امروز: پنج شنبه, ۰۹ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۷ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۸ مارس ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 268655
۳۳۷۷
۲
۰
نسخه چاپی

شکاکیت| بررسی سیر تاریخی شک گرایی در غرب

با ظهور سوفسطاییان در قرن پنجم قبل از میلاد، شکّاکیت در تاریخ‌ علم‌، خودنمایی کرد و با گذشت قرن‌ها، ادواری را به خود دید و بزرگانی از فلاسفه غرب شکّاکیت را در پیش گـرفتند و نـظام فلسفی خود را بر پایه آن بنا نهادند

شکاکیت| بررسی سیر تاریخی شک گرایی در غرب

شک و شک گرایی یکی از مهمترین اصول فلسفه غرب است که از زمان یونان باستان آغاز شد و تا زمان حال نیز همچنان در فلسفه غرب وجود دارد.

تـا پیـش از قرن پنجم قبل از میلاد، هیچ شک و تردیدی در امکان‌ علم به واقعیت وجود نداشت و این اصل پیش‌فرض هر اندیشه‌ای بود که واقعیتی وجود‌ دارد، حصول علم به این واقعیت خارجی امکان‌پذیر است و انسان‌ها مـی‌توانند علوم خود را به یکدیگر منتقل کنند.

اما با ظهور سوفسطاییان در قرن پنجم قبل از میلاد، شکّاکیت در تاریخ‌ علم‌، خودنمایی کرد و با گذشت قرن‌ها، ادواری را به خود دید و بزرگانی از فلاسفه غرب شکّاکیت را در پیش گـرفتند و نـظام فلسفی خود را بر پایه آن بنا نهادند.

به جرئت‌ می‌توان‌ گفت: شکّاکیت از خصایص فلسفه مغرب زمین بوده و در مکاتب فلسفه اسلامی راهی نداشته است؛ چرا که فلاسفه اسلامی همواره بر جایگاه عقل در اثـبات و تـبیین علوم نظری تأکید کرده‌ و اصل‌ وجود واقعیت و حصول شناخت آن را بدیهی دانسته‌اند. از این‌رو، بستر شکّاکیت از همان آغاز در یونان باستان بوده و تاکنون هم در مغرب زمین به سیر خود ادامه داده‌ اسـت‌. بـنابراین‌، سیر تاریخی آن را باید‌ در‌ غرب‌ جست‌وجو کرد.

تعریف شکّاکیت

در‌ تبیین‌ مـعنای شـکّاکیت، تـعاریف گوناگونی از طرف بزرگان فلاسفه ارائه شـده اسـت کـه در اینجا به دو تعریف اشاره می‌شود‌؛ اولی‌ به‌ دلیل خلاصه بودن و دومی به خاطر جامعیت آن برگزیده شده‌ است:

شکّاکیت در اصطلاح فلسفی، بـه دیـدگاهی گـفته می‌شود که‌برای‌امکان‌معرفت، حدّومرزی قایل است.

شکّاکیت دیدگاهی را شـامل مـی‌شود‌ که‌ به‌ نحوی امکان دست‌یابی به معرفت را انکار می‌کند، خواه این انکار‌ ناظر‌ به امکان حصول معرفت یقینی بـاشد، خـواه نـاظر به موجّه بودن معرفت یا معقولیت آن و خواه‌ ناظر‌ به‌ ایـن سخن که اثبات معرفت، معقول‌تر از انکار آن نیست. شکّاک هر‌ یک‌ از‌ این موارد را به طور کلی یا از طریق‌خاص،هـمچون‌استقرا،حـافظه‌و...مـنکرمی‌شود.

انواع شکّاکیت‌

1. شکّاکیت‌ استدلالی‌

مراد از این نوع شکّاکیت آن است که شـکّاک بـرای شکّاک بودنش به دلیل‌ و برهان‌ منطقی استناد می‌کند. مَثَل این افراد مانند کسی است که فـریاد مـی‌زند: «مـن‌ لال‌ هستم‌»؛ چراکه در واقع شکّاک نمی‌تواند استدلال کند و فقط می‌تواند از حکم کردن سـر بـاز‌ زنـد‌ و سکوت طولانی در پیش گیرد.

2. شکّاکیت سؤالی

در این نوع شکّاکیت، برای اثبات‌ عدم‌ توانایی‌ انـسان در حـصول مـعرفت، استدلال نمی‌شود، بلکه از کسی که ادعای صدق گزاره‌ای را دارد‌، علت‌ علم به آن گزاره را می‌پرسند و از عـلت عـلم به آن علت‌، تا‌ جایی‌ که شخص از پاسخ‌گویی عاجز و ناتوان شود. در اینجا، سؤال‌کننده از عـجز مـخاطب اسـتفاده کرده‌، بدون‌ ارائه‌ هیچ‌گونه استدلالی نتیجه می‌گیرد که تمام علوم انسان، بی‌پایه و اساس هـستند.

ایـن‌ شک‌ تنها در گزاره‌های استدلالی جریان دارد. اما در قضایای ضروری و بدیهی که نیاز به اسـتدلال نـدارند‌ و نـیز‌ در علوم (علم) حضوری که در آن، وجود معلوم، عین علم عالم‌ به‌ اوست و به دلیلی غیر از وجـود مـعلوم‌، نزد‌ عالم‌، نیاز نیست و بنابراین، استدلال در آن راه‌ ندارد‌، نمی‌تواند جریان داشته بـاشد.

3. شکّاکیت طرز تلقّی

این شکّاکیت نـوعی وسـواس و شکّاکیت مزاجی‌ و روحی‌ است. کسی که به چنین شکّی‌ دچار است صرفا وسواسی‌ و دیرباور‌ است، مـقدّمات و مـبادی که برای‌ دیگران‌ ایجاد باور و یقین می‌کنند، برای او یقین‌آور نیستند. این قـسم از شـکّاکیت صرفا‌ یک‌ نوع حالت روانی است و پشـتوانه‌ عـلمی‌ نـدارد‌.

4. شکّاکیت عام  و خاص‌

ادلّه‌ شکّاکان یا درصـدد اثـبات‌ شک‌ به نحو فراگیر و عام هستند، یعنی شک را به تمام حوزه‌ها سرایت مـی‌دهند، و یـا‌ درصدد‌ اثبات شکّاکیت در حوزه یـا قـلمرو‌ خاص‌ هـستند. بـر‌ ایـن‌ اساس‌، مقتضای ادلّه شکّاکان را‌ می‌توان به دو صـورت ذیـل تقسیم کرد:

الف. شکّاکیت عام: به شکّاکیتی گفته می‌شود که‌ تمام‌ قلمروهای مـعرفتی و حـوزه‌های شناسایی را مورد‌ شک‌ و تردید‌ قرار‌ مـی‌دهد‌؛ به این معنا‌ کـه‌ هـیچ نوع علم و معرفتی در هیچ‌یک از حـوزه‌های مـعرفتی، اعم از حوزه واقع و خارج، حوزه اخلاق‌ و دین‌ و حوزه‌ حوادث آینده برای انسان امـکان‌پذیر نـیست.

ب. شکّاکیت‌ خاص‌: به‌ شکّاکیتی‌ اطـلاق‌ مـی‌شود‌ کـه آدمی را در حوزه یـا حـوزه‌های خاصی از کسب علم و مـعرفت نـاتوان بداند. در نگاه چنین شکّاکی، حوزه‌های خاصی وجود دارند که به دلیل ویژگی‌های آنها‌، انـسان نـمی‌تواند در آنها به علم و معرفت دست یـابد. بـنابراین، کسی نـمی‌تواند در ایـن حـوزه‌ها، ادعای علم کند و چـاره‌ای جز سکوت و باز ایستادن از حکم ندارد.

شکاکیت| بررسی سیر تاریخی شک گرایی در غرب

ادوار شکّاکیت

با نگاهی‌ به‌ تاریخ فلسفه در مغرب زمین و بـررسی آراء فـیلسوفان غربی از یونان باستان تا دوره معاصر، مـی‌توانیم بـرای شـک‌گرایی سـه دوره در نـظر بگیریم:

1. شکّاکیت قـدیم

از قـرن پنجم پیش‌ از‌ میلاد، گروهی به نام «سوفسطاییان» ظهور کردند که منکر حقیقت بودند، ولی شکاکیت از قرن سـوم پیـش از مـیلاد توسط پیرهون به صورت‌ مکتب‌ فلسفی مـطرح شـد. از ایـن‌رو‌، وی را بـنیانگذار شـکّاکیت می‌دانند. بنابراین، شکّاکیت قدیم در قرن سوم ق. م به اوج خود رسید و با شکّاکیت آکادمیک ادامه یافت. اما این دوره نیز خود‌ به‌ سه دوره قابل تقسیم‌ است‌:

الف. سوفسطاییان

1ـ سوفیست کیست؟ کلمه «سـوفسطایی» از کلمه یونانی «سوفوس» و «سوفیا» به معنای حکیم و حکمت گرفته شده است. «سوفوس» معمولاً به معنای کسی است که دانش و خردمندی را شغل و حرفه خود ساخته‌ است‌ و به کار تعلیم می‌پردازد و از جایی بـه جـایی می‌رود و درس می‌دهد و مزد می‌گیرد.

طریقت سوفسطایی، که ظهور آن، ممیّز دوره پنجاه ساله دوم قرن پنجم قبل از میلاد است، مذهب‌ فلسفی‌ نبود، بلکه‌ روش خاصی برای تعلیم و تربیت به شمار می‌رفت. سوفسطاییان آمـوزگارانی بـودند که شهر به شهر در پی‌ شاگردانی می‌گشتند که به تعلیمات آنان گوش فرا دهند و با اخذ‌ اجرتی‌ که‌ درباره مبلغ آن با شاگردان خـود تـوافق می‌کردند، راه غلبه بر حریف را در مـباحثه در هـر ‌‌عقیده‌ای‌، گاه در ضمن یک درس و گاه طی سلسله‌ای از دروس می‌آموختند.

آنان دو‌ ویژگی‌ اصلی‌ داشتند: از یک‌سو، لاف می‌زدند که با همه صناعاتی که به حال آدمی سودمند اسـت‌، آشـنایی و در تعلیم آنها توانایی دارنـد. و از سـوی دیگر، استاد خطابه بودند و به‌ شاگردان خود می‌آموختند که‌ چگونه‌ باید سخنوری کنند تا بتوانند شنوندگان را به ستایش خویش برانگیزانند.

هدف آنان عملی بود، نـه نـظری و از این‌رو، سـوفسطاییان ابزارهای تعلیم و تربیت در شهرهای یونان شدند. آنان هنر زندگی و نظارت و تنظیم آن را می‌آموختند. این نکته مورد توجه‌ اسـت‌ که داشتن گروهی شاگرد برای فلاسفه پیش از سقراط امری فرعی بـه شـمار مـی‌آید؛ زیرا هدف اصلی آنان یافتن حقیقت بود، اما برای سوفسطاییان این کار هدف اساسی بود‌؛ زیرا‌ اصـولاً ‌ ‌در پی تـعلیم بودند.

کلمه «سوفیست» یا «سوفسطایی» در ابتدا معنای مثبت و بسیار خوبی داشت، تا جـایی کـه سـوفسطاییان متقدّم احترام و اعتباری در میان عامّه مردم به دست‌ آوردند‌ و چنان‌که‌ مورّخان خاطرنشان کرده‌اند، کم نـبوده‌ است‌ مواردی‌ که آنها را به عنوان سفیران شهرهایشان انتخاب کرده‌اند؛ ولی با گذشت زمـان، این کلمه معنای اصـلی خـود را از دست‌ داد‌ و بار‌ معنایی منفی به خود گرفت.

سوفسطایی در معنای‌ مجازی‌، به کسی گفته می‌شد که با چرب زبانی و مغالطه از آنچه می‌دانست نادرست است، به‌قصدفریفتن‌دیگران‌دلیل‌می‌آوردونتیجه‌می‌گرفت.

این بدنامی سوفسطاییان چند‌ دلیل‌ عمده‌ داشـت:

اول اینکه آنان در مقابل تعلیماتی که به شاگردان‌ خود می‌دادند، مزد دریافت می‌کردند و این مسئله موجب بدبینی مردم، بخصوص فلاسفه یونان، به آنان گردید.

آنان برای‌ تعلیمی‌ که‌ می‌دادند، پاداش و مزد می‌گرفتند. ایـن کـار هرچند فی‌نفسه مشروع بود، [اما]‌ با‌ عرف فلاسفه پیش‌تر یونان مغایرت داشت و با عقیده یونانی، درباره شایست و ناشایست [بودن] امور، موافق نبود‌. این‌ امر‌ در نظر افلاطون تنفّرآور بود و گزنفون مـی‌گفت کـه سوفسطاییان در برابر مزد‌ خود‌، به‌ قصد فریب سخن می‌گویندومی‌نویسند، و هیچ‌کمکی‌به‌کسی نمی‌کنند.

دومین دلیل بدنامی سوفسطاییان این بود که در‌ دولت‌ ـ شهرهای‌ یونان و بیش از همه در «آتن» هیچ‌کس نمی‌توانست امید داشته بـاشد کـه به عنوان‌ سیاست‌مدار‌، شهرتی کسب کند، مگر اینکه بتواند سخن بگوید و نیکو سخن بگوید. سوفسطاییان مدعی‌ بودند‌ که‌ این فنّ را به او می‌آموزند و وی را در این فضیلت سیاسی، فضیلت اشرافیت‌ جدید‌، یعنی‌اشرافیت‌ هوش‌ و لیـاقت، مـی‌پرورند.

البـته در این کار، فی‌نفسه امر نـادرستی وجـود نـداشت. اما فنّ‌ سخنوری‌ ممکن‌ بود برای انتقال اندیشه یا سیاستی به کار رود که بی‌غرضانه نبود، یا ممکن بود‌ قطعا‌ مضرّ بـاشد یـا صـرفا برای تسهیل ترقّی سیاست‌مدار پیش‌بینی شده باشد، و چـنین‌ پیـامد مسلّمی‌کمک‌ می‌کرد‌ که سوفسطاییان به بدی شهره شوند. این امر بخصوص در زمینه تعلیماتی که در فنّ‌ جدل‌ و مباحثه‌ می‌دادند، صادق بـود.

سـومین دلیـل بدنامی سوفیست‌ها را می‌توان در شک‌گرایی و مبارزه‌ آنان‌ با سنّت‌گرایی جست‌وجو کـرد؛ چراکه آنان آشکارا یا در پرده، هومر (Homer) و راه و رسم کهن را‌ نفی‌ می‌کردند و افسانه‌های خدایان و قهرمانان را کم و بیش به ریشخند می‌گرفتند. اصـولاً آنـها‌ بـر‌ این باور بودند که آنچه عرضه می‌کنند‌، یعنی‌ فلسفه‌ و علم، بـر سـنّت و دین کهن برتری دارد‌ و شیوه‌ زندگی‌شان از راه و رسم مورد ستایش قهرمانان هومر بهتر است.

آنان این اعتقاد‌ را‌ آشـکارا اعـلام مـی‌کردند و در شهرها‌ جوانان‌ را گرد‌ خود‌ جمع‌ می‌کردند و به آنان آموزش می‌دادند. از‌ این‌رو‌، ایـن تـصوّر شـایع شد که آنان جوانان را از خانه‌های خود جدا‌ می‌کنند‌ و گرد هم می‌آورند و آن‌گاه پیش‌روی آنـان‌، قـواعد اخـلاق سنّتی و عقاید‌ دینی‌ را سخت به انتقاد می‌گیرند‌. بنابراین‌، سنّت‌پرستان سختگیر به سوفسطاییان با سـوءظن مـی‌نگریستند.

عوامل پیدایش سوفسطایی‌گروی در یونان باستان‌: هر‌ پدیده اجتماعی معلول علل و عواملی‌ است‌ کـه‌ آن را بـه‌ وجـود‌ آورده‌ و احیانا در‌ بسط‌ و گسترش‌ آن، نقش عمده داشته‌اند‌. سفسطه‌گرایی نیز به عنوان پدیده‌ای اجـتماعی، دارای عـواملی اسـت که در پیدایش آن دخیل بوده‌اند‌ که‌ از جمله آنها، می‌توان به عوامل‌ ذیل‌ اشاره‌ کرد‌:

الف‌. اخـتلاف دربـاره آرخه‌: فلاسفه‌ یونان باستان درباره آرخه یا اصل نهایی اشیا و اینکه جـهان از چـه چـیزی پدیده آمده است‌. اقوال‌ متناقضی‌ اظهار می‌کردند. بعضی آن را «آب» و بعضی‌ «آتش‌»، بعضی‌ دیگر‌ «هوا‌» یا‌ «عـدد» و چـیزهای دیـگری می‌دانستند؛ اما هیچ‌یک قادر نبود با دلیلی قاطع، نظر دیگری را رد کند. ایـن اقـوال ضدّ و نقیض و متهافت به پیدایش شک در بین مردم‌ انجامید و زمینه را برای پیدایش سوفسطاییان هموار نمود.

ب. بـی‌اعتمادی بـه حس: تمام فیلسوفان قبل از سقراط در این عقیده مشترک بودند که نمی‌توان بـه حـس اعتماد کرد؛ چون حس «نمود‌» و پدیدار‌ اشـیا را درک مـی‌کند و «بـود» و واقع اشیا به وسیله حس قابل دریـافت نـیست. از سوی دیگر، تمام علوم از طریق حس حاصل می‌شوند و یا دست‌کم با حس آغـاز مـی‌گردند‌. در‌ نتیجه، ما هیچ‌گاه نمی‌توانیم بـه واقـع و عالم خـارج دسـت‌رسی داشـته باشیم. بر همین اساس، این شـک کـه آیا پدیدارهایی که با حس حاصل‌ می‌شوند مطابق‌ واقع‌ هستند یا نه‌، وجود خواهد داشت‌.

ج. آشنایی یونانیان با دیگر مـلل‌: عـامل‌ دیگری که موجب پیدایش سوفسطایی‌گری در بـین مردم یونان شد، آشـنایی فـزاینده آنان با فرهنگ‌ها و تمدّن مـلل دیـگر بود. یونانی‌ها به دلیل فتوحات جدید‌ خود‌، با جوامع، فرهنگ‌ها و آداب‌ و رسوم‌ مـلل دیـگر آشنا شدند و دریافتند که مـمکن اسـت فـرهنگ و آداب و رسوم دیگری غـیر از آنـچه آنها دارند، وجود داشـته بـاشد؛ زیرا آنان به خاطر جامعه بسته‌ای که داشتند، گمان می‌کردند‌ دین‌، اخلاق، فرهنگ و آداب و رسـوم مـنحصر به آنهاست؛ اما وقتی با تـمدن‌های دیـگر آشنا شـدند، دیـدند پاره ای از آنچه که در فرهنگ آنـان به عنوان ارزش به حساب می‌آمد، ملل دیگر‌ آن‌ را زشت‌ می‌دانند و یا دست‌کم ارزشی برای آن قـایل نـیستند، و برخی از آنچه در نظر ایشان زشت مـی‌نمود بـه‌ عـقیده دیـگران زیـبا و جزو آداب و رسومشان بـه حـساب می‌آید. همین امر‌ موجب‌ شد‌ به تدریج، ارزش‌های فرهنگی، اجتماعی، دینی و اخلاقی نزد ایشان مورد شـک و تـردید قـرار گیرند.

د. رواج خطابه: یکی ‌‌دیگر‌ از عوامل به وجـود آمـدن سـفسطه‌گرایی در یـونان بـاستان ایـن بود که در‌ اثر‌ یک‌ حادثه تاریخی، که برای مردم آن سرزمین پیش آمده بود، منازعات مالی زیادی واقع می‌شد‌ که کار را به محکمه می‌کشانید و گروهی از دانشمندان به سـِمَت وکالت در‌ محاکم عمومی با حضور‌ جمعی‌ کثیر از تماشاچیان با دفاع از حقوق موکّلان خود می‌پرداختند و خطابه‌های مؤثر ایراد می‌نمودند. این گروه سعی می‌کردند برای هر مدعایی، اعم از حق یا باطل دلیـل بـیاورند و برهان اقامه نمایند‌ و گاهی برای دو طرف دعوا دلیل می‌آوردند و کم‌کم کار به جایی کشید که معتقد شدند: حق و باطل و راست و دروغ ـ در واقع ـ وجود ندارند که گاه با رأی انسان مطابقت کـنند و گـاه‌ نکنند‌، بلکه «حق» آن چیزی است که انسان آن را حق بداند و «باطل» آن چیزی است که انسان آن را باطل پندارد. به تدریج، این عقیده به سایر امـور عـالم نیز‌ سرایت‌ کرد و گفتند: حـقیقت بـه طور کلی، تابع شعور و ادراک انسان است.

3ـ تفاوت سوفیسم با فلسفه‌های یونان قدیم: هرچند بحث‌های سوفسطاییان و فلاسفه یونان باستان بسیار به هم نزدیک می‌نماید، ولیـ‌ فـلسفه‌ و سفسطه کاملاً از هم جـدا بـودند؛ چراکه سوفسطاییان و فلاسفه یونان باستان، هم در موضوع بحث، هم در روش و هم در غایت، با هم اختلاف دارند:

الف. تفاوت در موضوع‌: فلاسفه‌ یونان‌ اصولاً به عین خارجی توجه می‌کردند و می‌کوشیدند تا اصل نهایی همه اشیا را معیّن‌ کنند‌، ولی‌ سوفیست‌ها موضوع بحث خود را انسان و تمدّن و عادات‌ انسانی‌ قرار داده بودند. در واقع، فلاسفه از جهان کبیر بحث مـی‌کردند و سـوفسطاییان از عالم صـغیر، و این تفاوت ـ یعنی بحث‌ از‌ عین‌ خارجی و ذهن انسانی ـ تفاوت عمده آنان در موضوع بود.

ب. تفاوت‌ در روش: هرچند روش فلسفه پیـشتر یونانیان به هیچ وجه مشاهده تجربی را نفی و طرد نمی‌کند، با ایـن‌ وصـف‌، دارای ویژگی استنتاجی و قیاسی بود. اما سوفسطاییان درصدد گرد آوردن اندوخته‌ای وسیع‌ از‌ مشاهدات و امور جزئی بودند و می‌کوشیدند از این امـور ‌ ‌گـردآمده نتایجی نظری و یا عملی به دست آورند‌.

ج. تفاوت‌ در‌ غایت: فلاسفه یونان قدیم در پی اثـبات قـواعد عـینی مبتنی بر حقیقت‌ بودند‌ و می‌کوشیدند‌ تا اصل نهایی همه اشیا را مشخص کنند؛ ولی هدف سوفسطاییان عـملی بود، نه‌ نظری‌. آنان‌ به دنبال تعلیم هنر زندگی و نظارت بر تنظیم آن بـودند. از این‌رو، داشتن شاگرد‌ بـرای‌ آنـها بسیار مهم بود تا بتوانند به آنها این هنر را بیاموزند، بر‌ خلاف‌ فلاسفه‌ که هدفشان یافتن حقیقت بود و نیازی به شاگرد نداشتند.

4ـ شکّاکیت سوفسطایی: دو جمله معروف‌ از‌ سوفسطاییان در تاریخ فلسفه نقل شـده است که این دو جمله را می‌توان‌ نظریه‌ اصلی‌ آنان در باب شناخت دانست. جمله اول از پروتاگوراس است که می‌گوید:

انسان مقیاس همه‌ چیزهاست‌، مقیاس هستی چیزهایی که هست و مقیاس نیستی چیزهایی که نیست.

جـمله دوم  را‌ از‌ گرگیاس نقل می‌کنند که می‌گوید:

هیچ چیز وجود ندارد؛ اگر هم وجود داشته باشد قابل‌ شناخت‌ نیست‌، و اگر هم قابل شناخت باشد هرگز قابل شناساندن به دیگران نخواهد بود‌.

ب. شکّاکیت پیرهونی

نخستین بار شـکّاکیت تـوسط پیرهون (Pyrrho‌ of‌ Elis‌) به صورت مکتب فلسفی درآمـد. به همین دلیل، وی را بـه عـنوان «بنیانگذار شکّاکیت» می‌شناسند‌. ظاهرا او تـحت تـأثیر نظریه «کیفیت حسی» دموکریتوس و «نسبیت» سوفسطاییان و «شناخت‌شناسی» کورنایی بود‌. شکّاکیت پیرهون برای ردّ‌ جـزمیت‌ فـلسفه‌های رواقی و اپیکوری و در زی‌ فلسفه‌ دیگری، که‌ مدعی‌ خوشبختی‌ بود،پا بـه‌ میدان‌  نهاد.

پیـرهون مـی‌گفت: ما فقط مـی‌توانیم بـدانیم که اشیا چگونه بـه نـظر ما می‌آیند. اشیای واحد برای مردم گوناگون، متفاوت به نظر می‌آیند و ما نمی‌توانیم‌ بـدانیم کـه کدام حق و درست است. در برابر هـر قـولی، قول مـخالفی مـی‌توانیم ارائه کـنیم با دلایلی به هـمان اندازه معتبر. بنابراین، ما نمی‌توانیم درباره هر چیزی مطمئن باشیم و مرد خردمند‌ از‌ حکم قطعی و راسـخ خـودداری می‌کند. بهتر است به جای ایـنکه بـگوییم «ایـن چـنین اسـت» بگوییم: «به نـظر مـن چنین می‌آید» یا «ممکن است چنین باشد.»

در نظر او، برای تمیز‌ دادن‌ ادراک‌های حسّی درست از نادرست و تـصمیم گـرفتن دربـاره اینکه از آراء در حال ستیز، حق با کدام اسـت، هـیچ ضـابطه عـینی وجـود نـدارد، معرفت یقینی یا دانش قطعی محال‌ است‌ و بنابراین، باز جستن آن با هدفی که فلسفه در راهش می‌کوشد، یعنی رسیدن به فراغت بال و آسودگی خیال، منافات دارد. پس باید از جست‌وجوی مـعرفت دست برداشت و زیستن در‌ حالتی‌ را‌ آموخت که داوری‌ها معلّق باشند‌. از‌ این‌روست‌ که نظریه «معرفت‌شناختی» در فلسفه پیرهون (نظریه‌ای که می‌گوید نمی‌توان به حقیقت پی برد) به نظریه اخلاقی (که می‌گوید نباید در‌ پی‌ حـقیقت‌ بـود) راه برده است.6

بنابراین، در مکتب پیرهونی‌، هیچ‌ چیز فی‌نفسه زشت یا زیبا و صواب یا خطا نیست، یا دست‌کم ما نمی‌توانیم درباره آن مطمئن باشیم. همه اشیای‌ خارجی‌ در‌ زندگی ما بی‌تفاوتند و خـردمند صـرفا متوجه آرامش نفس است و سعی‌ می‌کند نفس خود را در آن وضع و حال نگه دارد.

ج. شکّاکیت آکادمیک

دومین مکتب شـک‌گرایی، شکّاکیت آکادمیک است‌. این‌ شکّاکیت در مکتب افلاطون مطرح شد و رشد یـافت، هـرچند از او بـسیار‌ بعید‌ بود‌ که یک شکّاک باشد؛ زیرا اساس دیالکتیک وی حصول معرفت حقیقی و یقینی درباره ازلی و ابدی‌ و ثابت‌ و پایـدار‌ ‌ ‌بـود.

تفاوت این مکتب با پیروان مکتب پیرهونی این بود که آنان‌ بکلی‌ تـفکر را کـنار گـذاشتند و به جست‌وجو در علوم نمی‌پرداختند؛ ولی آکادمیان اهل تحقیق علمی بودند و از‌ بحث‌ خودداری نمی‌کردند، اما از تحقیق و کـاوش هیچ‌گاه به نتیجه قطعی نمی‌رسیدند. همچنین‌ اینان‌ یکی از دو طرف قضیه ـ سلب و ایجاب‌ ـ را‌ تـرجیح‌ می‌دادند، ولی پیرهونی‌ها هر دو طـرف را‌ مـساوی‌ می‌دانستند.

به هر حال، این شکّاکیت در زمان کارنئادس اهل «کورن» در آکادمی‌ به‌ اوج خود رسید. وی تعلیم‌ می‌دادکه‌ معرفت غیرممکن‌ است‌ و ملاک‌ حقیقت وجود ندارد. او می‌گفت: ما‌ قادر‌ نیستیم چیزی را اثبات کنیم؛ زیـرا هر برهانی مبتنی بر فرض‌هایی است‌ که‌ خود باید اثبات شوند و این خود‌ مبتنی بر فرض‌هایی خواهد‌ بود‌ و همین‌طور تا بی‌نهایت. بنابراین، هر‌ فلسفه‌ جزمی ناممکن است.

شکاکیت| بررسی سیر تاریخی شک گرایی در غرب
پاسکال

2- دوره دوم شـکّاکیت

اگـرچه با افول فلسفه‌های یونانی، مکاتب شک‌گرایی نیز برچیده شدند و اثری از آنها باقی نماند، اما ریشه‌های پوسیده آن در حدود قرن شـانزدهم مـیلادی‌ دوبـاره‌ در اروپا جوانه زد و با ظهور شکّاکان دینی به ثمر رسید؛ زیرا قـرن شانزدهم قرن احیای شکّاکیت بود و پیروی از پیرهون از جریان‌های عمده فکری این قرن به شمار‌ می‌آید‌ و پرچمدار این شـکّاکیت نـیز شـکّاکان دینی بودند. آنان هر جا که نتوانستند نظریات علمی را با مـعتقدات دیـنی سازگار کنند، آن نظریه را‌ در‌ معرض شک قرار دادند. از‌ این‌رو‌، به جرئت می‌توان گفت: این شکّاکیت نه فـقط بـر ضـدّ دیانت نبود، بلکه موافق آن و بر ضدّ فلسفه و علم بود.

مونتنی (Montaijne) و پاسکال (Pascal) مشهورترین کسانی هستند کـه بـرای دفـاع از دین، متوسّل به شک شده‌اند. مونتنی‌ برای‌ حمایت از دین، در همه چیز شک کرد و شـک پیـرهونی را با بیان علمی و تازه زنده ساخت. وی با تشکیک در یافته‌های علمی، از اعتبار آنها کـاست و یـقین را در‌ هـیچ‌ نظریه علمی‌ جایز ندانست. به نظر او:

معلوم نیست آنچه مطابق علم امروز مسلّم گـرفته شـده است تا کی‌ معتبر خواهد بود، و شاید علم فردا بی‌اعتباری آنها و اعتبار نـظریه‌های دیـگر‌ را‌ روشـن‌ سازد؛ چنان‌که در طب، هندسه و کیهان‌شناسی چنین بوده است. هرچند جزم‌گرایی و اعتماد به علوم در نظر وی ‌‌مـورد‌ مـذمّت قرار گرفت، ولی او با نگاهی نتیجه‌گرا به علوم می‌نگرد و ارزش هر‌ علمی‌ را‌ به کـارکرد آن عـلم مـی‌داند.

علمی که مونتنی نمی‌پسندد علمی است مدعی ابتنا بر اصول‌ ثابت. بنابراین، انتقاد او متوجه نـتایج مـثبت عـلوم نیست، بلکه متعرّض اصول ادعایی‌ و اطمینان آنهاست. بنابراین، قدر‌ و ارزش‌ علم از مـوضوع و مـتعلَّق آن نیست، بلکه از کاربرد آن است.

از سوی دیگر، مونتنی هیچ‌حکم‌کلی‌رانمی‌پذیرد؛ زیرا به عقیده وی، هیچ‌ قانون‌ کلی‌ و ثابتی در جهان وجود ندارد. دیـگر از مـشابهت و مماثله کلی، که‌ بر حسب عقیده قدما در جهان حکم‌فرماست، اثری نیست؛ زیـرا دنـیا جز تنوّع و ناهمگونی نیست. هیچ خصوصیتی ایـن انـدازه عـمومیت و کلّیت ندارد که گوناگونی و تنوّع صورت اشـیا داراسـت. وی حتی شناخت‌ اشیا‌ و جهان خارج را ممکن نمی‌داند. در کُنه اشیا هیچ طبیعت یگانه و مـستمرّی نـیست، طبیعت اشیا، که فیلسوفان رواقـی مـتابعت از آن را توصیه مـی‌کردند، امـری نـیست که بتوان شناخت.

پاسکال‌، ریاضیدان‌ و فـیزیکدان و فـیلسوف فرانسوی قرن هفدهم، نیز به تبعیت از مونتنی، برای دفاع از مذهب کاتولیک، فـلسفه و عـلم را زیر سؤال برد و به باد تـمسخر گرفت و برای اینکه جـایی بـرای‌ ایمان‌ در میان جوامع انسانی بـاز کـند، از جایگاه عقل کاست و فیلسوفان را مورد مذمّت قرار داد. او به صراحت می‌گفت:

ما فکر نمی‌کنیم‌ که‌ کلّ‌ فلسفه‌ به‌ یک‌ ساعت‌ زحمت‌ بیرزد.

به نـظر پاسـکال، عقل به تنهایی از اثبات‌ دانـش‌ انـسان‌ عـاجز است؛ زیرا بـدون نـور‌ دین‌ مسیح‌، انسان بـرای خـویش غیرقابل ادراک است. عقل قلمرو خاص خویش را دارد که ریاضیات و علوم طبیعی یا فلسفه طبیعت اسـت؛ امـا‌ حقایقی‌ که‌ دانستن آنها برای انـسان واقـعا اهمیت دارد، سـرشت‌ و سـرنوشت‌ طـبیعی اوست و اینها اموری هـستند که فیلسوف یا عالم نمی‌تواند آنها را کشف کند.

او حتی براهین عقلی را‌ در‌ اثبات‌ وجود خدا بـی‌فایده و تـلاش فیلسوفان را در این راه عقیم‌ می‌دانست.

براهین فـلسفی وجـود خـدا نـه تـنها برای متقاعد سـاختن مـلحدان قاسیه‌القلوب کافی نیست، بلکه از آن حیث‌ که‌ معرفت‌ حاصله معرفت خداوند بدون مسیح است، بی‌فایده و عقیم اسـت.

بـنابراین، عـقل‌ حتی‌ از اداره امور انسان و تنظیم برنامه‌ای برای زنـدگانی او عـاجز خـواهد بـود.

اگـر فـلسفه از اثبات‌ وجود‌ خدا‌ عاجز است... از نشان دادن این معنا به انسان هم، که سعادت‌ حقیقی‌ در‌ کجاست، عاجز است.

پاسکال دل را به جای عقل، برای درک مفاهیم دینی و اثبات‌ خداوند‌ مـی‌نشاند‌ و عقل را در حوزه دین، ناکارآمد معرفی می‌کند. وی می‌گوید: دل دلایلی دارد که‌ عقل‌ قادر به فهم آن نیست. دل است که خداوند را احساس می‌کند، نه‌ عقل‌.

3. شکّاکیت جدید

شکّاکیت جدید در قرن هجدهم میلادی با ظـهور دیـوید‌ هـیوم‌ (David‌ Hume) آغاز می‌شود. وی فیلسوفی اسکاتلندی ـ انگلیسی بود که به پیروی از فلاسفه انـگلیسی مـاقبل‌ خود، «تجربه‌گرایی» را برگزید. هیوم جنبه تجربی علم را بسیار مهم برمی‌شمرد و هرگونه‌ معرفت را ناشی از‌ تأثرات‌ حسّی مـی‌دانست. وی مـانند لاک، هـمه محتوای ذهن را از سرچشمه تجربه، بیرون می‌کشید.

هیوم ادراکات را به انطباعات و تصوّرات تـقسیم کـرد. «انـطباعات» داده‌های بی‌واسطه تجربه و در واقع، همان احساساتند. «تصوّرات‌»، صورت‌های ذهنی خفیف انطباعات در اندیشه و استدلال هـستند. او چـنین مـثال می‌زد: من وقتی به اتاقم نگاه می‌کنم، انطباعاتی برایم حاصل می‌شود و هنگامی که چـشمانم را مـی‌بندم و به اتاقم می‌اندیشم تصوراتی‌ برایم‌ حاصل می‌شود که بازنمودهای دقیق انطباعات من هـستند. هـیچ حـالی نیست که در یکی باشد و در دیگری یافت نشود، تصوّرات و انطباعات همیشه مطابق یکدیگرند.

هیوم تـفاوت بـین انطباعات و تصوّرات را‌ بر‌ حسب وضوح و روشنی، توصیف می‌کرد. ادراکاتی که دارای وضوح بیشتری هـستند، «انـطباع» نـامیده می‌شوند و تمامی احساسات، عواطف و انفعالاتی را که در نفس آدمی پدید می‌آیند، دربر می‌گیرد. صور ذهنی‌ خـفیف‌ ایـن انطباعات در ذهن، «تصوّر» نامیده می‌شوند. وی می‌گوید:

روشن‌ترین فکر (تصوّر) باز از محوترین احـساس (انـطباع) فـروتر است.

شکّاکیت هیوم در این مرحله خودنمایی می‌کند؛ زیرا به نظر‌ وی‌، تصوّرها‌ در نهایت، به انـطباعات تـبدیل‌ مـی‌شوند‌ و انطباعات‌ هم از حالات و عوارض ذهن به شمار می‌آیند. بنابراین، برای ما غـیرقابل تـصوّر است که بدانیم اشیا جدا از ادراکات ما‌ چگونه‌اند‌. هیوم‌ نمی‌خواهد وجود اجسام مستقل از ذهن و ادراکات مـا‌ را‌ انـکار کند، بلکه می‌خواهد ادعا کند که ما نمی‌توانیم وجود اجسام را مستقل از ادراکـات خـود اثبات کنیم. اما‌ چاره‌ای‌ نداریم‌، جز ایـنکه در عـمل، ایـن گزاره‌ها را اثبات شده فرض‌ کنیم.

در همه وقـایع زنـدگی، بر ماست که شکّاکیت خود را حفظ کنیم. اگر اعتقاد داریم که آتش‌ گـرم‌ مـی‌کند‌، یا آب طراوت می‌بخشد، فقط بـدین جـهت است کـه خـلاف ایـن‌ اعتقادات‌ برای ما اسباب زحمت اسـت.

نـتیجه‌ای که هیوم می‌گیرد این است که تجربه‌گرایی چیزی درباره جهان‌ نمی‌آموزد‌، امـا‌ در عـین حال، راه دیگری برای رسیدن به مـعرفت درباره جهان نیست‌.

هـیوم‌ مـی‌کوشد که علّیت را نیز توجیه تـجربی کـند و چون آن را از طریق تجربه‌ نمی‌یابد‌، به‌ ناچار آن را غیر واقعی دانسته، توجیه روان‌شناختی می‌کند. تـوجیه وی در تـحلیل‌علّیت،براساس‌تصورعادت‌ و انس‌ ذهن‌آدمی است.

امـور بـا یـکدیگر رابطه قابل اکـتشافی نـدارند و اینکه ما می‌توانیم تـجربه‌ امـری‌ را‌ از ظاهر امر دیگر استنباط کنیم بر طبق هیچ اصلی نیست، جز اصل عمل‌ کـردن‌ بـر عادت مخیّله.

به نظر وی، هیچ کـیفیتی از آن چـیزهایی که‌ «عـلل‌» مـی‌نامیم‌، نـمی‌تواند منشأ تصوّر علّیت بـاشد؛ زیرا نمی‌توانیم کیفیتی را کشف کنیم که نزد همه مشترک‌ باشد‌. پس تصور علّیت باید از نسبتی مـیان اشـیا ناشی شده باشد. اولین‌ نسبتی‌ کـه وی نـام مـی‌برد، نـسبت «مـجاورت یا هم‌پهلویی» اسـت.

مـا از عـلت و مـعلول مـفهوم دیگری نداریم‌، جز‌ دو امر که همیشه به یکدیگر متصل‌ بوده‌اند‌. علّیت‌ در حقیقت، تنها این واقعیت مشهود است‌ که‌ «الف» پیوسته با «ب» همراه بوده و در نتیجه، این انتظار را در ما بـرانگیخته‌ است‌که‌این‌ دو همیشه‌ همراه‌ هم‌ خواهند بود‌.

دومین نسبت «توالی و تعاقب» است‌. به‌ نظر او‌، علت‌ باید‌ از حیث زمانی، مقدّم بر معلول‌ باشد‌ و تجربه مؤیّد این رأی است.

با فاصله کمی از هیوم یک فیلسوف‌ آلمانی‌ با تأثیرپذیری از افـکار او ظـهور‌ کرد که اندیشه فلسفی‌اش‌ نقطه‌ عطفی در تاریخ فلسفه غرب‌ به‌ شمار می‌آید. او کسی نبود جز ایمانوئل کانت که تأثیری‌پذیری خود از هیوم‌ را‌ در یک جمله چنین بیان‌ می‌کند‌:

دیوید‌ هیوم مـرا از‌ خـواب‌ جزمی‌ام بیدار کرد.

کانت‌ بر‌ آن بود که آمیزه‌ای از خردگرایی و تجربه‌گرایی پدید آورد. بنابراین، کار خود را با‌ بررسی‌ قضایای منطقی آغاز کرد. این قضایا‌ و یـا‌ بـه گفته‌ او‌ «احکام‌» به دو دسته‌ تحلیلی‌ یا ترکیبی‌ و پیشینی یـا پسـینی‌ تقسیم می‌شوند. «حکم تحلیلی» حکمی است که محمولش در موضوع نهفته باشد و بنابراین، انکار آن‌ با‌ تناقض مواجه شود.

برای مثال، حکم‌ «همه‌ مثلث‌ها‌ سـه‌ ضـلع‌ دارند» تحلیلی است‌؛ زیـرا‌ مـحمول (سه ضلع داشتن) در موضوع (مثلث) نهفته است. حکم ترکیبی نیز حکمی است که محمولش‌ در‌ موضوع‌ نهفته‌ نیست‌ و انکارش‌ گرفتار تناقض‌ با‌ خود نمی‌شود. برای مثال، «الکل خواب‌آور است‌» ترکیبی‌ است‌؛ زیرا‌ محمول‌ (خواب‌آور‌ بودن) در موضوع (الکـل) نـهفته نیست.

حکم پیشینی حکمی است که مستقل از تجربه باشد و حکم پسینی به تجربه متکی است. بر پایه همین تمایزها، کانت احکام‌ را در سه دسته ممکن رده‌بندی می‌کند: 1. پیشینی تحلیلی؛ 2. پسینی تـرکیبی؛ 3. پیـشینی ترکیبی.

کـانت مفاهیمی را که با ادراک حسی انطباق دارند، اما از ادراک حسی انتزاع نمی‌شود «مقولات» می‌نامد‌. وی‌ از صورت‌های گوناگون احکام، مـقولات دوازده‌گانه را استخراج می‌کند. او اشیا را چنان‌که فی‌نفسه یا به خودی خود هـستند، «بـود یـا نومن» و اشیا را آنچنان‌ که ادراک می‌شوند، «پدیدار یا نمود‌ و یا‌ فنومن» می‌نامد و بوده یا اشیای فی‌نفسه را علت نمودها برمی‌شمرد.

کـانت ‌ ‌بـر خلاف فلسفه‌های قبل از خودش که معتقد بودند عقل آدمی می‌تواند اشیای‌ فی‌نفسه‌ را ادراک کـند و از ایـن‌ نـظر‌ عقل نظری قابل اعتماد است، معتقد بود: عقل انسان فقط توانایی شناخت پدیدارها را دارد؛ یعنی فـقط می‌تواند فنومن‌ها یا نمودها را درک کند‌، نه‌ نومن‌ها و بودها را. بنابراین‌، آدمی‌ در فرایند شناخت و مـطابقت آن با خارج، فقط بـا ذهـن و مقولات ذهن سر و کار دارد. به همین دلیل، هیچ‌گاه نمی‌تواند مطابقت نمودها را با بودها درک کند. پس در نظر‌ کانت‌، انسان راهی به عالم واقع ندارد و این درست همان نقطه‌ای است که شکّاکیت کانتی خـود را نمایان می‌کند.

در طول تاریخ فلسفه، شکاکان در زی مکاتب گوناگون فلسفی ظهور کرده اند. گاه در قالب سوفسطائیان، واقعیت خارجی را انکار کرده و یا شناخت آن را ناممکن می دانستند، گاه در قالب شکاکیت پیرهونی به نسبیت شناخت قائل می شدند، گاه در یافته های علمی و استدلالات عقلی، اظهار شک می کردند و گاه با تقسیم اشیا به بود و نمود، اعلام عدم توانایی انسان در شناخت بودها علم به واقعیت را غیرممکن می دانستند. اما به دلیل آنکه برخلاف بداهت عقلی و فطرت انسانی سخن گفته اند، از این رو تناقض در بیشتر سخنان و استدلالاتشان خودنمایی می کند.

حکم قطعی بر قطعی نبودن هیچ حکمی، ارائه شناخت به اینکه هیچ چیز قابل شناخت نیست استفاده از علیت برای رد علیت، استفاده از استدلال عقلی برای رد عقلانیت و قضایای خود متناقضی از این قبیل، مستمسک آنان برای ثابت کردن اعاهای خود بوده است. بنابراین، اگر هر شخصی بدون غرض و یا ذهنیت قبلی، ادعاها و دلایل آنان را بررسی کند به سستی ادعاهای آنان و تناقض ذاتی در کلامشان پی خواهد برد.

منبع: شک گرایی در غرب (بررسی سیر تاریخی) - طاهر کریم زاده

  • منبع
  • حقوق نیوز

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید