امروز: شنبه, ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ برابر با ۱۰ شوّال ۱۴۴۵ قمری و ۲۰ آوریل ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 283651
۲۶۶
۱
۰
نسخه چاپی

گزیده هایی از کتاب آدولف هیتلر را نجات دهید! نوشته ژان ـ فرانسوا بوشار

کتاب آدولف هیتلر را نجات دهید

کنفرانس تهران در بحبوحهٔ جنگ جهانی دوم موقعیتی عالی برای جاسوسان کشورهای مختلف بود تا با یک ترورِ حساب‌شده، سرنوشت جنگ را تغییر دهند. ولی اشتراک و تضاد منافع در این میان ماجرا را بسیار پیچیده‌تر کرد، تا جایی که جاسوسان کشورهای دشمن مجبور به همکاری با یکدیگر شدند. این داستان جاسوسیِ پیچیده و مهیج، چنان با واقعیات درآمیخته است که خواننده همهٔ صحنه‌های آن را می‌تواند پیش چشم ببیند و اضطراب جاسوسان را در موقعیت‌های دشوار حس کند.

اِدن از پنجرهٔ کوچک هواپیما کوه توچالِ به‌برف‌نشسته را دید که بر تهران مشرف بود. دورتر در حدود پنجاه‌کیلومتری کوه دماوند را تشخیص داد که با ارتفاعش که به شش‌هزار متر می‌رسید، بر منطقه حکمرانی می‌کرد. بعد ناگهان باند فرود پایگاه نظامی آن پایین ظاهر شد. لنکستر مسیرش را به خوبی در باند ثابت کرد و بی‌عیب و نقص فرود آمد و اسپیت‌فایرهای محافظ بر فراز فرودگاه پرواز کردند و با تکان بال‌هایشان با هموطنانشان خداحافظی کردند. سه گروهان موتوری نیروی زمینی ارتش بریتانیا انتظارشان را می‌کشیدند. سفیر انگلیس از چرچیل و اِدن استقبال کرد و آن‌ها سوار رولزرویس ضدگلولهٔ سفارتخانه شدند.

گئورگ وارطانیان که داشت از قنادی پدرش بیرون میزد مُشتی آبنبات شیرین بیان در جیب شلوارش چپاند. این نوع آبنبات را ترجیح میداد و وقتی پدرش یقه‌اش را میگرفت تا در ساخت شیرینی‌جات کمکش کند. همیشه خودش را می‌بست به آبنبات شیرین بیان دست کم تا زمانی که مجبور بود در کارگاه قنادی پدرش، بماند شکمی از عزا در می‌آورد اما امشب نه پدرش بعد از دریافت پیام، رادیویی بفهمی نفهمی هلش داده بود بیرون با وحشت و تشویش صدایش را بالا برده بود بدو پسر برو بهشان بگو باید همین الان دست به کار شوند.

گئورگ وارطانیان در شب یخ زدهٔ تهران و با جیبهایی پر از آبنبات شیرین بیان تا جایی که پاهایش یاری میکرد به سرعت شروع به دویدن کرد تا خودش را به محله‌ای برساند که سفارتخانه بریتانیای کبیر و شوروی در آن بود.

گئورگ جوان که ریه‌های کوچکش به خاطر سرمای یخبندان آن شب نوامبر کم کم بنای سوختن میگذاشت، وقتی از جلوی کاخ شاه، گذشت اندکی از سرعتش کاست؛ به گوشهٔ بلوار وسیع که پیچید به زحمت کوشید خیابانهای با شیب تند کوهپایه‌های البرز را به سمت ساختمان دو سفارتخانه بالا برود.

ظلمات مطلق بود آسمان بر فراز کوهستانها پوشیده از ستاره‌هایی که در سرمای شب سوسو میزدند بی آن که خبری از نور ماه باشد تا زیبایی راه شیری را که در هوای صاف کوهستانی کامل آشکار، بود بر هم. بزند گئورک جوان کمی از سرعتش کاست؛ سربالایی تیز بود و او دیگر از دوران دبیرستان تمرین نمی. کرد وانگهی دوان دوان رسیدن به اطراف سفارتخانه شوروی احتمالاً یعنی بهترین راه برای خوردن یک گلوله تفنگ موسین ناگانت  سلاح محبوب تک تیراندازهای نخبهٔ آن کاوِدِ که اطراف را می. پاییدند. نگهبانها به لطف نورافکنهای ای دی سی که کل آن حوالی نصب شده بود میتوانستند هر عابری را که زیادی نزدیک میشد مثل روز ببینند .معمولاً شلیک چند تیر هشداردهنده دور و بر مزاحمان کفایت میکرد تا فراریشان دهد اما گاهی فاجعه‌ای رخ میداد و تا کنون چند غیرنظامی بیگناه با گلوله‌هایی که درست هدف گیری نشده، بود جانشان را از دست داده بودند.

بعد سفیر شوروی مراتب عذرخواهی را به اطلاع دولت ایران میرساند اما به هیچ قیمتی دست از مراقبت برنمی داشت.

کتاب آدولف هیتلر را نجات دهید

مقصد گئورگ وارطانیان سفارت اتحاد باشکوه جماهیر شوروی. نبود او که قدمهای کوتاهی برمیداشت دقیقاً قبل از آن که به منطقه‌ای برسد که نورافکنها روشنش میکردند، به سمت راست. پیچید در دهانهٔ کوچه‌ای تاریک نفسی تازه کرد و بعد کنار دیوار ویلایی مچاله شد که همهٔ پنجره‌هایش در تاریکی فرو رفته. بود کوشید نفسهای بریده بریده و پرسروصدایش را آرام: کند این طور که نفس نفس میزد به رغم زیرکیاش نمیتوانست متوجه هیاهوی شب شود وارطانیان میخواست دیدبانهای آن کاود را پیدا کند که اطراف خانه را زیر نظر داشتند میدانست در فاصله‌ای نه چندان دور از آنجایند و وقتی نزدیک شده است قطعاً متوجه حضورش شده. ‌اند دوازده ساعت قبل که سپیده دم آنجا را ترک کرد، بیش از بیست مأمور نیروهای نخبه اینجا و آنجا در حالت آماده باش و پشت دیوارهای املاک اطراف یا روی بام خانه روبرو مخفی شده بودند که طبقه همکفش یک سلمانی. بود وانگهی برخی از رفقایش مانده بودند تا آن حوالی پرسه بزنند و رفت و آمد آلمانیها را زیر نظر بگیرند آنها از سه ماه قبل ویلای الارخاترا زیر نظر داشتند و تک تک کسانی را که به آنجا آمدوشد، داشتند می. شناختند پس میتوانستند برای مأموران ان کاود مفید باشند؛ مأمورانی که در سکوت در مخفیگاهشان انتظار میکشیدند تا دستور مداخله داده شود.

مرد جوان حالا آرامتر نفس می کشید، آهسته کاملاً آهسته یک آبنبات شیرین بیان درآورد و در دهانش چپاند وای چه خوشمزه وقتی پدرش پیامی را که از ترکیه و از خبرچین مستقر در سفارت بریتانیای کبیر در آنکارا میرسید دریافت، کرد گئورگ وارطانیان هنوز شامش را نخورده بود؛ ولی به محض آن که پیام رمزگشایی شدهٔ پدرش را شنید با عجله در دل شب تهران به راه افتاد تا رفقا و افسر مسئولش را در جریان بگذارد و فقط لحظه‌ای فرصت کرد جیبهایش را پر از آبنبات کند.

اما عجیب بود نه سربازان شوروی خودشان را نشان میدادند نه رفقایش نکند اتفاقی افتاده است؟

امکان نداشت به آنها خیانت شده باشد چه کسی خیانت کند؟ قطعاً رفقایش این کار را نمیکردند همه از بچگی با هم دوست بودند و اگرچه خودشان در جنوب شهر و حوالی بیابان زندگی میکردند از کودکی عادت داشتند در محله‌های شمال، تهران محله‌های زیبا پرسه بزنند غیر ممکن بود یکی از آنها فروخته باشدشان؛ آنها خیلی دوست داشتند برای روسها نقش جاسوس را بازی کنند.

آیا آلمانیها شناساییشان کرده بودند؟ نکند کلکشان را کنده بودند؟ مأمور ان کاود به آنها گفته بود: «این بچه‌ها تکاورانی‌اند که خیلی خوب آموزش دیده ‌اند میدانند چطور بی سروصدا جابجا شوند نامرئی بمانند و بی آن که نفستان، دربیاید کلکتان را با چاقو بکنند. حتی دست خالی هم میتوانند هر کدامشان به پنج نفر از شما کثافتهای کوچولو میارزد پس حواستان را جمع کنید کمین میکنید و اگر پشه جنبید به ما خبر میدهید! »

آن پیام بسیار مهم از آنکارا رسیده بود و گئورگ وارطانیان میخواست به کسی خبر بدهد اما هیچ کس خودش را نشان نمیداد. این وضعیت قطعاً نگران کننده بود.

وارطانیان پاشنه کفشهایش را آرام روی زمین کشید تا کمی سروصدا راه بیندازد هیچکس واکنشی نشان نداد همه‌شان مُرده بودند؟ جوان ارمنی فکر کرد امکان ندارد بچه‌های سرویسهای ویژهٔ ان کاود مثل تکاوران ساختمان روبرو آبدیده بودند اگر درگیری ای رخ داده، بود یحتمل همه جا ردِ خون دیده میشد الزاماً همین طور بود این وضع حتماً توضیح دیگری داشت.

در همین لحظه گئورگ وارطانیان لولهٔ سلاحی را در پهلویش احساس کرد.

صدایی به آلمانی: گفت تو کی هستی؟ »

پسر ارمنی احساس کرد ناگهان خون در رگهایش منجمد شده است.

اجعه درست حدس زده بود آلمانیها کلک نگهبانهایشان را کنده بودند و منطقه را در اختیار داشتند.

وارطانیان یک نفس پاسخ داد: «من کاری نمیکنم قربان دارم پرسه میزنم. .»

صدا با لحنی تهدید کننده: گفت خطرناک است که تک وتنها در شب قدم میزنی به خصوص اینجا. دارم میروم. قربان همین الان.

تو وارطانیان کوچکی؟

«بله. . قربان. . »

دستی یقه‌اش را گرفت و او را تا نردههای باغی کوچک عقب. کشید وارطانیان اگرچه در تاریکی خوب نمیدیدشان حضور دست کم ده مرد را احساس کرد که مسلسل در دست آن جا بودند جوان ارمنی خیالش راحت شد اگر آلمانیها گرفته، بودندش او را به ویلای الارخات میبردند نه باغ پس قطعاً روس بودند.

صدای کسی که دستگیرش کرده بود در تاریکی: گفت میدانی چطور شناختمت؟ »

«نه. »

«شیرین بیان پک وپوزه‌ات بوی گند شیرین بیان میدهد. هر کسی تو را از صدمتری می‌شناسد برای یک جاسوس چندان محتاطانه نیست! »

من که جاسوس نیستم

صدای دیگری: گفت خفه شو وارطانیان برای چه آمدی اینجا؟

کوشید شبحی را شناسایی کند که حرف زده بود اما در آن تاریکی شناسایی هر کسی واقعاً غیر ممکن بود.

جوان ارمنی زمزمه: کرد موضوع چرچیل است پیامی به دستمان رسیده تا دو روز دیگر میرسد. با هواپیما می‌آید. حتماً روزولت هم روز بعدش میآید. »

«دو روز؟ پس باید دست به کار شویم. باید کلک این بشها  را بکنیم! »

صدای دیگری: گفت: «الان؟ ولی فرمانده که نیامده.»

یکی از صداها: گفت تا سپیده دم منتظر میمانیم اگر فرمانده اینجا نبود چه باک همه را میکشیم و یکی دو تا را زنده نگه میداریم تا به حرف بیاوریمشان وارطانیان

«بله. . »

میروی سفارت شوروی خبر میدهی ببین فرمانده آن جاست بپا خودت را به کشتن ندهی حالا بزن به چاک.

گئورگ وارطانیان بی آن که کلمه‌ای حرف بزند به بیرون باغ. لغزید از خودش میپرسید چه بلایی سر دوستانش، آمده اما وقت نگرانی برای این موضوع نبود و فرمانده چه؟ یعنی کجا بود؟ در سفارتخانه؟ از برنامه سفر قریب الوقوع نخست وزیر انگلیس خبردار شده بود؟

از سه ماه قبل مرد جوان به همراه شش نفر از رفقای بچگیاش برای آن کاود جاسوسی آلمانیهای تهران را می. کرد پدر، گئورگ، وارطانیان بازمانده نسل کشی ارمنیهای ترکیه فعال کمونیستی قدیمی بود گئورگ جوان با نیرویی که از شنیدن تحسینهای انقلاب کارگری میگرفت تصمیم گرفت با دوستانش دست به کار شود او با سفارتخانه شوروی تماس گرفته و یک شب و ابستهای نظامی به بهانه خرید شیرینیجات آمد با مرد جوان گپ بزند.

هفته سپس بعد دوباره سر و کله‌اش پیدا شد و دوباره و دوباره و این وضع تقریباً شش ماه همین طور ادامه یافت سرانجام وابسته نظامی مأموریتی را به گئورگ وارطانیان سپرد. پاییدن آلمانیهای تهران و شناسایی کسانی که به نظر میرسید برای رایش سوم جاسوسی میکنند دست کم بیست هزار مهاجر آلمانی در تهران زندگی میکردند اغلب از قشر مرفه بودند. یهودیها و روشنفکران مخالف نازیسم و مقامات بلندپایه‌ای که از سوی هیتلر تبعید و در پایتخت ایران ساکن شده بودند؛ کشوری بیطرف که به اندازه کافی مهمان نواز بود تا به شرط داشتن کمی پول بتوانی اقامتی تا حدودی خوش را تجربه کنی.

گئورگ وارطانیان با دوستانش روزها را در خیابانها میگذراند. بیست ساعت در روز در حال مراقبت و شناسایی و تعقیب و کمین. بودند هدفشان مهاجران آلمانی بود آنها برای خودشان روش خاصی داشتند چند نفر از رفقا مدام جلوی سفارت آلمان کشیک میدادند. آلمانیهایی را که به سفارت میرفتند و سپس کسانی را که افراد مشکوک با آنها در ارتباط بودند، تعقیب میکردند و همین طور تا آخر گئورگ جوان بسیار دقیق بود: سازوکاری کاغذی به راه انداخته بود که ویژگیهای جسمی اشخاصی را که شناسایی میکردند در آنها ثبت میکرد زگیل پشمالوی، گونه جای زخم پیشانی»، «موحنایی مثل ریتا هیورث» نخستین عناصر شناسایی به شمار میآمد. سپس اسمها که مشخص میشد، به لطف سرقت بسته‌های پستی یا دهن لقی‌های دربان سفارتخانه که طرفدار پروپاقرص راکی این نوشیدنی الکلی رازیانه، بود که قفل زبان را خوب باز میکرد، سند اندک اندک کامل میشد. در نهایت وارطانیان و دوستانش دست کم چهارصد آلمانی را شناسایی کرده بودند که با سفارتخانه ارتباط مستمر مستقیم یا غیرمستقیم داشتند.

  • منبع
  • یک پزشک

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید