امروز: پنج شنبه, ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ برابر با ۱۵ شوّال ۱۴۴۵ قمری و ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 284145
۳۰۲
۱
۰
نسخه چاپی

بهداشت روان امری شخصی نیست؛ مسئله‌ای سیاسی است

اولویت اصلی، تغییر در طرز فکر است، یعنی به‌طور مستقیم‌تری با سیاست‌های بهداشت روان برخورد شود. اگر به‌طور جدی بخواهیم از امراض روانی پیشگیری کنیم، باید بهداشت روان را از دید سیاسی نگاه کنیم.

بهداشت روان امری شخصی نیست؛ مسئله‌ای سیاسی است

در سال ۱۹۶۵ مقاله‌ای با عنوانِ فقر و تغییر اجتماعی در مجلهٔ ساینتیفیک امریکن منتشر شد. این مقاله، خوانندگان را با شهرکی در استان نوا اسکوشیا در کانادا آشنا کرد که با اسم مستعارِ رود (Road) از آن نام برده می‌شد.

این شهرک که یکی از فقیرترین‌ها در منطقه بود، تحت نظر پروژ‌هٔ تحقیقاتی استرلینگ قرار داشت که یکی از بزرگ‌ترین و طولانی‌ترین تحقیقات روان‌پزشکیِ اجتماعی است. مولفِ مقاله، الکساندر لیتون، پروژهٔ مزبور را با کمک همسرش در سال ۱۹۴۸ راه‌اندازی کرد. محققان پروژه با ارزیابیِ سکنهٔ رود و دیگر شهرک‌ها، امیدوار بودند تا رابطهٔ بین فاکتورهای اجتماعی-اقتصادی و سلامت روان را کشف کنند.

سکنهٔ رود از سال‌ها پیش جزو طبقهٔ فقیر بودند: دعوا، اعتیاد به الکل، طلاق، و بی‌توجهی به کودکان در آن زیاد بود، و به‌خصوص وضعیت مسکن و خانه‌ها در آن بسیار بد بود.

تیم‌هایی از دانشمندان علوم اجتماعی و روان‌پزشکان ‌ــ‌ از جمله لیتون‌ها که به عنوان روان‌پزشکان اجتماعی معروف شدند ‌ــ‌ دریافتند که نرخ امراض روانی در مناطق محروم در بالاترین حد است. پروژهٔ استرلینگ و موارد مشابه آن نشان داد که دلایل اصلی امراض روانی عبارتست از: فقر، نابرابری، انزوای اجتماعی، و فروپاشی منطقه (از جمله فروپاشی زیرساخت‌های شهری و فقدان گروه‌هایی که انسجام منطقه را حفظ کنند). در این تحقیقات معلوم شد که فقدان منابع مالی و جایگاهِ اجتماعی-اقتصادیِ پایین باعث ایجاد حس اضطراب، افسردگی، و یاس در مردم منطقه می‌شود. و در مقایسه با افراد مرفه‌تر، مستمندان بیشتر احتمال دارد به روان‌پریشی مبتلا شوند و به‌جای این‌که مشکل‌شان با روان‌درمانی حل شود، نیاز به معالجاتی مثل شوک‌درمانی، شوک انسولین درمانی، و حتی برش مغز پیدا کنند.

کار روان‌پزشکان اجتماعی مزبور ‌ــ‌ به‌خاطر تمرکزش بر محیط اجتماعی ‌ــ‌ در تقابل با دو رویکرد شاخصِ دیگرِ سلامت روان در آن زمان بود: یکی روانکاوی که بر روان‌درمانی تمرکز داشت، و دیگری روان‌پزشکی بیولوژیک که بر داروها و دیگر معالجاتِ جسمی تمرکز داشت. روان‌پزشکیِ اجتماعی که در میانهٔ قرن بیستم در آمریکای شمالی ظاهر شد، بر پایهٔ دو جنبش قبلی یعنی بهداشت ذهن و هدایت کودک شکل گرفت که آن‌ها هم بر نقش عوامل اجتماعی-اقتصادی تاکید داشتند ولی فاقد شواهد علمی بودند.

داستانِ فراموش‌شده روان‌پزشکی اجتماعی، نتایجِ متفاوتی داشته است. هدف نهایی این رشته این نبود که فاکتورهای اجتماعی-اقتصادی را در سلامت روان تعیین کند، بلکه می‌خواست توصیه‌هایی را برای سیاست‌گذاری تدوین کند که باعث پیشگیری از امراض روانی شود. این‌جا جایی‌ست که تحقیقاتِ بهداشت روان با سیاست تعامل پیدا می‌کند. روان‌پزشکان اجتماعی ماهرانه توانستند رابطهٔ مشکلات اجتماعی-اقتصادی و مشکلات روحی/روانی را پیدا کنند. اما نتوانستند برای این‌که چه باید کرد، توصیه‌های مناسبی را تدوین کنند.

یکی از دلایلش این بود که روان‌پزشکانِ اجتماعی میلی به بیانِ سیاسی نداشتند، و فقط می‌خواستند مسئله درک کنند. مثل مورد تحقیقات منهتن مرکزی که در دههٔ ۱۹۵۰ وضعیتِ روان‌بهداشتی را در شهر نیویورک بررسی می‌کرد. کتابِ منتج از این پژوهش به اسم سلامتِ روان در کلانشهر (۱۹۶۲) به قلم لئو اسرول و همکارانش، ۵۰ صفحه به بحث درباره روش‌شناسیِ پروژه پرداخت، ولی کمتر از ۵۰ کلمه به پیامدهای تحقیق پرداخت.

برخی هم فکر می‌کردند که درست نیست محققان وارد بحث‌های سیاسی شوند، چه رسد به امر سیاست‌گذاری. بخش بزرگی از پژوهش‌های روان‌پزشکیِ اجتماعی هم با جریان مک‌کارتیسم در آمریکا همزمان شد، و هر چیزی که بوی سوسیالیسم (اجتماعی‌گرایی) می‌داد زیر ذره‌بین و محکوم بود. این شامل سیاست‌های اجتماعی-اقتصادی برای کاهش فقر و نابرابری هم می‌شد که یافته‌های روان‌پزشکان اجتماعی بر آن تاکید داشت.

ولی در برخی موارد هم خود روان‌پزشکان اجتماعی موضوعِ اصلی را نمی‌گرفتند و خودِ فقرا را مقصر بیماری‌های روحی/روانی‌شان می‌دانستند. مثلا مقالهٔ لیتون در مورد شهرکِ رود، بیش از آن‌که فقر را عامل اصلی معرفی کند، خود فقرا را مقصر جلوه می‌داد. اهالی شهرک‌های مجاور، سکنهٔ رود را عقب‌افتادهٔ ذهنی می‌خواندند و آن‌ها را تحقیر می‌کردند. ولی محققین پروژهٔ استرلینگ هم ساکنینِ رود و شهرک‌های دیگر را با ادبیاتی زشت خطاب می‌کردند. مثلا آن‌ها را کثیف، بدترکیب، بی‌ادب، هرزه، بی‌ملاحظه، بددل و حتی متخاصم توصیف می‌کردند. محققانِ طبقهٔ متوسط با تحصیلاتِ عالی، طوری از این آدم‌ها حرف می‌زدند که گویی آن‌ها نه صرفا از یک طبقهٔ اجتماعیِ متفاوت، بلکه انگار از یک قوم کاملا متفاوت هستند.

وقتی ساکنینِ رود اولین بار در دههٔ ۱۹۵۰ مورد بررسی قرار گرفتند، معلوم شد نسبت به شهرک‌های اطراف از نظر بهداشت روان در وضعیت بسیار بدتری هستند. ولی جالب بود که وضیعت آن‌ها در اوایل دههٔ ۱۹۶۰ به میزان قابل توجهی بهبود پیدا کرد. چرا؟

گرچه افزایشِ فرصتِ اشتغالْ باعث کاهش فقرِ مزمن در این شهرک شده بود، لیتون این فاکتور را دست‌کم گرفت. بلکه او معتقد بود مردمْ خودشان عوض شده‌اند: راه‌اندازیِ یک برنامهٔ آموزشیِ بزرگسالان و ادغام مدرسهٔ شهرک با مدرسهٔ یک شهرکِ ثروتمندتر باعث شد هم بزرگسالان و هم کودکان با فرهنگ، مهارت‌ها، زبان و طرز پوششی آشنا شوند که به آن‌ها امکان داد کارکرد مفیدتری در جامعه پیدا کنند. بر اساس نظریهٔ او، تحولاتِ مزبور باعث شد ساکنینِ رود از مردمی بی‌خبر از ارزشِ کار که به دولت بی‌اعتماد بودند، به شهروندانی شرافتمند تبدیل شوند. به نظر لیتون، در نتیجهٔ این‌ها بود که سلامت روانِ اهالی هم بهبود یافت.

هرچند که احتمالا ارتقای سطحِ آموزش تاثیر داشت، تاکیدِ لیتون بر این عوامل و نه پیشرفت‌های اقتصادی‌ای که همزمان اتفاق افتاد، به‌خاطر آن بود که او و بقیهٔ روان‌پزشکانِ اجتماعی دوست نداشتند تغییر اجتماعی-اقتصادیِ رادیکال را پیشنهاد بدهند (چه رسد که آن را مطالبه کنند). به بیان او، خودِ فقرا به ایرادی بنیادی مبتلا هستند که فراتر از شرایط اجتماعی-اقتصادی است. این‌جا دیدگاه او منعکس‌کنندهٔ رویکردِ جنگ با فقر بود که رئیس‌جمهور آمریکا لیندون جانسون در ۱۹۶۴ اعلام کرده بود. این جنگ همین‌طور شامل مبارزه با به‌اصطلاح فرهنگِ فقر بود. این طرز فکر می‌گفت شما نمی‌توانید صرفا با اعطای منابع مادی به مردم آن‌ها را از فقر برهانید، چون آن‌ها چیزهایی را که به‌شان داده شده هدر می‌دهند.

یکی از دستاوردهای تحقیقات روان‌پزشکی اجتماعی، توجه به بهداشت روان در مناطق دورافتاده بود. در دههٔ ۱۹۵۰، سعی شد مراقبت‌های روان‌بهداشتی از حوزهٔ بیمارستان‌های روانی یا تیمارستان منتقل شود به مراکز روان‌بهداشت اجتماعی. این مراکز صرفا کلینیک‌های درمانی نبودند: بلکه همین‌طور مراکزی برای روان‌پزشکیِ پیشگیرانه بودند که کمک می‌کردند به ریشه‌یابی امراض روانی، محافظت از کسانی که در معرض خطر بودند، و جلوگیری از عود بیماری. برخی مراکز روان‌بهداشتی رویکردهایی نوآورانه به امراض روانی توسعه دادند. یک نمونهٔ برجسته، استخدامِ دستیارانِ بومی در برانکس جنوبی نیویورک در دههٔ ۱۹۶۰ بود. در این مورد، اهالی محلی به عنوان رابط عمل می‌کردند: یعنی رابط بین کارکنانِ سفیدپوستِ طبقهٔ متوسط، و محلهٔ عمدتا غیرسفیدپوست که در آن کار می‌کردند و خانوادهٔ درمان‌جویان.

اما این‌گونه شیوه‌ها فقط به مشکلات در سطح محلی رسیدگی می‌کند، و استفاده از مراکز روان‌بهداشت اجتماعی نمی‌تواند به صنعت رونق کمک کند یا از هزینه‌های نظام بهزیستی بکاهد. به‌خاطر عدم همکاری یا ناتوانیِ سیاسیون در رفع عوامل ریشه‌ای امراض روانی ‌ــ‌ که روان‌پزشکان اجتماعی شناسایی کرده بودند ‌ــ‌ میل به استفاده از شیوه‌های پیشگیرانه برای بهبود سلامت روان تضعیف شد. آن‌چه واقعا بدان نیاز بود، عبارت بود از رفعِ فقر، کاهش نابرابری و نژادپرستی، و بازگرداندن افراد به جامعه است.

تا دههٔ ۱۹۸۰، روان‌پزشکیِ اجتماعی تحت‌الشعاع روان‌پزشکیِ بیولوژیک قرار گرفت که بر ریشه‌های ژنتیک و عصب‌شناختی تاکید داشت و به معالجات روان- دارویی اولویت می‌داد. با ورودِ داروها دیگر نیاز کمتری به پیشگیری حس می‌شد.

به این ترتیب، روان‌پزشکان اجتماعی فرصت تدوین توصیه‌های سیاست‌گذاری برای پژوهش خود را از دست دادند: یعنی تغییر اجتماعیِ مترقی که برای پیشگیری از امراض روانی لازم است. مورخانی که تاریخچهٔ روان‌پزشکی اجتماعی را بررسی کرده‌اند معمولا اهمیت و ارتباط این‌ها را نادیده می‌گیرند. ولی به نظر من برای پیشگیری امراض روانی نیاز است که یافته‌های روان‌پزشکان اجتماعی را بازبینی کنیم.

در سال‌های اخیر، کارشناسان یک بار دیگر به عوامل اجتماعی در حوزهٔ بهداشت روان توجه کرده‌اند. سقوط مالی اواخر دههٔ ۲۰۰۰ و همه‌گیری کرونا، همراه با نارضایی از درمانِ روان‌دارویی، یک بار دیگر اهمیت روان‌پزشکی اجتماعی را برجسته کرده است؛ هرچند به جای استفاده از عبارت روان‌پزشکی اجتماعی ما معمولا ترجیح می‌دهیم از عباراتی مثل عوامل اجتماعی بهداشت روان استفاده کنیم.

محققان روان‌بهداشت امروز بسیار کمتر از گذشته قضاوت‌گرانه پاسخ می‌دهند. ولی هنوز هم معمولا از تاکید بر پیامدهای یافته‌های خود در امر سیاست‌گذاری طفره می‌روند. شاید وسوسه‌انگیزتر این باشد که صرفا تحقیقاتِ بیشتری انجام شود. ولی تا امروز دیگر شواهد کافی بر این امر وجود دارد که محرومیتِ اجتماعی-اقتصادی برای بهداشتِ روان مضر است. علاوه بر تحقیقات کلاسیک، پژوهش‌های بعدی مثل کارهای ریچارد ویلکینسون و کیت پیکت هم بیشتر بر این رابطه صحه گذاشته است. کاری که محققان بهداشت روان، متخصصان بالینی و فعالان باید بکنند، همان کاری‌ست که روان‌پزشکان اجتماعی نتوانستند: برخورد مستقیم با مسئلهٔ فقر، نابرابری، نژادپرستی، فروپاشی اجتماعی و انزوای اجتماعی.

مثلا ایدهٔ درآمد پایهٔ همگانی رویکردی در قبال این مسئله بود. درآمدِ تضمین‌شده می‌تواند مردم را از فقر دربیاورد، و فرصت‌هایی را برای تحرک اجتماعی ایجاد کند، و به مردم اجازه دهد در مناطق خود مشارکت کنند. در واقع نسخه‌ای از درآمد پایه در یکی از معدود مطالبی که استراتژی‌های پیشگیرانهٔ بهداشت روان را در دههٔ ۱۹۶۰ مطرح کرد دیده می‌شود: این مقاله‌ای بود با عنوان بحران در بهداشت روان کودکان: چالش دههٔ ۱۹۷۰ که از سوی کمیسیون مشترک بهداشت روان کودکان آمریکا در سال ۱۹۶۹ منتشر شد. اِولین فورگت اقتصاددان سلامت بعدا متوجه شد که در یک دورهٔ آزمایشیِ پرداختِ درآمد پایه در استان مانیتوبای کانادا در دههٔ ۱۹۷۰، وضع سلامت روان شرکت‌کنندگان بهبود یافته است. و یک تحلیل اخیر هم نشان داد که طرح درآمدِ تضمین‌شده معمولا باعث بهبود سلامت روان می‌شود.

اما درآمد پایه فقط یک ابتکار بالقوه است. سیاست‌های پیشگیرانهٔ بسیار بیشتری در زمینه بهداشت روان می‌توان طرح کرد که درعین‌حال سلامت جسمانی را هم بهبود ببخشد. مثلا: (۱) محققان پزشکی امروز در حال بررسی رابطهٔ غذا و بهداشت روان هستند. سیاست‌های سوبسید سلامت در سطح محلی می‌تواند علاوه بر کاهش فقر غذایی، سطح رفاه فردی را ارتقاء دهد. (۲) کاهش شدید هزینهٔ تحصیلات عالی (حذف کامل شهریه‌ها، مثل اسکاتلند، جایی که من زندگی می‌کنم)، به علاوهٔ سرمایه‌گذاری در حوزهٔ آموزش مناطق محروم، می‌تواند تحرک اجتماعی را بیشتر کند و حس یاس را در جوانان کاهش دهد. (۳) سرانجام این‌که بر اساس شواهد موجود، فرصت دادن به افراد ‌ــ‌ صرف‌نظر از پیشینهٔ آن‌ها ‌ــ‌ برای وقت گذراندن در طبیعت می‌تواند به بهداشت روان کمک کند. این را مثلا می‌توان با سیستم حمل‌ونقل بهتر (همین‌طور دسترسی به دوچرخه برای کسانی که نمی‌توانند دوچرخه بخرند و ایجاد مسیرهای بیشتر برای دوچرخه‌سواری)، و اقداماتی برای گسترش زمین پارک و دیگر مناطق طبیعی در داخل و اطراف شهرها انجام داد.

اولویت اصلی، تغییر در طرز فکر است، یعنی در مقایسه با روان‌پزشکان اجتماعیِ گذشته، به‌طور مستقیم‌تری با سیاست‌های بهداشت روان برخورد شود. اگر بهداشت روان را از دید سیاسی نگاه نکنیم، در واقع اصلا به آن نمی‌اندیشیم. و در نهایت، اگر به‌طور جدی بخواهیم از امراض روانی پیشگیری کنیم، باید به راه‌حل‌های سیاسی فکر کنیم.

  • منبع
  • نبشت

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید