جروم دیوید سالینجر یا جروم دیوید سَلینجر نویسندهٔ معاصر آمریکایی بود. رمان های پرطرفدار وی، مانند ناتور دشت در نقد جامعهٔ مدرن غرب و خصوصاً آمریکا نوشته شدهاند. سالینجر بیشتر با حروف ابتداییِ نام خود «جی.دی. سالینجر» معروف است.
کتاب ناطور دشت، بدون شک یکی از بهترین کتابهای نویسندهاش، جروم دیوید سالینجر است. این کتاب تا امروز یکی از بهترین رمانهای نوشته شده برای نوجوانان و بزرگسالان است. کتاب ناطور دشت اثر سلینجر از جمله کتابهایی است که کتابفروشهای سراسر دنیا آن را به خوانندگان تازه نفس معرفی میکنند. این کتاب یکی از رمانهای شاهکار قرن بیستم است.
زندگی جروم دیوید سالینجر
جروم دیوید سالینجر یا جروم دیوید سَلینجر در سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک به دنیا آمد. پدر سالینجر یهودی لهستانی تبار و مادرش اسکاتلندی ـ ایرلندی بود. سالینجر ترجیح میداد نام کوچکش فقط جی دی نوشته شود.
وی با ورود به آکادمی نظامی در منطقهای روستایی در پنسیلوانیا شروع به داستاننویسی کرد، سالینجر در ارتش آمریکا خدمت میکرد و در هنگام جنگ دوم جهانی مدتی در فرانسه بود، در آنجا با یکیک دکتر فرانسوی ازدواج کرد اما هشت ماه بعد از او جدا شد. سالینجر شاهد نبرد نرماندی و عملیات بالج بود که هر دو تأثیری عمیق بر وی گذاشتند و به گفته دخترش پگی، وی شاهد صحنههای هولناکی در اردوگاههای آلمان بود.
سالینجر نه مصاحبه میکرد، نه در محافل ادبی شرکت داشت، نه در مراسم حضور مییافت و با توجه به شخصیت گوشهگیر خود، همواره تلاش میکرد دیگران را به حریم زندگیاش راه ندهد به همین دلیل اطلاعات اندکی درباره زندگی سالینجر منتشر شده است و کسی از نظرات ادبی، اجتماعی، و سیاسی او آگاهی دقیق ندارد.
اندک عکسهای منتشرشده از او بیشتر به دوران جوانیاش مربوط میشوند. بیشترین اطلاعات در مورد زندگی خصوصی سالینجر برگرفته از دو کتاب است: یکی از این کتابها را دخترش نوشته و کتاب دیگر را زنی نوشته که به سالینجر علاقه داشت ولی آگاهی جزییات زندگی او تقریباً به همان اطلاعاتی مانند سوابق تحصیلی و شغلی محدود میشود که در پروندههای عمومی درجشده است. بخش اعظم مطالبی که در مورد سالینجر منتشرشده خاطرات همکاران و همدورههای او است.
نخستین داستان سالینجر به نام جوانان در سال ۱۹۴۰ در مجله استوری به چاپ رسید. چند سال بعد (طی سالهای ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶)، داستان ناطوردشت به شکل دنبالهدار در آمریکا منتشر شد و سپس در سال ۱۹۵۱ بهصورت کتاب در امریکا و بریتانیا منتشر شد. ناطوردشت، در مدت کمی شهرت و محبوبیت جهانی برای او به همراه آورد و او پس از آن نهتنها از انزوا دست نکشید بلکه بیشتر به خلوت خود گریخت.
سالینجر دو سال بعد از انتشار ناطوردشت مجموعه نه داستان و در سال ۱۹۶۱ فرانی و زویی را منتشر کرد. وی از سال ۱۹۶۵ دیگر اثر تازهای منتشر نکرد؛ بهجز رمان ناتوردشت حدود ۳۵ داستان کوتاه از او منتشر شده است. همین آثار معدود، منتقدان و تاریخنگاران ادبیات معاصر آمریکا را وادار کرده دهه پنجاه میلادی را دوران سالینجر بنامند.
وی سه همسر به نامهای سیلویا ولتر، کلر داگلاس و کالین اونیل داشت.
جی دی سالینجر در ۲۷ ژانویه ۲۰۱۰ میلادی درحالیکه ۹۱ سال داشت، به مرگ طبیعی و به دلیل کهولت سن در محل زندگی خود در شهر کوچک کورنیش در نیوهمپشایر درگذشت.
ویژگیهای آثار سالینجر
جنبهٔ مهم زندگی سالینجر، مبهمبودن او برای منتقدان و هواداران اوست. به بیان بهتر، نوعی دور از دسترس بودن است. به همین دلیل، اطلاعات زیادی در مورد زندگی روزمره و عادی او موجود نیست.
در بسیاری از داستانهای سالینجر شخصیتهای خاصی که هریک بهگونهای باهم در ارتباط هستند حضور پیدا میکنند. بیشتر این شخصیتها ویژگی مشابهی دارند که میتوان گفت از زندگی و شخصیت خود نویسنده الگوبرداری شده است:اغلب آرام و منزوی هستند و رفتارشان موردپسند و روال معمول زندگی قشر متوسط نیست.
از دیگر جنبههایی که در بسیاری از شخصیتهای داستانهای سالینجر تکرار میشود، تقابل فهم و دریافت کودکانه از جهان با رویکرد بزرگسالان به زندگی است.
سالینجر دارای شخصیتپردازی نیرومند در داستانهای خود است. او بهطور ویژهای خانوادهٔ گلَس را، که معروفترین شخصیتهای داستانهای او هستند، به عرصه کشاند و در داستانهای متفاوت از افراد این خانواده پردهبرداری کرد. خانوادهای که دارای هفت بچه هستند، نابغههایی که در یک برنامهٔ رادیویی بهطور پیاپی حضور دارند و در دورههای مختلف جزو شرکتکنندگان برنامهٔ «بچه باهوش» هستند؛ ولی در این خانواده بزرگترین برادر، مرشد دیگران است و او شخصیتی است با نام سیمور. سیمور ابتدا با اشارهٔ کوچکی در یکی از داستانهای کوتاه با نام یک روز خوش برای موز ماهی حضور مییابد و همانجا پس از گفتگو با دختری کوچک به اتاق خود میرود و خودکشی میکند.
رمان ناطوردشت
کتاب ناتور دشت با عنوان اصلی The Catcher in the Rye اثر بسیار مشهور و برجسته جروم دیوید سلینجر است که در سال ۱۹۵۱ منتشر شد و طبق آخرین آمارها تاکنون بیشتر از ۶۵ میلیون نسخه از آن در سراسر جهان به فروش رفته است. این رمان کتابی شاخص در ادبیات آمریکا محسوب میشود و به بیش از ۳۵ زبان نیز ترجمه شده است.
ناطوردشت یا ناتوردشت جروم دیوید سلینجر که از بهترین کتاب های ادبیات آمریکاست و در فهرست ۱۰۰ کتابی که باید پیش از مرگ خواند آمده، روایت بیگانگی نوجوانی است به نام «هولدن کالفیلد» با دنیای پیرامونش که در نظرسنجی «مجله ی کتاب» عنوان دومین شخصیت ادبی جهان را به دست آورد.
این کتاب به نحوی نوشته شده است که در همان جملات ابتدایی تکلیف خودش را با مخاطب روشن میکند و شما کاملا متوجه میشوید که با چه رمانی روبهرو هستید. جملات ابتدایی کتاب ناتور دشت چنین هستند:
اگه واقعا میخوای قضیه رو بشنوی، لابد اولچیزی که میخوای بدونی اینه که کجا دنیا اومدهم و بچگیِ گَندَم چهجوری بوده و پدرمادرم قبلِ دنیا اومدنم چیکار میکردهن و از اینجور مزخرفاتِ دیوید کاپرفیلدی؛ ولی من اصلا حالوحوصلهی تعریف کردنِ اینچیزا رو ندارم. اولا که این حرفا کِسِلم میکنه، ثانیا هم اگه یه چیزِ به کُل خصوصی از پدرمادرم تعریف کنم جفتشون خونرَوِشِ دوقبضه میگیرن. هردودشون سرِ این چیزا حسابی حساسن، مخصوصا پدرم. هردوشون آدمای خوبیان – منظوری ندارم – ولی عینِ چی حساسن. تازه، اصلا قرار نیست کلّ سرگذشتِ نکبتیم یا یه همچهچیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصهی اتفاقای گُهی رو واسهت تعریف میکنم که دوروبَرِ کریسمسِ پارسال، قبلِ اینکه حسابی پیرم درآد، سرم اومد و مجبور شدم بیان اینجا بیخیال طی کنم.
رمان ناتوردشت بلافاصله به اثری پرفروش تبدیل شد و راوی و شخصیت اصلی آن یعنی هولدن کالفیلد نوجوانی که بهتازگی از یک آموزشگاه اخراج شده بود پس از زمان خلق شخصیتی به نام هاکلبری فین، به معروفترین نوجوان مدرسه گریز ادبیات آمریکا تبدیل شد.
این رمان با لحن تمسخرآمیز و عبارات عامیانه و درک همدلانهاش از دوره نوجوانی و نگاه خشن و هرچند ازخودبیگانه آن به اخلاق و بیاعتمادی به دنیای بزرگسالان توانست مشهور شود و خواندن آن رمان بین جوانان به یک الزام تبدیل شده بود. مارک دیوید چپمن که جان لنون یکی از اعضای گروه موسیقی بیتلز را سال ۱۹۸۰ به قتل رساند، گفت دلیل این کار او را در رمان ناتوردشت میتوان پیدا کرد. گرچه در هیچ کجای این کتاب خواننده به خشونت و جنایت تشویق و تحریک نمیشود.
ناطوردشت بهعنوان یک متن ادبی در بسیاری از دانشکدهها تدریس میشود و در پایان قرن بیستم بهعنوان یکی از برترین رمانهای این قرن شناخته شد.
هولدان کالفیلد نوجوانی شانزده ساله است که به خاطر درس ضعیفش از مدرسه شبانه روزی اخراج شده و نزد خانواده اش در نیویورک بر می گردد. شخصیت این پسر بیش از حد ساده و همین طور پیچیده برای ماست که بتوانیم در آخر فصل نظرمان را درباره اش بگوییم. شاید مطمئن ترین چیزی که بتوان درباره هولدن گفت این است که او در دنیایی نه چندان زیبا و جذاب متولد شده است و همین امر، تاثیری ناامیدکننده روی او گذاشته است. صداهای زیادی در این رمان شنیده می شود؛ صدای کودکان، صدای بزرگسالان، صدای سنت شکنان، اما صدای هولدن از همه بلندتر و شیواتر است. صدایی درهم از درد و لذت...
در بخشی از کتاب می خوانیم: "اکثر مدارس برای تعطیلات عید تعطیل بودند و همه ی دختران و پسران در آن اطراف پرسه می زدند و در انتظار دوستان خود بودند. همه نوع دختر در آن جا دیده می شد. واقعا آدم از نگاه کردن به آن ها لذت می برد. از طرفی هم غصه دار می شدم، چون خبر نداشتند بعد از اینکه از مدرسه و دانشگاه بیرون می روند، چه اتفاقاتی قرار است برایشان بیفتد. احتمالا اکثر آن ها با یک سری آدم ابله ازدواج می کنند. همان ابلهانی که مرتب در مورد این صحبت می کنند که با یک لیتر بنزین چند کیلومتر را می توان رفت. همان کسانی که اگر در بازی گلف یا پینگ پنگ بازنده شوند، بی اندازه ناراحت می شوند و مانند بچه ها قهر می کنند. منظورم کسانی است که هیچ گاه حتی یک خط کتاب هم مطالعه نکرده اند و باعث می شوند آدم حسابی کلافه شود. باید مراقب آن ها بود. منظورم در مورد افراد مزاحم است."
خلاصه داستان کتاب ناطوردشت
شخصیت اصلی رمان، هولدن کالفیلد، نوجوانی ۱۷ ساله است. او در جایی شبیه مرکز توانبخشی یا مرکز درمانی و یا چیزی شبیه به این است که قصد دارد چند روز از زندگی مزخرفش را در کریسمس پارسال برای روانکاو خود تعریف کند. پایه و اساس رمان نیز ماجراهایی است که در سه روز برای هولدن اتفاق افتاده است.
قهرمان کتاب ناتور دشت داستان خود را از مدرسهای آغاز میکند که به تازگی از آن اخراج شده اما این قضیه را از خانواده خود مخفی نگاه داشته است و میخواهد تا زمانی که نامه مدیر مدرسه به دست پدر و مادرش میرسد آزاد باشد و حتی به فرار از خانه هم فکر میکند. او قبلا هم چندین بار از مدرسه اخراج شده بود اما این بار ماجرا فرق میکند. در ادامه وقتی با هماتاقیاش یک دعوای حسابی راه میاندازد از خوابگاه بیرون میزد و ماجراهای اصلی کتاب از اینجا آغاز میشوند. خروج هولدن از خوابگاه و وارد شدن او به دنیای بیرون و روبهرو شدن او با مردم جامعه و همچنین وانمود کردن هولدن به اینکه آدم بالغی است، نماد انتقال از دوران کودکی به بزرگسالی است.
اکنون هولدن دیگر بچه نیست و افکار و احساسات متفاوتی دارد. او احساس تنهایی میکند، احساس میکند با دنیای بیرون بیگانه است و همچنین به شدت احساس میکند که همهچیز او را افسرده میکند. هولدن دیگر کودک نیست و در آستانهی ورود به دنیای بزرگسالان است. بزرگسالهایی که از نظر هولدن همگی قلابی هستند و او بسیار از دست آنها شاکی است. البته میتوان گفت هولدن از دست همهچیز و همهکس شاکی است مگر بچههای کوچک. به همین خاطر رابطه نزدیک و صمیمی با خواهر کوچک خود، فیبی دارد. فیبی نقش بسیار مهمی در داستان دارد و اگر به خاطر او نبود هولدن به سمت سرنوشتی متفاوت حرکت میکرد.
عنوان کتاب از چیزی آمده است که هولدن دوست دارد انجام دهد. او نمیخواهد دانشمند شود، نمیخواهد مثل پدرش وکیل شود، معلم شود و یا هرچیز دیگری که از نظر آدم بزرگها یک شغل خوب و آیندهدار محسوب میشود، او میخواهد ناتوردشت شود:
همهش مجسم میکنم چَنتا بچهی کوچیک دارن تو یه دشتِ بزرگ بازی میکنن. هزارهزار بچهی کوچیک؛ و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدمبزرگه، غیر من. منم لبهی یه پرتگاهِ خطرناک وایستادهم و باید هر کسی رو که میآد طرفِ پرتگاه بگیرم – یعنی اگه یکی داره میدوئه و نمیدونه داره کجا میره من یهدفه پیدام میشه و میگیرمش. تمامِ روز کارم همینه. ناتورِ دشتم.
این کتاب، بدون تردید یکی از بهترین کتابهایی است که میتوانید در طول عمر خود بخوانید و کافهبوک بدون شک این کتاب را جزء کتابهای پیشنهادی خود قرار میدهد.
انسان از قدرت کلمات سلینجر مات و مبهوت میماند. چطور میتوان شخصیتی در این حد جذاب خلق کرد، شخصیتی که تقریبا در وجود ۹۰ درصد آدمها در یک برهه زمانی وجود داشته است. شخصیتی که هیچ تعارفی با خود و با مخاطب ندارد و به راحتی از تاریکترین و پنهانترین اتفاقاتی که ممکن است در گوشه ذهن دفن شده باشد صحبت میکند. به اعتقاد من اوج زیبایی کتاب است که نویسنده، هولدن را در برابر یک روانکاو قرار داده است و داستانهای خود را برای او تعریف میکند.
قسمتهایی از کتاب ناطوردشت
«زندگی واقعا یه جور بازیه پسرجان. زندگی یه جور بازیه که با توجه به مقررات بازیش میکنن»
«دُرُسّه آقا. میدونم که زندگی یه جور بازیه. میدونم"
"چه بازیای، چه کشکی، چه پشمی. بازی! اگه طرفِ کله گندهها باشی قبول دارم بازیه. ولی اگه طرفِ دیگه باشی، طرفی که کله گندهها نیستن، دیگه بازی چه معنی داره؟ هیچچی. هیچ بازیای در کار نیست."
"دَرو که بستم و رفتم طرفِ اتاق نشیمن، پشت سرم یه چیزی رو داد زد ولی درست نشنیدم چی. مطمئنم فریاد زد «موفق باشی!» امیدوارم اینو نگفته باشه. از تهِ دل امیدوارم. من که هیچوقت پشت سرِ کسی داد نمیزنم «موفق باشی!» فکرشو بکنی میبینی خیلی وحشتناکه."
"موقع جمع کردن وسایل یه چیزی حالمو گرفت. باید این یه جفت کفشِ پاتیناژِ خیلی نو رو که مادرم دو سه روز پیش واسهم فرستاده بود میذاشتم تو چمدون. این خیلی افسردهم کرد. میتونستم مجسم کنم مادرم رفته فروشگاهِ اسپالدینگ و از فروشنده یه میلیون سوال احمقانه پرسیده و اون وقت من اینجا اخراج شدهم. این باعث شد دلم بگیره."
"دخترِ بامزهای بود؛ جینو میگم. نمیشد گفت خوشگله. ولی دستودلِ منو میلرزوند. دهنِ گلوگشادی داشت. منظورم اینه که وقتی حرف میزد یا در مورد چیزی هیجانزده میشد لبولوچهش پنجاه طرف تکون میخورد. من عاشقِ همین بودم."
"راستش هیچ تحملِ کشیش جماعتو ندارم. مخصوصا اونایی رو که میاومدن تو مدرسهها و با لحنِ مقدس خطابه میخوندن. خدایا، چقدر از اون لحن بدم میآد. نمیفهمم چرا نمیتونن با لحنِ معمولی حرف بزنن. موقعِ حرفزدن خیلی حقهباز به نظر میاومدن."
"اگه کسی کاری رو خیلی خوب انجام بده، بعدِ یه مدت دیگه مواظبِ کارش نیست و خودنمایی میکنه و اونوقت دیگه خوب نیست."
"پسر، وقتی یکی میمیره، حسابی مرتبش میکنن. امیدوارم اگه واقعا مردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کلهش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمیدونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبهها گل بذارن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مردی گل میخوای چیکار؟"
"نمیخوام بهت بگم فقط آدمای تحصیلکرده و محقق میتونن چیزای باارزشی به دنیای ما اضافه کنن. اصلا اینجوری نیس. ولی معتقدم که آدمای تحصیلکرده و محقق، اگه هوش و خلاقیت داشته باشن – که متاسفانه بیشترِشون ندارن – احتمالا آثارِ بینهایت باارزشی از خودشون بهجا میذارن تا اونایی که هوش و خلاقیتِ نصفهنیمه دارن. اونا معمولا نظرشونو روشنتر بیان میکنن و معمولا هم مشتاقن که پی افکارشونو تا آخر بگیرن. و از همه مهمتر، در اکثر موارد از متفکرای غیرمحقق و تحصیلنکرده متواضعتَرن. میفهمی چی میگم؟"
دیدگاه