فریدریش نیچه در طول زندگی خود از سوسیالیسم با تحقیر یاد میکرد. به گفته او طرفداران سوسیالیسم و سایر مدافعان برابری طبی یک هدف داشتند: هم سطح کردن اختلافات و سرکوب نبوغ فردی. یکی از دغدغههای اصلی اندیشه سیاسی نیچه از این آثار اولیه تا کار پختهتر او در اثر "چنین گفت زرتشت" (۱۸۸۳ میلادی) "بحران نبوغ فردی" است. نیچه در اظهار مخالفت با جنبشهایی که به نظر او طرفدار یکسان سازی و برابری طلبی بودن وسواس داشت. او میترسید که یکسان سازی و برابری طلبی امکان نبوغ فردی در فرهنگ را از بین ببرد.
دانیل توت، فیلسوف آمریکایی است که کارهایش بر روانکاوی و تفکر مارکسیستی متمرکز است. او نویسنده کتاب «روانکاوی و سیاست خانواده: بحران آغاز با مجموعههای پالگریو لاکان» و «چگونه مانند انگل بخوانیم: چرا چپ با نیچه نشئه شد»؟ است. او فلسفه را در دانشگاه جورج واشنگتن و دانشگاه مریمونت تدریس کرده است و پژوهشگر ارشد در مرکز جهانی مطالعات پیشرفته است.
«فردریش نیچه» چهار سال پیش از انقلابهای سال ۱۸۴۸ میلادی متولد شد، وقایعی که سرآغاز دورهای شد که آن فیلسوف آلمانی از آن با تحقیر یاد میکرد. او در نوشتههای خود به صراحت بهدنبال ایجاد فلسفهای بود که بتواند با توسعه ایدئولوژی اشرافی علیه برابری، مسیر تاریخ را تغییر بدهد. با این وجود، نوشتههای نیچه مدتها است که طرفداران خاص خود را در میان چپگرایان نیز داشته است، از جمله نزد «میشل فوکو» و «ژیل دلوز»، فیلسوفان فرانسوی معاصر. آنچه آن متفکران را به آثار نیچه علاقمند کرد، خصومتشان با جهان همراه با صلبیتی بود که «سوسیالیسم واقعا موجود» * و احزاب اقماری استالینیستی در سراسر جهان به وجود آورده بودند. بااینوجود، تلاشهای چپگرایان برای درآغوشکشیدن نیچه معمولا همراه با برخورد سادهلوحانه با نگاه ارتجاعی نیچه در حوزه سیاست و یا نادیدهگرفتن آن نگاه است.
من در کتاب خود با عنوان «چگونه مانند انگل بخوانیم: چرا چپ با نیچه نشئه شد»؟ استدلال کردهام که این نوع برخورد طیفی از چپگرایان با آثار نیچه اشتباهی فاحش است. من معتقدم چپگرایان باید از نقد عمیق آن متفکر آلمانی از مدرنیته درس بیاموزند، بدون آنکه جنبههای اقتدارگرایانه اندیشه او را بپذیرند. در ادامه به عناصر ضدبرابریطلبانه اندیشه نیچه و اینکه آن متفکر چگونه بر چپها تاثیر گذاشته است، خواهم پرداخت.
نیچه در اوایل دهه ۱۸۷۰ وارد صحنه روشنفکری آلمان شد، درست زمانی که رایش دوم آلمان را متحد کرد. اگرچه انقلابهای ۱۸۴۸ (انقلاب فرانسه، آلمان و مجارستان) که تولد نیچه چهار سال پیش از آن رخ داد، به ظهور ارتجاع در آلمان و خروج روشنفکران سوسیالیست منجر شد و تغییرات اجتماعی برابری خواهانه غیرقابلانکاری در همان زمان رخ داد. برای مثال، بردهداری در مستعمرات لغو شد و بسیاری از چهرههای روشنفکر آلمان از ایدههای رادیکالتری که از ژاکوبنهای فرانسوی و «ژان ژاک روسو» فیلسوف الهام گرفته بودند، ازجمله از سوسیالیسم استقبال کردند. اندیشه سیاسی نیچه واکنشی بود و پاسخی هماهنگ به این محیط درحال رشد برابریطلبانه و انقلابی بود.
«زایش تراژدی» اولین اثر مهم نیچه در سال ۱۸۷۲ میلادی چاپ شد، تنها یک سال پس از کمون پاریس است که در آن کمونیستها و آنارشیستها برای مدتزمان کوتاهی یک شکل کاملا برابریطلبانه از حکومت را ایجاد کردند. زایش تراژدی و مقالهای از او درمورد سیاست یونان باستان در دولت یونان که در همان زمان نوشته شد، دریچهای برای درک اندیشه سیاسی نیچه است.
نیچه در آن آثار، آنچه را «جهانبینی خوشبینانه» مینامد، شرایط عصر مدرن تشخیص میدهد و آن را در گرایشی تاریخی قرار میدهد که به تعالیم دو هزار سال پیش سقراط میرسد و تا آنجا پیش رفت که قیام آنارشیستها و کمونیستها را در طول کمون پاریس بهعنوان «سیارهای از بربریت» توصیف کرد. آنها این قیام را از کارگرانی آموختند که اندکی بیش از «طبقهای از بردگان وحشی» بودند و وجود خود را مصداق یک بیعدالتی قلمداد میکردند. او نوشت: «آنها اکنون آماده انتقامگرفتن نه تنها از خود بلکه از تمام نسلها هستند».
هدف نیچه برخلاف بسیاری از محافظهکاران همعصرش، بازسازی یک سنت ازدسترفته نبود و همزمان تمایلی برای نوستالژی نظم اشرافی گذشته از خود نشان نداده بودند. او بیشتر قصد داشت پیروانی را پرورش بدهد، همانطور که «لو سالومه» معشوقه نیچه گفته بود: «نیچه نه برای متقاعد، بلکه برای تغییردادن مینویسد». در قلب نگرش سیاسی نیچه، یک فراخوان اشرافی خطاب به خوانندگانش وجود دارد تا برای غلبه بر انگیزههای دموکراتیک و سوسیالیستی اقدام کنند که در تمدن اروپایی گسترش یافته بود.
یکی از دغدغههای اصلی اندیشه سیاسی نیچه از آثار اولیه تا کار پختهتر او، در اثر «چنین گفت زرتشت» (۱۸۸۳ میلادی)، بحران نبوغ فردی است. نیچه در اظهار مخالفت با جنبشهایی که به نظر او طرفدار یکسانسازی و برابریطلبی بودند، وسواس داشت. او میترسید یکسانسازی و برابریطلبی امکان نبوغ فردی در فرهنگ را ازبین ببرد. میتوان سیاست مدنظر او را بهعنوان تکیه بر استراتژی ضمنی ساختن جامعهای از «روحهای آزاد» درک کرد، جامعهای که از دید او میتوانست فراتر از خواستههای سوسیالیستی برای برابری تودهها فراتر برود و رشد کند. علیرغم آنکه نوشتههای نیچه در ظاهر سیاسی نیستند، من استدلال میکنم رادیکالیسم سیاسی ثابتی در اندیشه او وجود دارد که عمدتا ناشی از مخالفت با سوسیالیسم است. در آن زمان، بحث درمورد چگونگی درک وضعیت طبقه کارگر با عنوان «مسئله اجتماعی» موردبحث قرار گرفت. نیچه بهطور گستردهای درمورد اقتصاد سیاسی، تاریخ انقلاب فرانسه، جنبشهای سوسیالیستی و رویدادهای جاری زمانه خود مطالعه کرد تا پاسخش به آن مسئله را ارائه کند.
«دومینیکو لوسوردو»، مورخ مارکسیست ایتالیایی بهطور قانع کنندهای نشان داد چگونه سیاست نیچه به دلیل پیشرفت جنبش کارگری هرچه بیشتر به سمت اشرافیت ستیزه جوتر و منتقد رژیم «اتوفون بیسمارک» در آلمان متمایل شد. در دهه ۱۸۸۰ میلادی، رایش دوم اصلاحاتی را ارائه کرد که بیمه خدمات اجتماعی و حمایتهای جدیدی را برای کارگران فراهم میکرد. به نظر میرسد این موضوع نیچه را آزار داده است. در همان زمان او وارد مرحله ضداخلاقگرایی در اندیشهاش میشود. اهداف سیاسی او آرامکردن تودهها و سرکوب انگیزههای انقلابی بود، اما او طرح فراخوانی صریحتر برای جامعهای از مبارزان اشرافی را آغاز میکند تا با سیاستهای تشکیلاتی مخالفت کنند.
در آن مرحله نیچه تکیه بیشتر بر ایدههای فیزیولوژیکی را آغاز میکند. آثار او در اواخر دهه ۱۸۸۰ میلادی ازجمله «دجال» (۱۸۹۵) و «غروب بتها» (۱۸۸۹) نشاندهنده چیزی است که او از آن با عنوان «اعلان جنگ» خود علیه ضعفا و منحطان یاد میکند. نیچه با جنبش اصلاح نژادی آشنا بود و همین نوشتهها است که او را به پدرخوانده معنوی آن جنبش تبدیل میکند. علیرغم آنکه برنامه ارتجاعی نیچه در طول زندگی حرفهایاش مشهود است، محققانی مانند گئورگ لوکاچ فیلسوف که آثار نیچه را از نظر سیاسی بررسی میکردند، نشان دادند نیچه در آثار دوره بعدی زندگیاش مانند «اراده معطوف به قدرت» (۱۹۰۱) درمورد موضوعاتی مانند امپریالیسم، جنگ و مسئله کارگران موضعی کاملا راستگرایانه اتخاذ کرده بود. نیچه قصد داشت خوانندگان خود را برانگیزد تا از شفقت و ضعف تودهها فراتر بروند و خود را به اعمال خشونت علیه افرادی وادار کنند که او آنها را ضعیف، منحط و شکستخورده میداند.
لوکاچ در اثر «ویرانی عقل» خود اصطلاح «ضد سرمایهداری رمانتیک» را برای اشاره به سیاست نیچه بلکه به نوع خاصی از پروژه ارتجاعی بهکار برد که پس از انقلابهای ۱۸۴۸ میلادی ظهور کرد و آن را تعمیم میدهد. ضدسرمایهداری، رمانتیک فرهنگ را در مقابل تمدن قرار میدهد؛ بنابراین نقدی از سرمایهداری ارائه میدهد که بیشتر شامل احیای دیدگاه فرهنگهای بزرگ گذشته است.
ما ضدسرمایهداری رمانتیک را در طیف وسیعی از نویسندگان و متفکران مرتجع آن زمان از «اُنوره دو بالزاک»، نویسنده فرانسوی تا «توماس کارلایل»، زبانشناس و مورخ اسکاتلندی میبینیم. برای مثال، کارلایل قیام کارگران در سال ۱۸۴۸ را مانند ایجاد هرج و مرج در جامعه میدید که لازم بود با آن مقابله شود تا احیای اقتدار و نظم امکانپذیر شود. به باور کارلایل، تاریخ را قهرمانان و نخبگان میسازند و آنها مستحق رهبری جامعه هستند و اساسا تحول در تاریخ از جانب شخصیتهای بزرگ ایجاد میشود و تاریخ صرفا احوال قهرمانان است و تمام نهضتهای بشری بهواسطه قهرمانان وارد تاریخ شدهاند. از دید او، تاریخ جنگ میان نوابغ (خواهان تغییر) و عقلهای عادی (خواهان حفظ وضع موجود) است و علت اصلی حرکت تاریخ، مردان بزرگ هستند. این مردان مظهر، تجسم یا نماینده جنبشها و ادوار تاریخی هستند. آنها فرستادهای از قلمرو مشیت الهی هستند که برای نجات، هدایت و تعلیم مردم ماموریت دارند قیام کنند و مردم تنها مانند آلات و ابزار این قهرمانها هستند.
مفهوم «اخلاق بندگان» مطرحشده از جانب نیچه حاوی نقدی ضمنی نسبت به تقسیم کار سرمایهداری است که به عقیده او موجب ایجاد «افراد ناقص» میشود. بااینوجود، هدف او آرامکردن حس خواهان براندازی و شورش از پایین بود تا به آنچه دست یابد که هدف اصلی او در سیاست، یعنی حفظ نظم اجتماعی بود، حفظ نظمی اجتماعی که از دید او از جانب رهبری پست یا از طبقه فرودست و از بین عوام فاسد نشده باشد.
با اشاره به نظر لوکاچ، من باور دارم محور اندیشه سیاسی نیچه، جدال مستمر علیه سوسیالیسم و مارکسیسم بود. برای مثال، ما میدانیم نیچه نوشتههای مارکس را خوانده بود، اما هیچگونه شواهدی وجود ندارد که نشان بدهد آن را بهطورجدی خوانده بود، اگرچه در یکی از کتابهای کتابخانه نیچه دیده شد که زیر نام مارکس خط کشیده است. مهمتر از همه، دلیل اینکه میتوانیم سیاست نیچه را حملهای به سوسیالیسم و بهویژه به مارکسیسم بخوانیم، بدان خاطر است که او قصد داشت آنچه را ایجاد کند که تمدن برتر میخواند. در سرتاسر آثار نیچه ثابتترین هدف سیاسی او ریشه کن کردن تهدید سوسیالیستی بود. درمقابل، آنچه او در مسیحیت رد کرد، عناصر برابریطلبانه آن بود، اما تا آنجایی که مسیحیت میتوانست نظم و انضباط را اعمال کند، مورد تحسین نیچه قرار گرفت.
«آدولف لِوِن اشتاین» جامعهشناس، در تحلیل مهمی درباره خوانش نیچه از جانب کارگران آلمان در حدود قرن بیستم با عنوان «نیچه در داوری طبقه کارگر» مینویسد: «سبک فریبنده نوشتاری نیچه در میان کارگران بسیار محبوب بود و آنها سیاستهای ارتجاعی و پیام ضد اکثریتی فلسفه او را نادیده گرفته بودند». او مینویسد: بسیاری از کارگران اسطوره «ابرمرد»، نیچه و فراخواندن انسانهای برتر را ایدهای جذاب میدانستند. فلسفه نیچه در زمان آشفتگی سیاسی اجتنابناپذیر میشود، زیرا مضامینی که ذهن او با آنها درگیر است، ازجمله اراده فرد، قدرت و حیاتگرایی برای هر جنبش سیاسی مهم است و با آن دستوپنجه نرم میکند. بااینوجود، از آنجا که نیچه تخیل راست و چپ را بهطور یکسان تسخیر کرد، اندیشه او تاثیر عجیبی ایجاد میکند. جناح راست برای دفاع از نظم و سلسلهمراتب به او متکی است و بسیاری از افراد در جناح چپ تلاش میکنند از آرای او برای اهداف خود استفاده کنند. برای بلشویکها، نیچه به دو دلیل اصلی به یک فیلسوف مرکزی تبدیل شد. دلیل اول سیاسی بود، یعنی اینکه آنها مشتاق بودند در برابر فاجعه بزرگی مانند جنگ جهانیای که بشریت پیشتر هرگز مشابه آن را تجربه نکرده بود، یک اراده جمعی ایجاد کنند.
آنتونیو گرامشی بهدرستی اشاره میکند که بلشویکها با بهکارگیری نیروی «اراده پرولتاریا» در کشوری که هنوز تحت سلطه اشراف بود، نظریه تاریخ ذکرشده در کتاب کاپیتال (سرمایه) مارکس را به چالش کشیدند. در چنین شرایطی، جایی که به نظر میرسید انقلاب بهشیوهای داوطلبانه با اراده و سازماندهی حزب بلشویک به وقوع پیوست، جای تعجبی ندارد که اندیشه نیچه، همچنین نیچه گرایی تاثیری تعیین کننده داشتهاند.
دومین حوزهای که نیچه برای بلشویکها اهمیت داشت، در حوزه اسطورهسازی و فرهنگسازی بود. شاید از قضا بلشویکها در تلاش برای اختراع «انسان نوین» با برگزاری جشن تولد سوسیالیسم از طریق جشنوارهها و جشنها، تفکر روسو و نیچه را پذیرفتند. درواقع، اولین مقاله منتشرشده تروتسکی در سال ۱۹۰۰ میلادی با عنوان «درباره فلسفه ابرمرد» بود. تروتسکی در آن مقاله به این نکته اشاره میکند که فلسفه فردگرایی رادیکال نیچه برای بورژوازی جذاب بود.
جنبش بلشویکی بر سر نیچه به دو دسته تقسیم شد: برخی مانند تروتسکی فلسفه او را نقد کردند، درحالیکه برخی دیگر مانند «الکساندر بوگدانوف» نویسنده و فیلسوف تمایل بیشتری نسبت به گنجاندن جنبههایی از اندیشه آلمانی داشتند، بهویژه آنچه نیچه آن را «ارزشگذاری مجدد ارزش ها» نامید که همانا در مقولههای اخلاقی سنتی نیک و بد و ایجاد یک چارچوب ارزیابی کاملا جدیدی بود. بااینوجود، بهطورکلی بسیاری از بلشویکها بین اندیشه نیچه و جهانبینی سوسیالیستی خود قرابتی پیدا نکردند. درعوض، آنها او را بهعنوان دشمنی میشناختند که ممکن بود مفاهیمش در برخی موارد مفید واقع شود.
دلوز از اوایل دهه ۱۹۶۰ میلادی، پروژه ارتقای اندیشه نیچه بر اندیشه مارکس و فروید را آغاز کرد. کتاب من، روش دلوز در تفسیر نیچه را تحلیل نمیکند، بلکه بیشتر بر پیامدهای قراردادن اندیشه نیچه در قلب یک سیاست چپگرایانه متمرکز است. این اثرات دقیقا چه هستند؟ هم فوکو و هم دلوز علیرغم تفاوتهایشان نسبت به سوسیالیسم دولتی و احزاب سوسیالیستی سازمانیافته، بدبینی عمیقی داشتند. آنها همچنین بهشدت نسبت به مارکسیسم بدبین بودند و شیوههای اصلی تحلیل انتقادی مارکسیستی و از همه مهمتر «نظریه طبقاتی» را کنار گذاشتند. این عناصر و اندیشه آنها، مصداق یک چپگرایی نیچهای است. برای مثال، فوکو در مصاحبهای در سال ۱۹۷۷ میلادی گفته بود: «پرولتاریا و بورژوازی دیگر رودرروی یکدیگر نیستند، بلکه ما «همه علیه همه» میجنگیم و همواره چیزی در ما وجود دارد که با چیز دیگری در ما مبارزه میکند». درک این نکته مهم است که فلسفه نیچه برای هر دو متفکر به دلیل موقعیت تاریخی متمایزی که با آن مواجه بودند، جذاب به نظر میرسد، یعنی نوشتن در چارچوب یک استالینیسم صلبیتیافته و بوروکراتیک از نوع فرانسوی.
بااینوجود، تلاشهای چپ برای تطبیق مفاهیم نیچهای با اهداف خود موجب تحریف و انحراف برنامههای مارکسیستی، سوسیالیستی و چپ شده است. ادغام اندیشه نیچه در اندیشه چپ، زمانی میتواند مشکلساز باشد که بر روش خوانشی از اندیشه او تکیه کند که هسته سیاسی عمیقا ارتجاعی آن را کنار بگذارد و نادیده بگیرد. این همان چیزی است که من آن را «قرابت انتخابی» مینامم. این روشی است که هدف آن سنتز مارکس و نیچه است یا هدف آن این است که نیچه را در مرکز تفکر چپ قرار بدهد و درعینحال مارکس را به حاشیه براند، همانطور که دلوز و فوکو این کار را انجام میدهند. روش خوانش قرابت انتخابی و پروژه گستردهتر چپ - نیچهگرایی، گرایشهای مشترکی دارند و بیشتر شکل یک چپگرایی مسخره و سرکش ضدفرهنگی را به خود میگیرد و در آن محوریت تضاد طبقاتی که با نیروهای اجتماعی مولد و مبتنیبر کار گره خورده است، کاملا کنار گذاشته میشود.
بحث من این نیست که چپ اصلا نباید به آرای نیچه بپردازد، بلکه ما باید از نشاندن نیچه در صندلی راننده پرهیز کنیم. نیچه مشکلاتی را میگشاید که مارکسیستها و سوسیالیستها باید به آن فکر کنند، اما این مشکلات و راه حلهای نیچه برای آنها زمانی به بهترین شکل درک میشوند که چشم انداز سیاسی ناشی از آن را درک کنیم. بدون شناخت این موضوع خطر پیشبرد برنامههای سیاسی نیچه را تحتپوشش یک برنامه چپگرایانه پیشرویمان خواهیم داشت.
*سوسیالیسم واقعا موجود یک اصطلاح ایدئولوژیک بود که در دوره «لئونید برژنف» در کشورهای بلوک شرق و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی رایج شد. این اصطلاح به مدل برنامهریزی اقتصادی اجراشده شوروی از جانب احزاب کمونیست در آن دوره مشخص اشاره دارد.
دیدگاه