرد.
دیدگاه