امروز: جمعه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۰۹ شوّال ۱۴۴۵ قمری و ۱۹ آوریل ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 283537
۲۹۵
۱
۰
نسخه چاپی

چه چیزی انسان را از دیگر جانداران متمایز می‌کند؟

جنین انسان پیش از تولد صدای مادرش را می‌شنود: صدایی که او را به دنیا فرامی‌خواند. حتی یک ندای خیالی می‌تواند ما را به دنیای زندگان فرابخواند و از مرگ نجات دهد. انسان‌بودن یعنی شنیدن این صداها و متاثرشدن از آن‌ها.

چه چیزی انسان را از دیگر جانداران متمایز می‌کند؟

سنت‌ اگزوپری نویسنده رمان شازده کوچولو (۱۹۴۳)، در کتاب دیگر خود، زمین انسان‌ها (۱۹۳۹)، قصه‌ای جالب را درباره دوست و همکار خلبانش هانری گیومه بازگو کرده است. در اوایل تاسیس پست هوایی فرانسه، این دو مرد به‌عنوان خلبان در آن فعالیت می‌کردند. در یکی از زمستان‌های آمریکای جنوبی، گیومه در مسیر شیلی به آرژانتین پرواز می‌کرد که یک جریان هوا در کوه‌های آند، هواپیمای او را به درون ابرهای کم‌ ارتفاع و طوفان کشاند. او ساعت‌ها بیهوده به دنبال شکافی در ابرها بود که ازطریق آن بتواند بی‌خطر بگریزد. نهایتا سوخت هواپیمایش تمام شد و مجبور شد در قلب منجمدِ کوهستان فرود آید. عملیات نجات فقط شامل سنت‌اگزوپری و یک خلبان دیگر بود که مرتفع‌ترین رشته‌کوه دنیا را روزها بی‌وقفه در نور دیدند. اما جستجو برای او در هزارتوی برف و یخ، مثل گشتن دنبال الماسی در صحرای آفریقا بود. محلی‌ها همدردی می‌کردند اما امید نمی‌دادند، و با نگاه‌هایی محزون می‌گفتند: «هرگز کسی در زمستان از آند برنگشته است».

همزمان گیومه درون یک گودال، زیر تلّی از نامه‌ها پناه گرفته بود تا توفان تمام شود. وقتی بالاخره آسمان صاف شد، می‌دانست که تنها یک راه برای نجات از آن‌جا وجود دارد. او به خطرناک‌ترین و بعیدترین کار ممکن دست زد، و با آذوقه‌ای ناچیز و بدون هیچ تجهیزات کوهنوردی، با پای پیاده شروع به پایین‌آمدن از کوهستان آند کرد ‌ــ‌ در یکی از خشن‌ترین اقلیم‌های کره زمین. گیومه پنج روز و چهار شب در برف پیاده‌روی کرد، و بالاخره نجات یافت. وقتی لاغر و یخ‌زده، با چشمانی اشک‌بار سنت‌اگزوپری را پیدا کرد، درحالی که نمی‌توانست راحت حرف بزند، گفت: «قسم می‌خورم، کاری که من کردم، هیچ جانداری تابه‌حال نکرده». سنت‌اگزوپری بعدا نوشت که این حرف، نجیب‌ترین حرفی بود که تابه‌حال کسی گفته، و معرّف جایگاه انسان در کائنات و مایهٔ احترام به آن است.

نیرویی که اذهان و عواطف ما را با عزیزان‌مان خواه نزدیک یا دور از ما همسو می‌کند، انسان را از بقیهٔ گونه‌های جانداران متمایز کرده است.

منظور او چه بود؟ کردار و گفتار گیومه، چه‌طور جایگاه ما را نسبت به بقیهٔ جانداران نشان می‌دهد؟ آیا بازگشت گیومه به زندگی، جنبهٔ حیوانیِ بقا نبود؟ او خودش شهادت داد که درنتیجهٔ گرسنگی و خستگی قوای عقلانی خود را از دست داده بود. این شکل از بازگشت اودیسه (حماسهٔ یونانی)، انگار خاص انسان است و با هنر و تدبیر ویژهٔ انسان‌ها حاصل می‌شود. اما آیا شاهکار گیومه، اراده‌ای سرسخت و حیوانی برای بقا نبود (چیزی که حتی در یک باکتری ساده هم می‌توان مشاهده کرد)، که وقتی قوای عقلانی و انسانی رهایش کرد، او را نجات داد و به جلو پیش برد؟

من الان در اتاق نشمین روی صندلی نشسته‌ام و مواظب دو مخلوق بسیار مشابه هستم. یکی خواهرزاده ۱۸ماهه من ویلیام و دیگری، بهترین دوست او و حیوان خانگی دوست‌داشتنی ما، یک سگِ اسکاتلندی بازیگوش به اسم مکنزی. اسباب‌بازی‌های زیادی در اطراف اتاق پخش شده است. بعضی مالِ ویلیام است و بعضی مال مکنزی، اما بیشترشان مال هردوی آن‌هاست. بزاق و جای دندان هردوی‌شان روی اسباب‌بازی‌ها پیدا می‌شود. مکنزی توپ تنیسی را در دهانش می‌گیرد و برای من می‌آورد، و با آن چشم‌های براقش مشتاقانه به من نگاه می‌کند و دُم تکان می‌دهد. ویلیام هم تلوتلوخوران اسباب‌بازی‌اش را پیش من می‌آورد؛ زمین می‌خورد و بعد سرش را بالا می‌گیرد و همان‌قدر مشتاقانه مرا نگاه می‌کند.

حالت چهرهٔ ویلیام و مکنزی در ظاهر عین هم است. هردو نوعی مطالبه را نشان می‌دهد: رابطه‌ای بین خواهان و خوانده، و یک شی. و هردو نیازمند سطحی از هوش اجتماعی هستند. ویلیام و مکنزی می‌فهمند که اگر به‌نحو صحیح توجه مرا جلب کنند، می‌توانند وادارم کنند که کاری برای‌شان انجام دهم. اما رفتار این دو موجود، تفاوتی باطنی دارد.

برای فهم آن ‌ــ‌ و فهم حرف‌های گیومه ‌ــ‌ باید انگیزه‌ها و انتظاراتِ پشتِ این اَعمال را بیشتر کاوش کنیم.

برای مکنزی فقط یک بازی وجود دارد. ما سال‌هاست که بازی مشابهی را با هم انجام می‌دهیم. البته گاهی کمی فرق می‌کند، اما درکل تفاوتِ چندانی ندارد. انگیزه و توقعِ او ساده است. ما دوستانی قدیمی و صمیمی هستیم که پیوند عاطفی ساده‌ای داریم. اما ویلیام با آوردنِ اسباب‌بازیِ خود نزد من، چه نیات و توقعاتی دارد؟ هنوز برایم نامعلوم است. اما درمقایسه با مکنزی، به‌نظر درخواست ویلیام بیشتر از این‌هاست. از نگاه کنجکاوش می‌توانم حدس بزنم چیزی می‌خواهد. اما چه؟ اغلب ظاهرا همین‌که توجهِ مرا به اشیا جلب کند برایش کافی‌ست. اما گاهی به‌نظر می‌رسد که انگیزه‌اش فقط سهیم‌کردن دیگران در شادی دنیای خود است.

این انگیزه سهیم‌کردن و اشتراک‌گذاری، در اشاراتِ او مشهود است. در ۱۸ماهگی اشاره‌ کردن را خوب بلد است، و از جلب توجه من به اشیای مختلف خیلی لذت می‌برد. اشارات او برای این است که مطمئن شود من هم به اشیا و رویدادهایی که برایش جالب است توجه می‌کنم. اما غالب اوقات به‌ نظر نمی‌رسد که از من چیز خاصی را مطالبه کند.

فقط می‌خواهد بداند که من هم با او همراهم، و در شگفتی‌های دنیایی که هر روز کشف می‌کند، مرا هم سهیم کند: «نگاه کن!»

از قدیم اشاره‌کردن را یکی از رفتارهای خاصه انسانی دانسته‌اند. اما این‌طور نیست. خیلی از میمون‌هایی که در اسارت بزرگ شده‌اند هم اشاره‌کردن را یاد می‌گیرند. حتی شواهدی حاکی‌ست که شامپانزه‌ها هم در حیات وحش رفتاری مشابه را انجام می‌دهند. گذشته از نخستی‌سانان (که انسان همه جزو این گروه است)، گونه‌ای از کلاغ‌ها هم از بدن‌شان برای اشاره به اشیا بین همدیگر استفاده می‌کنند.

اما اشاره انسانی ویژگی‌های خاصه‌ای دارد که در بین جانداران دیگر وجود ندارد. شامپانزه‌هایی که در اسارت یاد می‌گیرند به مراقبان انسانی خود اشاره کنند، تقریبا فقط به این دلیل این کار را می‌کنند که از آن‌ها بخواهند کاری برای‌شان انجام دهند. روان‌شناسان رشد و نخستی‌شناسان به این پدیده می‌گویند اشاره امری.

اما ویلیام با اشاره‌کردن می‌خواهد نظرات و نگرش‌های مرا در این دنیا جویا شود (که به این می‌گویند اشاره استفهامی)، یا فقط به‌خاطر لذت سهیم‌شدن جهان با من این کار را می‌کند (که به این می‌گویند اشارهٔ اعلانی یا ندایی). اگر می‌خواستیم این اشارات را به جملاتی صریح ترجمه کنیم، مکنزی و شامپانزه به‌نوعی دارند می‌گویند: «هی تو، کاری برای من انجام بده!» درحالی که نوزاد انسان اغلب می‌گوید: «هی تو، مرا هم در این تجربه سهیم کن!»

به‌ خاطر انگیزه انطباق با جهان است که فرزند بشر تقلا می‌کند شایستگی لازم را برای حیات فرهنگی و زبانی در میان آدم‌ها کسب کند.

نوازادان معمولا در اواخر یک‌سالگی اولین اشاره‌های خود را تجربه می‌کنند. اما رفتارهای اجتماعی و ارتباطی خاص انسان مدت‌ها پیش از این بروز می‌کند. طی دههٔ گذشته محققان نشان داده‌اند که جنینِ انسان در رحم با زبان مادرش آشنا می‌شود. طی سال اول، نوزادان توجه ویژه‌ای به چهره‌ها، رفتارها و گفتار افراد محیط‌شان نشان می‌دهند (درمقایسه با محرک‌های دیگر).

در ماه‌های اول زندگی، نوزادان با والدین‌شان وارد تعاملاتِ چهره‌به‌چهره و آوایی می‌شوند. به‌عقیده روان‌شناسان رشد، این بده‌بستان ابتدایی که اصطلاحا نوعی «پیش‌محاوره» است، همان ساختار مکالمات پیشرفته را دارد اما محتوای آن بسیار ساده‌تر است. پیش‌محاوره به نوزادان و والدین‌شان امکان می‌دهد خود را با حالات عاطفی همدیگر سازگار کنند. هردو طرف در جریان این تعامل ممکن است شادی، هیجان‌زدگی یا کنجکاوی خود را ابراز کنند و در این بیانِ متقابل متوجه می‌شوند که طرف مقابل هم احساس مشترکی را ابراز می‌کند.

درعین‌حال، یک نوزاد ۱۸ماهه که با یک فرد بزرگسال بازی می‌کند، شادی خود را تاحدی از دریچه رابطه عاطفی خود با آن فرد تجربه می‌کند. نوزاد نه‌تنها کاربرد عملی چیزهای مختلف را از بزرگسالان یاد می‌گیرد، که همچنین اهمیت عاطفی آن‌ها را درک می‌کند. چون رابطه ما با دنیای اطراف‌مان، هم کاربردی‌ست و هم عاطفی. آدم‌ها عموما علاقه دارند که این انطباق با محیط را حفظ کنند و گسترش دهند. به لحظه‌ای فکر کنید که همراه دوستان‌تان مسابقه تیم محبوب‌تان را تماشا می‌کنید، یا همراه دیگران در آیینی مذهبی شرکت می‌کنید، یا با دیگران از گذشته صحبت می‌کنید.

عمیق‌ترین صفات بشری ما ممکن است اصلا ربطی به استعداد‌های عقلی ما نداشته باشد. طی دهه‌های گذشته محققانی چون مایکل توماسِلو با انجام آزمایشاتی به مطالعه شباهت‌ها و تفاوت‌های رفتاری و شناختی بین انسان و شامپانزه پرداختند. این تحقیقات پیشرو در کتاب انسان‌شدن (۲۰۱۸) اثر توماسلو به رشته تحریر درآمده است. ما حالا داریم می‌فهمیم که نزدیکترین گونه تکاملی به ما، یعنی شامپانزه، خیلی بیش از آن‌چه خیال می‌کردیم استعداد دارد. شامپانزه هم درست مثل انسان‌ها می‌تواند نگاه خیرهٔ شامپانزه‌ها یا آدم‌های دیگر را دنبال کند، و تاحدی می‌فهمد که دیگران چه چیز را تماشا می‌کنند.

اما اساسی‌ترین تفاوت‌ها، در هیجانات و انگیزه‌ها نهفته است. شامپانزه‌ها تعاملات عاطفی طولانی و صمیمیِ چهره‌به‌چهره، که نوزاد انسان با والدین خود دارد، ندارند. این شاید فقط ناشی از نحوهٔ تکامل آن‌ها برای سازگاری با جهان اطراف و بقیه شامپانزه‌ها باشد. اما به‌خاطر همین انگیزه انطباق با جهان است که فرزندان انسان تقلا می‌کنند شایستگی لازم را برای حیات فرهنگی و زبانی در میان آدم‌ها کسب کنند، و همین مبانی عقلانیت را برساخته است.

اگر دریابیم که وجه تمایز بشر، نه قوای تعقل، که استعدادِ عاطفی اوست، آن‌وقت درک ما از خودمان، و رابطه و مسئولیت ما نسبت به همدیگر، و بقیهٔ جانداران و سیارهٔ‌مان تغییر خواهد کرد.

توانایی‌های شناختی ویلیام در ۱۸ماهگی، از بسیاری جهات شبیه شامپانزه‌های بالغ است. اما بعد از چند سال، او بیشتر به قلمروی فرهنگی و زبانی انسان‌ها وارد خواهد شد و توانایی‌ های متعددی را کسب خواهد کرد، من‌جمله: کنترل اجرایی، خودآگاهی، شناخت اجتماعی، حل مسئله، تخیل و طراحی در سطحی بسیار فراتر از هر گونه دیگری از حیوانات. گرچه ما معمولا این توانایی‌ها را امری شخصی و فردی محسوب می‌کنیم.

اما بسیاری از روان‌شناسان برپایه کارهای پیشگامانه ویگوتسکی (روانشناس روس)، معتقدند که این توانایی‌ها محصول جذب اندیشه فرهنگی و اجتماعی‌ست که خصوصا در زبان نهفته است. دوران پیش‌دبستانی و سال‌های اول مدرسه، کودکان بر زبانی که در اطراف‌شان استعمال می‌شود تسلط می‌یابند. کودکان ابتدا زبان را پیش‌خود و ناملفوظ و تدریجا درقالب تک‌گویی استعمال می‌کنند. این گفتگوها گرچه درونی هستند اما ریشه در گفتگوهای بیرونی دارند. حتی محرمانه‌ترین افکار درونی ما، ناشی از گرایش ما به دیگران و میل شدید ما به سبک زندگی کاملا انسانی‌ست.

فلاسفه و دانشمندان از قدیم درباره دلیل کسب چنین مهارت‌های شناختی حیرت‌انگیزی در انسان‌ها، خواه به‌طور فردی یا جمعی، بحث می‌کرده‌اند. بیشترشان معتقد بودند که روند رشد عقلی یا زبانی ما تفاوتی اساسی با بقیه جانداران دارد. ارسطو هم حامی این دیدگاه بود؛ او بشر را حیوان ناطق و منطقی می‌دانست که قدرت تعقل یا بیان دارد.

اخیرا نوام چامسکی ایده تکامل انطباق زبانی را مطرح کرد اما این دیدگاه منتقدانی هم داشته است، من‌جمله توماسلو. واقعیت این است که خصیصه عاطی‌بودن انسان‌ها، اخیرا مورد توجه قرار گرفته است.

اما ممکن است ویژگی خاصه ما، و یکی از علل اصلی توانایی عقلانی و زبانی ما، ناشی از شیوه جذب ما به همدیگر و به جهان باشد. ممکن است دلیل منطقی‌شدن و زبان محوری انسان‌ها، نوع خاص تعامل و ابراز احساسات ما باشد. اگر معلوم شود که ویژگی منحصربه‌فرد بشر، نه قوای تعقل، که استعداد همدلی اوست، آن‌وقت درک ما از خودمان، و رابطه و مسئولیت ما نسبت به همدیگر، و بقیهٔ جانداران و سیارهٔ‌مان چه تغییری خواهد کرد؟ حیوانِ منطقی با استفاده از عقل خود، این سیاره و ساکنین آن را به ویرانی کشانده است. آیا حیوان همدل می‌تواند این خرابی‌ها را درست کند؟

۲۰ درجه زیر صفر است و باد سوزان از منافذ لباس گیومه عبور می‌کند. او در کوهستان‌های آند مطرود مانده است. پاهایش تاول زده، و صورتش از فرطِ یخبندان ورم کرده و خشکیده است. عقلش دارد به او خیانت می‌کند. نمی‌تواند درست فکر کند، و کم‌کم دچار فراموشی می‌شود. لحظه‌ای دستکش خود را درمی‌آورد تا از دستش استفاده کند، اما کمی بعد می‌فهمد که دستکش را جا گذاشته و باید برگردد. هر قدمی عذاب است ‌ــ‌ عضلاتش گرفته و خشکند. او پی‌درپی زمین می‌خورد و هربار می‌فهمد که ارادهٔ حیوانی او برای زیستنْ دیگر وجود ندارد. شدت خواب او را به بستری از برف فرامی‌خواند و می‌داند که اگر بخوابد، هرگز بیدار نخواهد شد. اگر بمیرد، جانش راحت می‌شود. تنها کاری که برای خلاص‌شدن باید بکند این است که دراز بکشد، چشمانش را ببندد، و خود را رها کند.

چه چیز گیومه را روی پاهایش بلند کرد و او را وادار به ادامهٔ جنگی ظاهرا بی‌پایان با طبیعت کرد؟ این صدای همسرش بود، که از ورای اقیانوس به‌وضوح شنیده می‌شد و نقاب برف‌آلود مرگ را می‌درید و در افکار خراب او لحظه‌ای روشنایی می‌دمید. گیومه با خودش گفت، «اگر هنوز همسرم فکر می‌کند که من زنده‌ام، باید مطمئن شود که روی پاهایم ایستاده‌ام». و شنیدن ندای او، و دیدن خودش در چشمان و قلب و ذهن او، کافی بود تا گیومه را روی پاهایش نگه دارد ‌ــ‌ حتی وقتی خودش آماده مردن بود و دیگر در ورطه مرگ افتاده بود. هر گام جسورانه او، پاسخی به آن ندا بود. او از چشمه انسانیت نوشیده و جان گرفته بود: همان چیزی که ذات ما را متمایز می‌کند و مدت‌ها پیش از حماسه اودیسه وجود داشته است.

ما دیده‌ایم که جنین انسان، پیش از تولد، صدای واقعی مادرش را حس می‌کند و می‌شنود: صدایی که او را به دنیا فرامی‌خواند. و در موردی مثل ماجرای گیومه، یک ندای خیالیِ درونی حتی می‌تواند ما را به دنیای زندگان فرابخواند و از مرگ نجات دهد. انسان‌بودن، یعنی شنیدن این صداها در تمام طول زندگی، و متاثرشدن از آن‌ها.

  • منبع
  • نبشت

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید