امروز: پنج شنبه, ۰۹ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۷ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۸ مارس ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 280489
۴۱۲
۱
۰
نسخه چاپی

چگونه می توانیم معنای زندگی را از گربه ها بیاموزیم؟

به رنج‌های خود دلبستگی پیدا نکنید، و از کسانی که رنجِ خود را دوست دارند، اجتناب کنید. دنبال سعادت نگردید، باشد که آن را بیابید. و مراقب کسانی که می‌خواهند شما را سعادتمند کنند باشید.

چگونه می توانیم معنای زندگی را از گربه ها بیاموزیم؟

گربه‌ام هر روز صبح زیر نور خورشیدی که از پنجرهٔ آشپزخانه به داخل می‌خزد، آفتاب می‌گیرد. وقتی پنجه‌هایش را می‌لیسد، یا وقتی با شنیدن صدای کامیونِ زباله گوشش را می‌چرخاند، چه افکاری ممکن است به مغزِ گربه‌ایِ او خطور کند؟ مرگ، کارما، یا سقوط ارزش بیت‌کوین؟ هیچ‌کدام؛ همهٔ این‌ها از نظر او چرند است. به عقیدهٔ فیلسوف انگلیسی جان گرِی، زمان، کارما و مرگ (و قطعا بیت‌کوین) اصلا به مخیلهٔ گربه راه نمی‌یابد. گرِی که استاد سابق مدرسهٔ اقتصاد لندن است، کتاب‌های تاثیرگذاری دربارهٔ سرمایه‌داریِ جهانی (بد) و خداناباوری (خوب) نوشته است. اما حالا توجهش به داناترین معلمانِ بشر معطوف شده است ‌ــ‌ آن‌قدر دانا که اصلا برای‌شان مهم نیست ما چیزی از آن‌ها یاد می‌گیریم یا نه.

جان گرِی در کتابی با عنوان «گربگی: گربه‌ها و معنای زندگی» می‌نویسد، «آدم‌ها نمی‌توانند به گربه تبدیل شوند، اما اگر ذهنیتِ اشرفِ مخلوقات‌بودن را کنار بگذارند، شاید بفهمند که چه‌طور گربه‌ها بدون جستجوی معنای زندگیْ کامیاب می‌شوند». البته عمدهٔ کتابِ گری ربطی به گربه‌ها ندارد. هرچند آن‌ها الگویی الهام‌بخش هستند، اما گری بر اشتهای سیری‌ناپذیر (و غالبا بیهودهٔ) بشر برای کسب سعادت، و ناتوانی ما در حل و فصل توهمات اخلاقی تمرکز می‌کند. او با اشاره به تائوئیسم می‌گوید برخلاف آن دسته از مکاتب شرقی که در قالبی نو و به‌عنوان مرهمی برای رنج بشر مطرح شده‌اند، تائوئیسم بیش از آن‌که ماوراءالطبیعی باشد، عمل‌گرا بوده است.

گرِی به حرف‌های لائوتسه اشاره می‌کند که دربارهٔ بی‌اهمیت‌بودنِ ذاتیِ بشر حرف زده است (در بهترین حالت، ما موجوداتِ خاصه‌ای نیستیم) و می‌نویسد، «کائنات هیچ محبوبی ندارد، و حیوانِ انسانی مقصودِ آن نیست. کیهان روندی بی‌هدف از تغییراتِ بی‌پایان است، و مقصود ندارد.»

گربه‌ها هم مثل آدم‌ها و همهٔ حیوانات دیگر حتما هدف دارند: غذا، سکس، سرپناه. اما مطمئنا «اندوهِ وجودی» ندارند. گرِی اشاره می‌کند که خیال‌پردازیِ تکنولوژیکِ ترابشرگرایان برای رسیدن به ذهنِ غیرجسمانی، درواقع هذیانی عرفانی بیش نیست. ما آن‌قدر که اعتبارِ خودساختهٔ ما وانمود می‌کند، جلو نرفته‌ایم.

انسان‌ها برای فهم پیچیدگیِ کائنات یا حتی بیولوژیِ خود طراحی نشده‌اند. حتی مفهوم اخلاقیات آن‌طور که اغلب در ادیان سنتی تبلیغ می‌شود، مسخره است، چون آدم‌ها در عمل تابع هیجانات‌شان هستند. هیجانات، تغییراتِ فیزیولوژیکی هستند که تعادلِ حیاتی بدن را تغییر می‌دهند، و تنها وسیلهٔ ما برای صحبت دربارهٔ این هیجانات، زبان است، و گرچه زبان ابزاری قدرتمند است، سازوکاری محدود برای بیان واقعیت است. و باز هم این سول پیش می‌آید که واقعیت چیست؟

فراشناخت، که برخی آن را تعالیِ ملکوتیِ بشر به جایگاهی بالاتر از بقیهٔ جانواران معرفی می‌کنند (به‌جای آن‌که مثلا بگویند داشتنِ انگشتِ شصت، نرمشِ گروهی، و خشونتِ نامحدود، ما را بر بقیه برتری می‌دهد)، درواقع به‌قول تائوئیست‌ها، خودش مانعی برای داشتن زندگی خوب است.

گرِی به تعداد زیادی از اندیشمندان اشاره می‌کند ‌ــ‌ مثل ارسطو و هیوم ‌ــ‌ اما ذهنِ افرادی مثل پاسکال و اسپینوزا بیش از بقیه گربه‌سان است. پاسکال می‌دانست که ساکت‌نشستن در یک اتاق (در عصر پیشا-موبایل!) تجربه‌ای جان‌فرساست. او می‌دانست که ما به سرگرمی و تفریحِ بی‌پایان نیاز داریم تا ذهن و حواس‌مان را، که به‌طرزی ناخوشایند با ما و محیط‌مان سازگار شده است، منحرف کنیم.

اسپینوزا درواقع تائوئیست‌ترین متفکر غربی‌ست. او مفهومِ «تمایل ذاتی» را مطرح کرد که به‌معنای گرایش موجودات زنده برای حفظ و پیشرفت خود در دنیاست. از دیدِ گری، بین لائوتسه و این دیدگاهِ اسپینوزا نوعی همبستگی وجود دارد. البته متاسفانه پیشرفت‌کردنِ ما یک دنیا دردسر برای‌مان دارد. برخلاف باور ما، بقیهٔ جانداران دوست ندارند که بیشتر شبیه انسان باشند، و تکاملِ زیستی هم به ما انسان‌ها ختم نشد. بقیهٔ گونه‌های جانداران، برای خودشکوفاییْ مشکلِ خاصی ندارند ‌ــ‌ این یک نقصِ منحصربه‌فردِ انسانی است.

به نوشتهٔ گرِی، انسان‌ها اگر واقعا می‌خواهند شکوفا شوند، باید نوعی اخلاقیاتِ اسپینوزا-تائوئیست را در پیش بگیرند. چون ما با پذیرش آن‌چه که هستیم، می‌توانیم شادکام باشیم: «حیات مطلوبِ انسان، محصولِ هیجانات نیست. بلکه میزان تحققِ طبیعتِ انسان است که عواطفِش را شکل می‌دهد».

چگونه می توانیم معنای زندگی را از گربه ها بیاموزیم؟

در نهایت، به لطفِ جهانی بی‌عاطفه، ما هم مثل گربه‌ها می‌شویم. فقط آدم‌ها داستان‌هایی را خلق می‌کنند که اصلا بازتاب واقعیت نیست. مغزهای ما به‌طور مزمن شکاف‌های دانش را پُر می‌کند؛ و این شکاف‌ها اغلب موجب ارزیابی‌های اشتباه می‌شوند. درواقع، هستیِ ما وابسته به محیطِ ماست، فارغ از این که چه‌طور بخواهیم آن را دستکاری کنیم. و فقط تا وقتی طبیعت از دستِ کارهای ما حوصله‌اش سر نرود یا عصبانی نشود، می‌توانید از طبیعت بهره‌برداری کنید ‌ــ‌ اما در این صورت، صفات انسانی را واردِ فرایندی می‌کنیم که هرگز تحت قوانینِ ما بازی نمی‌کند.

شاید گربه‌ها اصلا از این موضوع بی‌خبر باشند، یا اگر هم می‌دانند، نسبت به آن مطلقا بی‌تفاوت باشند. اما برخلاف خرافات قدیمی، گربه‌ها عواطف‌شان را بروز می‌دهند؛ آن‌ها می‌توانند یاد بگیرند که هم‌خانه‌های انسانیِ خود را دوست داشته باشند. آیا گربه‌های ما که هر شب به رختخوابِ من و همسرم می‌آیند، برای امنیت خودشان می‌آیند یا فقط می‌خواهند جای گرم بخوابند؟ سوالِ بی‌ربطی است. انسان‌ها هم حیواناتی شرطی هستند. فقط گربه‌ها عمل‌گرایی را با هیجان اشتباه نمی‌گیرند. آن‌ها با هر چه پیش آید، راضی هستند؛ اما ما نیستیم.

«اگر گربه‌ها متوجهِ جستجوی بشر به دنبال معنای زندگی می‌شدند، پوچیِ آن را مسخره می‌کردند. برای گربه‌ها، زندگیِ گربه‌ای، همان‌طور که هست، هدفی کافی برای زندگی‌ست. انسان‌ها هم همین‌طور، نمی‌توانند دنبال معنایی ورای زندگیِ واقعیِ خودشان بگردند»؛ جان گرِی برای رنج ما نسخه‌ای تجویز می‌کند و برای ما جانورانِ مضطرب، حتی ده فرمانِ گربه‌ای صادر می‌کند. عصارهٔ کار او را می‌توان این‌گونه بیان کرد: به رنج‌های خود نچسبید، و از کسانی که به رنجِ خود دلبستگی دارند، اجتناب کنید. دنبال سعادت نگردید، باشد که آن را بیابید. و مراقب کسانی که می‌خواهند شما را سعادتمند کنند باشید.

  • منبع
  • نبشت

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید