ایوان مخوف کیست؟
ایوان چهارم واسیلیویچ در ۲۵ اوت ۱۵۳۰ میلادی به دنیا آمد و یکی از تزاران امپراتوری روسیه بود. اگرچه در زمان ایوان چهارم روسیه بسیار قدرتمند و متحد شد اما آنچه نام وی را در تاریخ ماندگار کرد جنایت ها و قساوت های بیرحمانه ی او بود به گونه ای که به ایوان مخوف معروف شد.
ایوان چهارم تازه ۳ سالش شده بود که پدرش واسیلی سوم از دنیا رفت و بسیار زودتر از آنچه انتظار میرفت جای او را گرفت. به جز چند سالی که مادرش نایبالسلطنه بود، تا نوجوانی زیر سایه و بازیچه اشراف روسیه ماند و شخصیتی حاشیهای و کماهمیت تلقی شد. میگویند چون در انزوا و محرومیت رشد کرد به بدبینی و مکر پناه برد و قساوت، مهمترین ویژگیاش شد.
ایوان چهارم، در سال ۱۵۴۷ میلادی و در ۱۶ سالگی به سلطنت رسید.
چندی بعد هم با دختری نجیبزاده به نام آناستازیا رومانف پیوند زناشویی بست، نام خانوادگی او را پذیرفت و آن را برای جانشینانش – که خاندان سلطنتی روسیه محسوب میشدند – به میراث گذاشت. همان بَدو سلطنت با کلیسا به تفاهم رسید و دو کشیش بانفوذ و برجسته را برای وزارت به خدمت گرفت. اما بخشی از ثروت کلیسا را به نفع خزانه خودش مصادره کرد و در درآمدهای آن نیز با کشیشان شریک شد. جمعی از اشراف وفادار را هم دور خودش جمع کرد و به کمک آنان همه مخالفان و دشمنانش را یکی بعد از دیگری از سر راه برداشت.
هم با قزاقها و هم با تاتارها جنگید، قلمرو دولت مسکو را از هر سو گسترش داد و مرزهای خود را تا ساحل دریای خزر جلو برد. تندخو و آتشینمزاج بود و گاهی فقط در یک لحظه از شدت خشم از خود بیخود میشد و به قول یکی از درباریانش «مثل اسب، کف بر دهان میآورد.» بلندقد و تنومند و قویبنیه بود و ظاهری هراسانگیز داشت. از خونریزی ابایی نداشت و رحم و گذشت را نشانه بلاهت و ضعف میپنداشت.
البته واقعیت این است که در سرزمین نیمهبدوی روسیه قانون جنگل (تنازع بقا) حکمفرما بود و او یا باید میکشت یا کشته میشد. اما این واقعیت را هم نمیشود انکار کرد که او اگر نه دیوانه، حتماً مردی نامتعادل و وحشی بود. مثلاً زمانی که ۱۳ سال داشت یکی از نجبای مسکو را دستبسته در قفس سگهای گرسنه انداخت و مرگ دردناک او را با لذت تا به انتها تماشا کرد. یا در سالهای آخر عمر یک روز همسر پسر دوم خود ایوان را در جامهای دید که به نظرش جلف آمد. تزار آن زن را ملامت کرد و کتک زد. زن حامله بود و سقط جنین کرد. شاهزاده ایوان پدرش را به سبب این رفتار سرزنش کرد. تزار، در حالت خشمی ناگهانی، با عصای شاهی که در دست داشت بر سر او کوفت، و شاهزاده ایوان از این ضربه جان سپرد.
ایوان چهارم که اغلب از او به ایوان مخوف یاد میشود – و گویا ترجمه نارسایی از واژه «گروزنی» است – یکی از فرهیختهترین مردان روسیه در آن زمان بود و گاهی هم که دست به قلم میبرد خوب و روان مینوشت. روسیه را نیز از سیطره تاتارها آزاد کرد، اما لایقترین پسرش را کشت و بسیاری از مردان باکفایت را از آن کشور فراری داد. شاید حق با ویل دورانت بود که میگفت ایوان چهارم یکی از آن مردان برجسته تاریخ است که «اگر هرگز قدم به عرصه وجود نمیگذاشتند، هم برای کشورشان و هم برای بشریت بسی بهتر میبود.»
از دیگر وقایع دوران پادشاهی ایوان ایجاد تشکیلات پلیس مخفی به نام اپریچنینا بود که که مدت هفت سال میان سالهای ۱۵۶۵ تا ۱۵۷۲ دوام داشت و نهایتاً توسط خود وی منحل شد.
سرانجام ایوان مخوف در سن ۵۵ سالگی در روز ۱۸ مارس ۱۵۸۴ میلادی در مسکو در حین بازی شطرنج بر اثر سکته قلبی درگذشت و در پی مرگش روسیه برای چندین دهه دچار آشوب و هرج و مرج گردید.
نمونه های قساوت و بی رحمی ایوان مخوف
نوگورود یکی از شهرهایی است که میزان قساوت و بی رحمی بیمارگونه ایوان مخوف را بت همه وجود حس کرده است.
شهرهای نوگورود و پسکف در ۱۴۷۸ و ۱۵۱۰ به دست روسها افتاده بود. تزار به واسطه نامه یکی از نوکران خود از نارضایتی مردم این شهر آگاه شد یا لشکری که خود و پسر 15 ساله اش آن را همراهی می کردند به نوگورود رفت.
در ۲ ژانویه ۱۵۷۰ ارتش تزار وارد نوگرود شد. سربازان دیواری چوبی پیرامون شهر ساختند تا هیچکس نتواند فرار کند و کلیساها را بستند تا کسی هم به آنجا پناه نبرد و بزرگان و مردم سرشناس را در خانههایشان بازداشتند کردند و روحانیون را به جای سرپوشیدهای بردند و از آنها خواستند نفری بیست روبل در ازای آزادی پرداخت کنند و هرکس توان پرداخت چنین هزینهای را نداشت او را هر روز به فلک میبستند تا بدین طریق پولدار شده و پول خونش را بدهد.
در ۶ ژانویه تزار فرمان داد همه روحانیونی که برای آزادی خود پولی پرداخت نکرده بودند را بکشند.
دسته دسته مردم را به حضورشان میآوردند، مردمان عادی، بازرگانان، افراد سرشناس و اشراف و هرکسی که دو پا برای دویدن و دهانی برای فریاد کشیدن داشت، گرفتند و به حضور تزار آوردند. نه کسی به حرفشان گوش میکرد و نه کسی آنقدر منطق داشت که الان دقیقاً برای چه باید کل مردم شهر را به خاک سیاه بنشانیم. مردم نوگرود در شهری نفرینشده زندگی میکردند، همین جرمشان بود و مجازات چنین جرم بزرگی مرگ به روش تزار بود.
مردان جلوی همسرانشان شکنجه شدند و مادران جلوی فرزندانشان. مردم را با تازیانه میزدند، سپس گوشت بدنهایشان را میبریدند، بینیهایشان را پاره میکردند و در نهایت طبق دستورالعمل تزار با آتش ملایم کبابشان میکردند و اگر کسی در میان متوجه منظور تزار نمیشد و زنده میماند او را به سورتمه میبستند و تا شهر بدی یعنی ولخف روی برف میکشیدند.
کل اعضای خانواده ها را یکجا بداخل رودخانه یخزده ریختند.
مردم زیر شکنجههای تزار فریاد میکشیدند، از درد به خود میپیچیدند، بدنها و صورتهایشان بخاطر عذابی که تحمل میکردند شکلهای عجیبی به خود میگرفت و تزار با هیجان این مراسم را تماشا میکرد. فرقی نداشت طرف بیگناه بود یا گناهکار، سرنوشت همه یکی بود و تزار از دیدن امعا و احشا و این کارگاه رایگان آموزش آناتومی بدن انسان جدا بر سر ذوق آمده بود.
تزار تصمیم گرفت همین حرکت را در مسکو و برای کسانی که هنوز به نوگرودیها وفادار بودند اجرا کند. بنابراین به محض رسیدن افراد زیادی منجمله نزدیکان خود را قتلعام کرد – برای دستگرمی بیشتر – و در میدان بزرگ کرملین هفده چوبهدار درست حسابی، پاتیل عظیمی از آب جوش و ماهیتابهی بزرگی به اندازه آدم و طنابهایی عظیم که برای نصف کردن استفاده میشد برپا کرد.
تزار البته رزومهی خیلی پرباری از این قبیل رفتارها داشت. یک بار یکی از قربانیان را روی دهانه توپ بست و بعد هم توپ را آتش کرد. قربانی به قطعات خیلی کوچکتری (غبار) تقسیم شد که عملاً نیازی به جمع کردنش هم نبود. یکبار هم که از ریشخند کردن شاهزاده گوژدف رنجیده بود ظرفی از آب جوشان بر سر شاهزاده مورد بحث ریخت و شاهزاده جزغاله در حالی که سعی میکرد از دستش فرار کند در نهایت به چاقویی برخورد کرد که در دست تزار بود و ناخودآگاه مرد.
دکتر بومل پزشک ویژهی تزار بود که برای کشتن درباریان سم آماده میکرد. این پزشک مهربان دشمنانی داشت که شایعه کردند با لهستان رابطهی پنهانی دارد. پزشک فداکار را روی میله دندانهداری دراز کردند، دست و پاهایش را شکستند و بدنش را با سیم کابل حسابی زخمی کردند، سپس به فرمان تزار او را به سیخ کشیده و بریانش کردند. او که از پشتش آتش زبانه میکشید و میسوخت در نهایت به حد کمال پخت و وقتی از روی آتش برش داشتند هنوز جان داشت پس او را به سلولش برگردادند و آنجا او نیز مرد.
یک بار یکی از قربانیان را داخل چهاردیواری بزرگی رها کردند و خرسهای درنده را از قفس آزاد کردند تا دلی از عزا در بیاورند، خرسها هم قربانی را مقدار زیادی خوردند.
۶ دیدگاه