امروز: چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۰۷ شوّال ۱۴۴۵ قمری و ۱۷ آوریل ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 265266
۸۲۱۴
۱
۰
نسخه چاپی
Carl Jung

ناخودآگاه و کارل گوستاو یونگ

مردی خواب می بیند که کلیدی را درون قفل می کند، عصای سنگینی بدست دارد یا دری را به زور چماق باز می کند. هریک از این ابزار می تواند نماد جنسی انگاشته شوند. در عین حال، اینکه ناخودآگاه یکی از این سه ابزار را به دو ابزار دیگر ترجیح می دهد هم اهمیت بسیار دارد و نشانه ی نیتی ویژه است و گاه آشکار می شود که اصلاً رفتار جنسی مسبب نبوده و موضوع روانی دیگری در کار بوده است

ناخودآگاه و کارل گوستاو یونگ

 کارل گوستاو یونگ یکی از اولین حامی‌های فروید،‌ به دلیل علاقه‌ی مشترک آنها به ضمیر ناخودآگاه محسوب می‌شود.

یونگ بر روی اهمیت رابطه ناخودآگاه با شخصیت تاکید داشت. اگرچه، او پیشنهاد کرده بود که ناخودآگاه از دو لایه تشکیل شده است. مهمترین تفاوت بین کارل گوستاو یونگ و فروید، تصور یونگ از ناخودآگاه جمعی (یا فراشخصی) بوده است.

ناخودآگاه جمعی سطحی از ناخودآگاه است که در بین سایر اعضای گونه‌های انسانی نیز سهم دارد که شامل خاطرات نهفته از گذشته‌ی تکامل یافته و موروثی ما است.

طبق گفته‌های کارل گوستاو یونگ، ذهن انسان از خصوصیات ذاتی و درونی برخوردار است که در نتیجه‌ی تکامل بر روی او «حک» شده است. این استعدادها و زمینه‌های جهانی از گذشته‌ی موروثی ما نشات گرفته‌اند.

در زیر متن یونگ درباره مفهوم ناخودآگاه را از کتاب انسان و سمبولهایش مشاهده می کنید.

نمادها

آنچه ما نماد می نامیم یک اصطلاح است، یک نام یا نمایه‌یی که افزون بر معانی قراردادی و آشکار روزمره ی خود دارای معانی متناقضی نیز باشد. نماد شامل چیزی گنگ، ناشناخته یا پنهان از ماست. برای مثال بر روی بسیاری از بناهای مهم کرت Certe (از جزایر یونانی واقع در مدیترانه) نقش یک تیشه ی دو سر وجود دارد. اگرچه ما این شیء (برون ذهن) را می شناسیم، اما مفهوم نمادین آن را نمی دانیم.

نمونه ی دیگر، مورد آن هندی ست که پس از بازگشت از انگلیس به دوستان خود گفت بود، انگلیسی ها حیوانات را می پرستند. چون در کلیساهای قدیم آنجا نقش عقاب، شیر و گاو را دیده بود. او هم به مانند بسیاری از مسیحیان نمی دانست که این حیوانات نمادهای چهار قدیس مسیحی هستند، نمادهایی برگرفته از رویت حزقیال پیامبر که خود او نیز آن ها را از خدای خورشید مصریان یعنی هوروس Horus (خدای آفتاب مصریان قدیم) و چهار پسرش به عاریت گرفته بود.

افزون بر اینها اشیاء دیگری همانند چرخ و چلیپا که در تمامی دنیا شناخته شده هستند، در پاره یی شرایط کاربری نمادین دارند، اما دستیابی به طبیعت واقعی این همه نیاز به بحث و جدل دارد. بنابراین یک کلمه، یا یک نمایه هنگامی نمادین می شود که چیزی بیش از مفهوم آشکار و بدون واسطه ی خود داشته باشد. این کلمه یا نمایه جنبه ی ناخودآگاه گستره تری دارد که هرگز نه می تواند به گونه یی دقیق مشخص و نه بطور کامل توضیح داده شود، و هیچکس هم امیدی به انجام این کار ندارد.

 هنگامی که ذهن ما مبادرت به کنکاش در یک نماد می کند به انگاره هایی فراسوی خرد دست می یابد. مثلا نمایه ی چرخ می تواند موجب درک خورشیدی الهی شود، اما خرد ما ناگزیر در این مرحله به ناتوانی خود گردن می نهد چرا که انسان توان تعریف وجودی الهی را ندارد. وقتی ما با توجه به حدِ هوشی خودمان چیزی را ملکوتی می نامیم در حقیقت تنها از نامی که پایه بر بارهایمان دارد بهره گرفته ایم و نه شواهد انکار ناپذیر.

از آنجایی که چیزهای بیشماری فراسوی حدِ ادارک ما وجود دارد، پیوسته ناگزیر می شویم به یاری اصطلاح های نمادین برداشت هایی از آن ها ارایه دهیم که نه می توانیم تعریفشان کنیم و نه بدرستی آن ها را بفهمیم و درست به همین سبب است که دین ها از زبانی نمادین بهره می گیرند و خود را با نمایه ها تعریف می کنند. اما این بهره گیری خودآگاهانه از نمادها تنها نشان دهنده ی یک کنش مربوط به روانشناسی بسیار مهم است و افزون بر آن انسان نمادهای ناخودآگاه و خودانگیخته را نیز می آفریند. گرچه دستیابی به اینهمه آسان نمی نماید اما اگر بخواهیم کارکرد ذهن بشر را بهتر بفهمیم ناگزیر باید به آن دست یابیم.

یونگ و ناخودآگاه

اگر درست بیندیشیم بی درنگ متوجه خواهیم شد که انسان هرگز هیچ چیزی را بطور کامل درک نمی کند. او می تواند ببیند، بشنود، لمس کند، بچشد اما داده هایی که از راه بینایی، شنوایی، بساوایی و چشایی به وی منتقل می شود بستگی به تعداد و کیفیت و حواسش دارد.حواس انسان نسبت به دریافت پیرامون خود محدود است و از همین روست که می کوشد با بهره گیری از ابزار علمی این نارسایی خود را بهبود بخشد.

بعنوان مثال انسان می تواند با بکارگیری دوربین، برد دید خود را بیشتر کرده و یا به یاری دستگاه تقویت کننده ی برقی ضعف شنوایی خود را جبران کند. اما حتی کامل ترین دستگاه ها هم نمی توانند جز قابل دیدن کردن چیزهای دور یا بسیار ریز و بگوش رساندن صداهای بسیار ضعیف کاری انجام دهند. به هر رو از هر وسیله یی که استفاده کند باز سرانجام به مرحله یی می رسد که معرفت خودآگاه نمی تواند از آن فراتر رود.

افزون بر این، دریافت ما از حقیقت شامل جنبه های ناخودآگاه هم می شود. نخست هنگامی حواس ما نسبت به پدیده های واقعی، نسبت به حس بینایی یا شنوایی واکنش نشان می دهد که این همه از قلمروی واقعییت به قلمروی ذهن راه یابند و در آنجا تبدیل به واقعیتی روانی که طبیعت غایی آن نیز قابل شناختن نیست گردند( زیرا روان نمی تواند جوهر ذاتی خود را بشناسد). هم از این روست که در هر تجربه عوامل ناشناخته ی بیشماری وجود دارد. و از آن گذشته هر واقعییت مشخص همواره بسیاری ناشناخته در خود دارد، چرا که ما طبیعت غایی ماده را نمی شناسیم.

باید به این جنبه های ناخودآگاه دریافت های آگاهانمان، وقایعی که آگاهانه به حساب نیاورده ایم را نیز بیفزاییم. وقایعی که از یک نقطه‌نظر می توان گفت به آستانه ی خودآگاهی نرسیده‌اند. آن ها رخ داده اند اما ما بی آنکه بتوانیم بشناسیمشان آن ها را ضبط کرده ایم و تنها در لحظه های کشف و شهود یا در یک فرایند تفکر ژرف است که متوجه ی رخداد آن ها می شویم. و اگرچه به هنگام رخداد متوجه اهمیت حیاتی و تاثیر آن ها نمی شویم اما مدتی بعد چونان اندیشه یی فرعی از ناخودآگاهمان سر بر می آورند. چنین اندیشه ای می تواند مثلاً در خواب بروز کند.

عموماً جنبه‌ی ناخودآگاه وقایع در خواب به شکل اندیشه یی تعقلی آشکار می گردد و نه نمایی یی نمادین.

از نقطه نظر تاریخی مطالعه بر روی خواب بود که برای نخستین بار روانشناسان را قادر ساخت تا به بررسی جنبه های ناخودآگاه وقایع روانی خودآگاه بپردازند. روانشناسان بر اساس همین شواهد است که می پندارند روان ناخودآگاه وجود دارد، در حالیکه بسیاری از فلاسفه و دانشمندان آن را باور ندارند. آن ها ساده‌دلانه ایراد می گیرند که چنین پنداری مستلزم وجود دو درونذهن یا به زبان ساده دو شخصیت در یک فرد است. و این درست همان تناقضی ست که وجود دارد و موجب تیره‌روزی انسان کنونی شده است. امروزه بسیاری از افراد از این دوگانگی رنج می برند. البته این به هیچ وجه نشانه ی بیماری نیست، بل عارضه‌یی طبیعی است و در هر زمان و همه جا بچشم می خورد. روان‌نژندی که دست چپش نمی داند دست راست چه می کند تنها مورد نیست و این وضع نشان از ناخودآگاهی که میراث مشترک بشریست دارد.

 خودآگاهی در انسان به مرور و مرارت و در فرایند قرن های بیشمار پیش از تمدن (که ناگزیر آغاز آن را با اختراع خط در حدود 4000 سال پیش از میلاد می دانند) تکوین یافت و هنوز هم تا تکامل راه درازی پیش رو دارد، زیرا بخش های وسیعی از ذهن انسان همچنان در پرده ی ابهام قرار دارد. آنچه ما روان می نامیم به هیچ وجه نمی تواند بوسیله ی خودآگاه ما و محتویات ان شناسایی شود.

آنکه وجود ناخودآگاه را انکار می کند در حقیقت بر این باور است که امروزه روان بطور کامل شناخته شده است. اما این باور همانقدر اشتباه است که شناخت کامل دنیای برون. روان ما بخشی از طبیعت است و رازهای ناگشوده اش آنچنان بی شمار که نه قادریم روان را تعریف کنیم و نه طبیعت را. البته ما از وجود آن ها مطمئن هستیم و می توانیم بکوشیم در حدِ توان کارکردشان را تعریف کنیم.

بنابراین گذشته از شواهد بدست آمده در خلال پژوهش های پزشکی، دلایل منطقی بسیاری نیز وجود دارد که سبب می شود ادعاهایی از این دست که ناخودآگاه وجود ندارد را مردود بدانیم. زیرا چنین ادعاهایی تنها بیانگر همان ترس و بیزاری دیرینه ی انسان از آنچه تازه و ناشناخته است می باشد.

ایستادگی در برابر انگاره ی بخش ناشناخته ی روان دلایلی تاریخی دارد. خودآگاهی دست‌آورد بسیار اخیر طبیعت است و هنوز در مرحله ی تجربه می باشد. شکننده و آسیب‌پذیر است و در معرض خطرهایی ویژه قرار دارد. همانگونه که پژوهشگران مردم شناس آورده اند یکی از رایج ترین ناهنجاری های روانی انسان های بدوی گمگشتگی روح است، یعنی بخش‌پذیر شدن یا به بیان روش‌تر از هم گسیختگی خودآگاهی.

نزد مردمانی که خودآگاهی شان هنوز به مرحله ی تکاملی خودآگاهی ما نرسیده است روح (یا روان) یگانه احساس نمی شود. بسیاری از انسان ها ی بدوی بر این باورند که انسان افزون بر روح خودش دارای روح بزرگ بیشه‌یی یا روح جنگلی هم نیز هست که در درون یک حیوان وحشی یا یک درخت حلول کرده است و با وی گونه‌یی همسانی روانی دارد. این همان چیزی است که نژادشناس گرانقدر فرانسوی له‌وی برول آن را اشتراک عرفانی نامیده است. و اگرچه بعدها زیر فشار منتقدین مخالف، نگره ی خود را پس گرفت اما من فکر می کنم این رقیبان او بودند که اشتباه می کردند. چون در روانشناسی این یک پدیده ی پذیرفته شده است که فردی بتواند با فرد یا برونذهن دیگر همسانی ناخودآگاه داشته باشد.

این همسانی نزد انسان های بدوی شکل های بسیار گونه‌گونی دارد. اگر روح مرغزاری مربوط به یک حیوان باشد، حیوان به نوعی برادر فرد قلمداد می گردد. مثلا فردی که سوسمار برادرش باشد می تواند در کمال امنیت درون رودخانه یی پر سوسمار شنا کند و اگر روح جنگلی، درخت باشد چنین می پندارد که گویی پیوستگی پدر فرزندی وجود دارد و بنابراین هر آسیبی که به روح جنگلی برسد به فرد هم خواهد رسید.

پاره‌یی قبایل می پندارند که انسان چند روح دارد. چنین احساسی در افراد بدوی نمایانگر اینست که هر انسانی از چندین بخش متمایز و در عین حال پیوسته با یکدیگر تشکیل شده است. این بدان معناست که روان فرد بسیار دور از یگانه شدن کامل است و هر آن بوسیله ی آسیب های ناشی از هیجان لگام گسیخته تهدید می شود.

 اگرچه ما از طریق پژوهشگران مردم‌شناس با این مسایل آشنا شده ایم، اما گویا با خود ما هم که در مرحله ی پیشرفته تری قرار داریم چندان بیگانه نباشد، چرا که ما هم ممکن است دستخوش از هم گسیختگی روانی شویم و شخصیت خود را از دست بدهیم. ما هم ممکن است چنان نابخرد و قربانی خود پلشت شویم و ناتوان در بیاد آوردن موضوع های مهم مربوط به خودمان یا دیگران، که بگویند مگر دیوانه شده‌اید؟ ما مدعی هستیم که می توانیم خویشتن دار باشیم اما خویشتن داری کیفیتی ناد و تحسین برانگیز است. ما خود می پنداریم که خویشتن‌داریم، اما دوستمان ممکن است به چیزهایی درباره‌مان اشاره کند که از آن‌ها آگاهی نداریم.

شک نیست که حتی در آنچه سطح والای تمدن می نامیم هم، خودآگاهی بشر به درجه ی قابل پذیرشی از تداوم نرسیده و هنوز آسیب پذیر و حساس و تجزیه‌پذیر است.

خصیصه‌یی که موجب جدا شدن بخشی از ذهن ما از بخش های دیگر آن می شود در حقیقت بسیار گرانبهاست، زیرا به ما اجازه می دهد خود را بر روی یک موضوع متمرکز کنیم و از پرداختن به موضوع های دیگری که موجب پرت شدن حواسمان می شود بپرهیزیم. اما تفاوتی ریشه‌یی وجود دارد میان کنار گذاشتن ارادی و حذف موقتی بخشی از روانمان با حالتی که این پدیده، خودانگیخته و بی خبر و بدون جلب رضایت درونذهن و حتی مخالف خواست وی بوجود می آید. اولی ثمره‌ی پیشرفت موجود متمدن است و دومی همان است که بدوی ها گمگشتگی روح نامیده اند و می تواند نزد ما سبب بیماری روان‌نژندی باشد.

 بدین ترتیب حتی امروزه هم وحدت خودآگاهی امری ناپایدار است و به آسانی می تواند از هم گسیخته شود و توانایی چیرگی بر هیجان ها که از یک نقطه نظر می تواند مطلوب باشد، از جهات دیگر ارزشی قابل تردید می باشد، زیرا گونه‌گونی جذابیت و گرمی رابطه ها میان انسلن ها را از میان می برد.

با چنین چشم اندازی‌ست که ما باید به بررسی اهمیت خواب ها، خواهش های غیرمادی، دست نیافتنی، گمراه کننده، مبهم و گنگی که ناخودآگاه پدید می آورد بپردازیم. اکنون برای تفهیم بهتر نقطه نظر خودم شرح می دهم چگونه اینهمه در خلال سالیان دراز شکل گرفته و من از چه رو به این نتیجه رسیده ام که خواب مناسب ترین و رایج ترین قلمرو برای بررسی نمادسازی انسان است.

ناخودآگاه و کارل گوستاو یونگ

فروید، خواب و ناخودآگاه

 زیگموند فروید نخستین کسی بود که کوشید بگونه یی تجربی زمینه ی ناخودآگاه خودآگاهی را بررسی کند. او فرض را بر این گذاشت که خواب امری اتفاقی نیست و با افکار و مسایل خودآگاهانه ی ما پیوند دارد. چنین فرضی به هیچ وجه قراردادی نبود و تکیه بر دستاوردهای عصب‌شناسان گرانمایه‌یی چون پی‌یر ژانه داشت، بر این کبنا که نشانه های روان‌نژندی دست‌کم با یکی از تجربه های خودآگاه پیوند دارند و به نظر می آید که این نشانه ها، تظاهر قسمت های گسبخته ی خودآگاه ما باشند که در شرایط و لحظه های متفاوت، خود می توانند دوباره خودآگاه شوند.

در پایان قرن گذشته فروید و ژوف بروئر ثابت کردند که نشانه های روان نژندی، هیستری، پاره‌یی دردهای جسمانی و رفتارهای ناهنجار در واقع وجهی نمادین دارند و هرکدام شیوه‌یی از شیوه های ابراز وجود ذهن ناخودآگاه ما هستند، درست همانند خواب. مثلاً بیماری که با وضعی تحمل ناپذیر روبروست ممکن است هر بار که می کوشد چیزی را ببلعد گرفتار تشنج گردد: او نمی تواند وضع موجود را تحمل کند. بیمار دیگری با همین شرایط ممکن است گرفتار تنگی نفس شود: فضای خانه به نظر وی خفقان آور می آید. بیمار سوم ممکن است از فلج پا رنج ببرد: او دیگر نمی تواند راه برود و به بیانی دیگر نمی تواند به آنگونه زندگی ادامه دهد و چهارمی همه ی آنچه را خورده بر می گرداند چرا که نمی تواند شرایط نامطبوع را هضم کند.

 من می توانم شواهد بسیاری از این دست بیاورم و به هر رو این واکنش های جسمانی تظاهر مشکلاتی هستند که ناخودآگاه آزارمان می دهند و در بیشتر مواقع خود را در خواب بیان می کنند. هر روانشناسی که گوش به تعریف خواب افراد سپرده باشد می داند نمادهایی که در خواب ها وجود دارد بسیار گونه‌گون‌تر از نشانه های جسمانی روان‌نژندی است. این نمادها اغلب به شکل اوهام پیچیده و جال توجه نمایان می گردند. اما اگر روانکاوی که با چنین دنیایی رویایی روبرو می شود روش تداعی آزاد فروید را بکار بندد، پی خواهد برد که خواب ها در نهایت می توانند به چند شکل ساده ی اساسی کاهش یابند. این روش نقش مهم در انکشاف روانکاوی ایفا کرد، چرا که به فروید اجازه داد تا خواب را نقطه ی آغاز بررسی مشکل رنج ناخودآگاه بیماران بگیرد.

فروید با تکیه بر این مطلب ساده اما کارآ نشان داد که اگر خواب بیننده را تشویق کنیم تا نمایه های خواب های خود را شرح دهد و برداشت های خود از آنها را بیان کند، سرانجام پس اندیشه های ناخودآگاهی که سبب پریشانی وی می شده - چه آن هایی که بازگو کرده و چه آن هایی که از بازگو کردنشان خودداری می کرده - فاش خواهد کرد. گرچه انگاره هایی که بیان می کند در نظر اول غیرمنطقی و بدون پیوند با درونذهن وی می نماید، اما سرانجام لحظه ایی فرا می رسد که کشف آنچه وی می کوشد پنهان نگاه دارد یا اندیشه و تجربه ی نامطبوعی که می خواهد حاشا کند آسان تر می شود. به هر رو هر ترفندی که برای پنهان کاری بکار برد باز کلمه به کلمه ی گفته هایش بازگو‌کننده ی موقعیتش خواهد بود. یک پزشک آنقدر با نقیضه‌گویی ها مواجه شده است که به هنگام تفسیر آمیخته ی پنهان‌کاری ها و خیالبافی ها به‌مثابه ی نشانه های وجدان ناراحت به ندرت از حقیقت دور می ماند و آنچه دست آخر کشف می کند بدبختانه انتظاراتش را تایید می کند.

تا به اینجا هیچکس نمی تواند با فروید و نگره ی واپس‌زنی و ارضای خیالی امیال وی به منزله ی سرچشمه ی ظاهری نمادهای خواب مخالفت کند.

فروید اهمیت ویژه یی برای خواب به‌مثابه ی نقطه ی آغاز روش تداعی آزاد قایل بود. اما من پس از چندی بر این باور شدم که شیوه ی بکارگیری غنای خیالبافی که در خلال خواب در ناخودآگاه ما پدید می آید، هم گمراه کننده است و هم ناکافی. در حقیقت تردیدهای من از زمانی نمایان شد که یکی از همکارانم تجربه یی را که هنگام مسافرتی طولانی با قطار در روسیه بکار گرفته بود برایم بازگو کرد. اگرچه او زبان روسی نمی دانست و نمی توانست الفبای سیریلیک را بخواند اما با مشاهده ی حروف نا آشنای روی لوح ها و محل های آگهی به چنان رویایی فرو رفت که توانست به آن ها هرگونه مفهوم ممکنی را بدهد.

گذار از یک انگاره به انگاره ی دیگر او را به رخوت کشاند و تداعی آزاد بسیاری از خاطره های قدیمیش را زنده کرد. در میان آن خاطره های ناگوار او غافلگیر موضوع های نامطبوعی شده بود که مدت ها بود در حافظه اش دفن شده بودند. مواردی که مایل بود فراموش کند و از همین رو خودآگاه وی به کلی آن ها را به فراموشی سپرده بود و بدین ترتیب به موردی دست یافته بود که روانشناسان آن را عقده می نامند، یعنی مضامین عاطفی واپس‌نهاده ی مستعد برای ایجاد اختلالات دایمی در زندگی روانی و حتی بروز روان‌نژندی.

این داستان به من آموخت که برای کشف عقده های یک بیماری نیازی نیست از خواب برای آغاز فرایند تداعی آزاد استفاده شود و فهمیدم از هر نقطه روی پیرامون دایره می توان به  مرکز آن رسید. می توان از حروف سیریلیک، از تمرکز بر روی یک گوی بلورین، از یک مهر دعا، از یک پرده ی نقاشی مبهم و تا حتی از گفتگویی بدون مقدمه پیرامون واقعه‌یی پیش پا افتاده آغاز کرد: بنابراین خواب به‌منزله ی نقطه ی آغاز در مقام مقایسه با اینهمه، کاربری یکسان دارد.

اگرچه خواب اغلب به وسیله ی عقده های معمولی فرد برانگیخته می شود اما با اینهمه اهمیت ویژه ی خود را دارا می باشد( عقده های معمولی نطفه های حساس روان فرد هستند که در برابر تحریک ها و اختلال های بیرونی واکنش نشان می دهند.) درست به همین سبب است که می توان به وسیله ی تداعی آزاد از هر خوابی به اندیشه های پنهانی که موجب آزار فرد می شوند دست یافت.

با توجه به اینهمه بخود گفتم اگر تا به اینجا حق با من باشد منطقاً می توان نتیجه گرفت که خواب عملکردی ویژه و پر معنا دارد. خواب ها اغلب ساختاری مشخص و مفهوم دارند و انگاره‌ها و امیال نهفته را بروز می دهند، اگرچه عموماً این انگاره ها و امیال بی‌‌درنگ قابل درک نیستند. از همین رو من خود گفتم شاید بهتر باشد بجای کشیده شدن بوسیله ی تداعی آزاد و تسلسل انگاره ها به سوی عقده هایی که به آسانی از راه های دیگر هم دست‌یافتنی هستند، به شکل و محتوای خواب توجه بیشتری بکنم.

این انگاره ی جدید تحولی در روانشناسی من ایجاد کرد و از آن پس به مرور از پیگیری تداعی‌هایی که از متن خواب بسیار دورند دست کشیدم و با پذیرش اینکه خواب همان چیزی را بیان می کند که ناخودآگاه می کوشد بگوید، بر آن شدم که بیشتر بروی تداعی های مستقیم خود خواب متمرکز شوم.

تغییر برخوردم نسبت به خواب روش کارم را هم تغییر داد. این روش جدید ناگزیر بود به تمامی جنبه های متفاوت خواب بپردازد. هر داستانی که ذهن خودآگاه ما بیان کند یک سرآغاز، یک انکشاف و یک سرانجام دارد. اما در مورد خواب چنین نیست. ابعاد زمانی و مکانی آن کاملا متفاوتند و برای درک آن باید همه ی جوانب آن را بررسی کرد، درست همانند اینکه شیئی ناشناخته را آنقدر در میان دستان خود بچرخانیم تا با جزء جزء شکلش آشنا شویم.

شاید دیگر به اندازه ی کافی درباره ی اینکه چگونه بیش از پیش با تداعی آزادی که فروید آن را بکار برده بود مخالف شدم سخن گفته باشم. من می خواستم تا آنجا که ممکن است به خود خواب بپردازم و تمامی انگاره ها و تداعی های نابجایی را که ممکن بود برانگیزد حذف کردم . بدون شک آن ها می توانستند به کشف عقده هایی بیانجامند که موجب پریشانی روان بیمار می شوند، اما من به دنبال هدف بسیار مهمتری بودم، چه برای تشخیص هویت عقده ها راه های بسیاری وجود دارد. مثلا روانشناس می تواند با استفاده از آزمایش تداعی شفاهی( به بیمار تعدادی کلمه می دهد و از وی می خواهد تا آن ها را کنار هم قرار دهد و در همان حال واکنش های وی را مطالعه می کند. ) تمامی کلیدهای لازم را بدست بیاورد. اما اگر بخواهیم ترکیب روانی مجموعه ی شخصیت یک فرد را بشناسیم و بفهمیم باید بپذیریم که خواب نقش بسیار مهمتری ایفا می کند.

امروزه تقریبا همه می دانند که آمیزش جنسی می تواند بوسیله ی بسیاری از نمایه ها نمادین شود. ( یا به گفته یی دیگر می تواند بصورت کنایی تجسم شود.) هریک از این نمایه ها در فرایند تداعی می توانند ما را به ارتباط های جنسی و عقده های ویژه یی که بر روی شیوه ی رفتار جنسی فرد اثر می گذارند رهنمون شوند. البته چنین عقده هایی را می توان به یاری همان رویایی که مشاهده ی حروف ناشناخته ی روسی پدید آورد گشود. بدین سان من پذیرفتم که خواب به دلایلی معین می تواند حامل پیامی غیر از نماد جنسی باشد. مثالی می آورم:

مردی خواب می بیند که کلیدی را درون قفل می کند، عصای سنگینی بدست دارد یا دری را به زور چماق باز می کند. هریک از این ابزار می تواند نماد جنسی انگاشته شوند. در عین حال، اینکه ناخودآگاه یکی از این سه ابزار را به دو ابزار دیگر ترجیح می دهد هم اهمیت بسیار دارد و نشانه ی نیتی ویژه است و گاه آشکار می شود که اصلاً رفتار جنسی مسبب نبوده و موضوع روانی دیگری در کار بوده است.

با این منطق من به این نتیجه رسیدم که برای تعبیر خواب تنها نمایه ها و انگاره هایی باید به کار گرفته شوند که جزئی از خواب هستند. خواب محدودیت های ویژه ی خود را دارد. شکل خاص خود را دارد و خود به ما می گوید چه چیز با آن در رابطه است و چه چیز از آن دور می شود. تداعی آزاد به سبب مشی پر پیچ و خم خود همواره ما را از موضوع های اصلی خواب دور می کند. در حالیکه روش من گردشی‌ست بر روی دایره ‌یی که در مرکز آن نمایه ی خواب قرار دارد. من همواره گرد نمایه ی خواب می گردم و کوشش های خواب‌بیننده برای فاصله گرفتن از آن را نادیده می گیرم. بارها شده در حین انجام وظیفه ی حرفه‌‌یی‌ام جمله ی «برگردیم به خواب شما ببینیم خواب چه می گوید » را تکرار کرده ام.

مثلاً یکی از بیماران من خواب زنی مست، ژولیده و مبتذل را دیده بود. در خواب چنین می نمود که آن زن همسر او باشد در حالیکه در واقعیت همسر او کاملا با آنچه در خواب دیده بود تفاوت داشت. بنابراین در وحله ی اول خواب بکلی نادرست به نظر می آمد و بیمار هم بی درنگ آن را به‌مثابه ی یکی از مزخرفات پوچی که ذهن در مدت خواب با آن مواجه می شود پس زد.

اگر منِ پزشک به وی اجازه می دادم تا وارد جریان تداعی انگاره های خود شود بدون تردید می کوشید تا جایی که امکان دارد از یادآوری موارد نامطبوع خواب خود فاصله بگیرد و در این صورت تنها یکی از عقده های معمولی وی گشوده می شد که شاید هیچ ارتباطی با همسرش نداشت و ما هرگز به مفهوم خاص آن خواب ویژه پی نمی بردیم.

پس ناخودآگاه او با آن تاکید نادرست می کوشید چه پیامی به وی بدهد؟ خواب به روشنی انگاره ی زنی لاابالی را بیان می کرد که با خواب‌بیننده پیوندی تنگاتنگ دارد. اما از آنجاییکه پرتو این نمایه بروی زن او ناموجه و خلاف واقع بود من ناگزیر شدم سبب آن نمایه نفرت‌آور را در جای دیگری جستجو کنم.

در قرون وسطا بسیار پیش از آنکه دانشمندان بدن‌شناس ثابت کنند ساختار غده‌یی همگی ما دارای عناصر مشترک ماده و نر می باشد، عقیده بر این بود که در درون هر مرد یک زن وجود دارد و من نام این عنصر زنانه در مرد را عنصر مادینه گذاشتم. این جنبه ی زنانه از یک نقطه نظر احساس فرودستی را در مرد در رابطه با اطرافیانش بوجود می آورد و به همین سبب می کوشد تا آن را از خود و دیگران پنهان کند.

حتی هنگامی که شخصیت ظاهری فردی عادی بنظر می آید باز ممکن است که وی زن موجود در درون خود را از دیگران و خود پنهان کند، به گونه یی که گاهی وضعیتی اسف‌انگیز می یابد. و این همان وضعیت بیماری بود که پیش از این از آن سخن گفتم. جنبه ی زنانه ی وی خوشایند نبود. خوابی که دیده بود با زدن تلنگری بجا می خواست به وی بگوید : شما از پاره یی جهات زنی لاابالی را می مانید. (البته این نمونه بیانگر این موضوع نیست که وظیفه ی ناخودآگاه دادن درس اخلاق است. خواب به بیمار نمی گفت رفتار خود را بهتر کند، بل تنها می کوشید خودآگاه منحرف بیمار را که بر شریف بودن وی پافشاری می کرد متعادل کند.)

درک این موضوع که چرا کسانی که خواب می بینند می کوشند پیام دریافت شده از این راه را فراموش و یا حتی انکار کنند آسان است. خودآگاه بطور طبیعی در برابر آنچه ناخودآگاه و ناشناخته است ایستادگی می کند. من پیش از این به وجود بنا به گفته ی مردم شناسان ترس از چیزهای نو نزد مردمان بدوی اشاره کرده ام، یعنی ترسی عمیق و خرافی از نوآوری. انسان های بدوی در برابر وقایع ناگوار همان واکنشی را نشان می دهند که حیوانات وحشی. اما انسان متمدن همین واکنش را در برابر انگاره های نو نشان می دهد و برای حفاظت خود از ضربه ی نوآوری سدی روانی بر پا می کند و ما این را به راحتی در واکنش های فرد، مقابل خواب هایش به هنگامی که او را ناگزیر به پذیرش اندیشه یی غافلگیرکننده می کنند مشاهده می کنیم. بسیاری از پیشگامان فلسفه، علوم یا ادبیات از این محافظه‌کاری فطری معاصرین خود آسیب دیده‌اند. روانشناسی یکی از جوان‌ترین علوم است و چون می کوشد آنچه را که در ناخودآگاه می گذرد بیان کند با ترس بسیار از نوگرایی روبرو می شود.

منبع: انسان و سمبولهایش - کارل گوستاو یونگ

  • منبع
  • حقوق نیوز

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید