امروز: جمعه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ برابر با ۱۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۲۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 273870
۱۴۷۶
۲
۰
نسخه چاپی
Jurgen Habermas

یورگن هابرماس و اندیشه های او

هابرماس سالها تحت تاثیر عقاید و شاگردی آدورنو به مطالعه و تحقیق مشغول بود. اگرچه با مرگ بنیانگذاران اصلی مکتب فرانکفورت یعنی هورکهایمر و آدورنو و نهایتاً مارکوزه، مکتب انتقادی چپ نو (فرانکفورت) عملاً به صورت کلاسیک خود پایان یافته تلقی می شود ولی متفکر و نویسنده ای خلاق و پرکار یعنی یورگن هابرماس دنباله کار آنان را گرفته و افکار و عقاید آنان را به نوعی تاثیرگذار در جوامع غربی دنبال می نماید

یورگن هابرماس و اندیشه های او

یورگن هابرماس در سال 1929 در شهر دوسلدوف متولد شد. در سال 1961 از رساله ی دانشیاری خود دفاع کرد و اجازه تدریس فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ را گرفت. از سال 1964 در دانشگاه فرانکفورت عهده دار تدریس فلسفه و جامعه شناسی شد.

بین سالهای 81-1971 ریاست انستیتو ماکس پلانک، بخش تحقیقات علوم اجتماعی به او سپرده شد و در همین رابطه بود که تحقیق خود در رابطه با شرایط زندگی در چارچوب دنیای کنونی و علم در شهر اشتانبرگ آخرین محل اقامت و درگذشت مارکوزه به اتمام رساند. در سال 1983 به مقام استادی کامل در دانشگاه فرانکفورت نایل آمد.

اندیشه هابرماس

هابرماس سالها تحت تاثیر عقاید و شاگردی آدورنو به مطالعه و تحقیق مشغول بود. اگرچه با مرگ بنیانگذاران اصلی مکتب فرانکفورت یعنی هورکهایمر و آدورنو و نهایتاً مارکوزه، مکتب انتقادی چپ نو (فرانکفورت) عملاً به صورت کلاسیک خود پایان یافته تلقی می شود ولی متفکر و نویسنده ای خلاق و پرکار یعنی یورگن هابرماس دنباله کار آنان را گرفته و افکار و عقاید آنان را به نوعی تاثیرگذار در جوامع غربی دنبال می نماید.

بدین ترتیب هابرماس را باید مهمترین وارث مکتب چپ نو دانست که اگرچه اندیشه‌هایش بیشتر بر محور تفکرات چپ متمرکز است ولی با این حال از جنبش های دانشجویی دهه 60 که در کنار مارکوزه بطور موثر شرکت داشت، کناره گرفت و به خودانتقادی پرداخت و حتی بعضی از نظرات پارسونز را صحه گذاشت.

او به عنوان یک فیلسوف چپ‌گرا، تمایزی که مارکس در رابطه با زیربنا و روبنا می گذارد در جوامع صنعتی پیشرفته و سازمان یافته غربی دیگر صادق نمی داند، زیرا عقیده دارد که بعد از بحران سال 1929 و دخالت های مستمر و روزافزون و هدایت های مرکزی‌گونه دولت، دیگر آنطوری که مارکس در قرن نوزدهم می پنداشت، زیربنا نمی تواند تعیین‌کننده روبنا باشد و برعکس روبناهای سیاسی بطور جدی زیربنا را تعیین و شکل می دهد.

زمانی که هابرماس در سال 1968 در فرانکفورت عهده دار تدریس فلسفه بود، کتاب علاقه و شناخت را به رشته تحریر درآورد. در این کتاب او سعی دارد ضمن نقد آئین اثبات گرایی از دیدگاه تاریخی، اثبات گرایی نوین را به نوعی بازسازی نماید که علم تجربی بطور سیستماتیک به یک تجزیه و تحلیل علمی در رابطه با سود و شناخت انسان منتهی شود. در حقیقت او خواهان تئوری شناخت به جای روش اثبات گرایی در علوم اجتماعی است؛ زیرا عقیده دارد که علوم اجتماعی، معارف انسانی هستند که توسط انسان در شرایط خاص تاریخی ایجاد می شود و با علوم طبیعی که صرفاً نتیجه ی مشاهده و روش عینی و استدلالی است و در علوم طبیعی کاربرد دارد، متفاوت خواهد بود و نتیجه یکسانی نخواهد داد.

به نظر او کسی که تئوری شناخت را نادیده می گیرد و در عوض به تئوری علمی (که در علوم طبیعی رایج است) رو می آورد در حقیقت به مانند کسی است که تفکر و تامل را نادیده گرفته باشد؛ زیرا تئوری‌های علمی همواره نیاز به تعریف و تفسیر مجدد از تجربیات جدید و فراموش شده گذشته دارند. اگر ما تفکر و تامل را در اندیشه کنار بگذاریم، آنوقت حاصل کار همانا آئین و روش اثبات گرایی کلاسیک خواهد بود. تحلیل شناخت و سود و ارتباطی که این دو با هم دارند باید این ادعا را ثابت کند که نقد معرفت بنیادی فقط در چارچوب تئوری اجتماعی ممکن خواهد بود. به عقیده او این روش، تئوری مارکسیستی جامعه را نیز در بر می گیرد، اگرچه این مطلب در نطرات مارکس و مارکسیست ها به وضوح و روشن اظهار نشده باشد.

هابرماس مرکز ثقل رهیافت‌های علوم اجتماعی را منافع انسانی می داند که با شرایط زمان و مکان همواره در حال تغییر و تحول است. یعنی انسان همواره با تاریخ و فرهنگ جامعه خود در ارتباط است و مشکل اصلی از آن جا ناشی می شود که امروزه انسانها عقل خود را در گرو سلطه ی علم اثباتی قرار می دهند. حتی وقتی کانت سعی در فرموله کردن سوالاتی که فراسوی منطق تئوری شناخت بودند، ابتدا با آگاهی و سپس به کمک شکل و قالب خاص مربوط به خود، نتیجه گیری می کرد. به همین جهت او معتقد بود برای شناخت عقلی باید وضعیتی مستقل و بی طرف در برابر علم گرفت.

ولی هابرماس برخلاف کانت عقیده دارد ذهن انسان بر اساس مقوله های اجتماعی شکل می گیرد و بر اساس تجربه تکامل می یابد. پس بدین ترتیب علم الاجتماع با علم طبیعی که خارج از حیطه ی سلیقه ی انسان قرار دارد، تفاوت اساسی پیدا می کند، چون علوم طبیعی که به کمک مشاهده و آزمایش و نهایتاً استدلال حاصل می شود از نظر هابرماس در علم الاجتماع کارآیی ندارد، زیرا علم الاجتماع توسط شخص و جامعه ابداع و شناخته می شود و بد و خوب آن توسط شخص و در رابطه با سلیقه های شخصی تعیین می گردد و به همین جهت از بنیاد با علم طبیعی و روش اثباتی تفاوت دارد.

هابرماس همراه با دیگر اعضاء مکتب فرانکفورت عقیده دارد که انسان چیزهایی را علاقه دارد شناسایی نماید که برایش سود داشته باشد. کار ابزاری است که انسان را به اهداف خود می رساند. انسان با کار قادر است محیط خود را تغییر دهد. اگرچه هابرماس در این رابطه با مارکس که تمامی اهداف انسان را بوسیله کار ممکن می داند، کاملاً هم عقیده نیست، زیرا او عقیده دارد که انسان فقط بخشی از طبیعت را می تواند بوسیله کار با نیازهای خود تطبیق دهد، همان قسمت که هابرماس آنرا کار ابزاری می نامد.

در حالیکه انسانها نیاز به ارتباط با یکدیگر دارند تا معرفت و دانش بشری گسترش یابد و این امر فقط توسط زبان یعنی توانایی گفتمان و استفاده هایی که انسان بوسیله نشانه ها برای برقراری ارتباط بین انسانها لازم است، ممکن خواهد شد. کار، علاقه فنی را بوجود می آورد و علاقه فنی به شناخت و نظارت بر فرایندهای طبیعی و استفاده از آن که به نفع بشر است دست می یابد. هابرماس این روند را علوم تجربی – تحلیلی می نامد که همان عقل ابزاری است. او جایگاه این نوع دانش و عقل ابزاری را به نوعی در حیات انسانها می پذیرد، اگرچه نظریه پردازان اولیه ی مکتب فرانکفورت به آن اهمیتی نمی دادند.

همکاری انسانها تنها بوسیله ابزار زبان ممکن خواهد بود که کنش ها و واکنش های یکدیگر را درک کنند. ولی سرمایه‌داری متأخر و بویژه جوامع فراصنعتی امروزی این عرصه کنش و واکنش ها را مورد تهاجم جدی قرار داده است و انسانها را به برده ی کالا تبدیل نموده و بدین ترتیب انسانها خود تبدیل به ابزار نظام سرمایه داری شده اند.

هابرماس علاقه های انسانی را با واسطه مخصوص به خود مورد شناسایی و ارزیابی قرار می دهد. واسطه ها از نظر او حوزهایی هستند که این علاقه ها در آنها عمل می کنند. برای مثال ریشه ی علاقه فنی در کار است و به همین جهت نمی توان عقل ابزاری را ناقص یا غلط قلمداد کرد، بلکه مشکل اصلی در جوامع مدرن این است که عقل را بر دانش و معرفت ترجیح داده و اولویت می دهند. علاقه تغییر در محیط بوسیله واسطه زبان ممکن خواهد بود که این خود باعث علم هرمنوتیک یعنی علمِ تفسیر می شود، پس تمامی مسائل و روندهای به تصویر کشیده شده را می توان هرمنوتیک دانست.

در پایان دوباره یادآور می شود که اساس تفکر هابرماس بر این پایه مستحکم است که نقد شناخت بنیادی فقط از راه تئوری اجتماعی ممکن خواهد بود و نه تئوری علوم طبیعی. به کلام دیگر او نه تنها روش اطلاع‌یابی را در مذاکره اثبات‌گرایان رد می کند، بلکه روند مباحثات سیاسی عملی را نیز می پذیرد و بر عکس خواهان نوعی گفتمان درباره ی نیازهای طبیعیِ انسانی و اجتماعی در محیط است.

منبع: اندیشه های سیاسی غرب در قرن بیستم - دکتر ملک یحیی صلاحی

  • منبع
  • حقوق نیوز

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید