استانیسلاو لم (۲۰۰۶-۱۹۲۱) یکی از مشهورترین نویسندگان لهستان است. عمدهٔ شهرت او بهخاطر کارهای علمیتخیلیاش است که آثاری پرمحتوا با مایههای غنی علمی و فلسفی هستند. اما او در زمینههای دیگری مانند آیندهپژوهی، فلسفه و نقد ادبی نیز کتابها و مقالاتی نگاشت که سبک و رویکرد جدیدی داشتند و او را به نویسندهای متفاوت تبدیل کردند. لم در این شرححال به جنبههای مختلف زندگی خود میپردازد؛ از کودکی و نوجوانیاش در لهستانِ قبل از جنگ جهانی دوم تا زندگی سخت و مخفیانه در دوران اشغال نازیها میگوید. سپس به دلایل رویآوردنش به ادبیات علمیتخیلی، فرآیند خلق آثارش و نظریاتش دربارهٔ این ژانر و نیز آثار نویسندگان دیگر میپردازد. در ادامه از تحول تدریجی فکریاش و تاثیر آن بر آثارش میگوید و در پایان از آثاری که در اواخر دوره نویسندگیاش نگاشت میگوید.
این نوشتار ترجمهٔ مقالهٔ “Reflections on my life” از کتاب “Microworlds” است که در سال ۱۹۵۹ منتشر شد. پانوشتهایی که با علامت (مشخص شدهاند از نویسنده و مابقی از مترجم هستند.
تأملاتی در زندگی من
همچنان که در حال نوشتن این شرححال هستم، بر دو اصل متضاد که قلمم را هدایت میکنند آگاهم. یکی از این دو قطبِ مخالفْ شانس است و دیگری نظمی که به زندگی شکل میدهد. آیا این فقط زنجیرهٔ بلند شانس بود که تمام آن عواملی را پدید آورد که باعث شدند من به این دنیا بیایم و بتوانم علیرغم اینکه بارها با خطر مرگ روبرو شدم، بدون هیچ آسیبی زنده بمانم و نهایتا نویسنده بشوم؟ مخصوصا نویسندهای که بیوقفه میکوشد عناصر متضاد خیال و واقعیت را به هم پیوند بدهد؟ یا این که پای تقدیرِ خاصی هم در میان بوده؟ نه اینکه قضاوقدری فراطبیعی در کار بوده که از وقتی که در گهواره بودم سرنوشتم را روی پیشانیام نوشته باشد؛ منظور این است که آیا تقدیر من جایی در وجودم نهفته بود؟ مثلا در میراث ژنتیکیام چیزی بود که مساعد تجربهگرایی و لاادری بودن است؟
این که شانس در زندگی من نقش داشته غیرقابلانکار است. در جنگ جهانی اول وقتی که در سال ۱۹۱۵ دژ پرزمیسِل سقوط کرد، پدرم سموئل لم که در ارتش اتریش_مجارستان پزشک بود به اسارت روسها درآمد. پنج سال طول کشید تا بتواند در پی هرجومرج ناشی از انقلاب روسیه به شهر خودش لِمبرگ (لویو کنونی) برگردد. از خاطراتی که برایمان تعریف کرده میدانم که حداقل یکبار قرار بوده توسط سرخها بدون محاکمه تیربارن شود؛ چرا که او افسر بود و در نتیجه دشمن طبقاتی به حساب میآمد. او زندگیش را مدیون این اتفاق بود که وقتی داشتند او را به محل اعدامش در شهر کوچکی در اوکراین میبردند، یک سلمان یهودیِ اهل لمبرگ که کنار خیابان ایستاده بوده او را میبیند و بهجا میآورد. او پیرایشگرِ فرماندار نظامی آن شهر بود و به همین خاطر به او دسترسی داشت. بنابراین به سراغ فرماندار رفت و برای پدرم (که آن موقع هنوز پدرم نبود) پادرمیانی کرد. به این ترتیب پدرم آزد شد و به لمبرگ نزد نامزدش بازگشت. (این ماجرا را که به دلایل زیباشناختی پیچوتاب بیشتری به آن دادهام، در یکی از کتابهایم به نام خلأ کامل در مرورکتابی خیالی به نام “امکانناپذیری حیات اثر سزار کوکا” آوردهام). در این مورد شانس تجسمی از سرنوشت بود چرا که اگر آن سلمان اتفاقا یک دقیقه دیرتر از آن خیابان میگذشت پدرم قطعا اعدام میشد. وقتی من این خاطره را از پدرم شنیدم پسر کوچکی بودم. آن موقع هنوز نمیتوانستم به امور انتزاعی فکر کنم (فکر میکنم ده سالم بود) و بنابراین نمیتوانستم به مزایای مربوط به مقولههای بختواقبال و سرنوشت بیاندیشم.
در لویو پدرم به حرفهاش ادامه داد و پزشک محترم و کمابیش ثروتمندی شد (او حنجرهشناس بود). من در ۱۹۲۱ در همان شهر به دنیا آمدم. در لهستانِ نسبتا فقیرِ قبل از جنگ جهانی دوم من هیچ کمبودی نداشتم. یک معلم سرخانهٔ فرانسه داشتم و بیشمار اسباببازی. دنیایی که در آن بزرگ شدم برایم دنیایی غایی و باثبات بود. اما اگر چنین بود چرا به عنوان یک کودک تنهایی را دوست داشتم و برای خودم بازیهای نسبتا عجیبی ترتیب میدادم که شرحشان را در کتاب دیگرم قلعهٔ مرتفع (رمانی دربارهٔ اوایل کودکیام) آوردهام؟ وقتی در لویو دبیرستان میرفتم بازیام این بود که خودم را به دنیاهایی خیالی منتقل میکردم؛ البته این دنیاها را مستقیما اختراع یا تصور نمیکردم؛ درعوض یک عالمه اسناد و مدارک مهم میساختم: گواهینامهها، گذرنامهها و تاییدیههایی که به من ثروت، طبقهٔ بالای اجتماعی، قدرت مخفی یا “اختیار تام” بدون هیچ نوع محدودیتی میبخشیدند؛ همچنین مجوزهایی محرمانه و تصدیقها و نامههایی رمزی که تایید میکردند من بالاترین درجات را دارم؛ و اینها همه در جای دیگری رخ میداد. در کشوری که روی هیچ نقشهای پیدا نمیشد. آیا به نحوی احساس ناامنی و درخطربودن میکردم؟ آیا این بازی از نوعی احساس خطر ناخودآگاه سرچشمه میگرفت؟ من که چیزی از چنین عواملی نمیدانم.
من دانشآموز خوبی بودم. یکبار پیرمردی که در نظام آموزشی لهستانِ قبل از جنگ مقام و موقعیتی داشت به من گفت وقتی که از تمام دانشآموزان دبیرستانی آزمون بهرهٔ هوشی گرفتند (باید حوالی ۱۹۳۶ یا ۱۹۳۷ بوده باشد)، امتیاز من بالای ۱۸۰ بود و به قول آن پیرمرد گفته میشد که من باهوشترین دانشآموز در جنوب لهستانم. (من خودم آن موقع اصلا اینطور فکر نمیکردم چون نتایج آزمون به ما گفته نشد). درهرحال این بهرهٔ هوشیِ بالا مطمئناً هیچ کمکی به زنده ماندنم در دوران اشغال دولت عمومی (نامی که آلمانیها به لهستان داده بودند) نکرد. در آن دوران به روشی کاملا شخصی و عملی فهمیدم که “آریایی“ نیستم. میدانستم که اجدادم یهودیاند اما از شریعت موسی چیزی نمیدانستم و متاسفانه از فرهنگ یهودی هم هیچ شناختی نداشتم. پس به معنای واقعی کلمه این قوانین نازیها بود که این درک را در من ایجاد کرد که خون یهودی در رگهایم جریان دارد. هرچه بود من و والدینم توانستیم از زندانی شدن در گتوها بگریزیم؛ ما با مدارک جعلی از آن محکِ سخت جان به در بردیم.
اما برگردیم به دوران کودکیام در لهستانِ پیش از جنگ. اولین مطالبی که خواندم ماهیت نسبتا عجیبی داشتند. آنها کتابهای آناتومی و متون پزشکی پدرم بودند. وقتی در آنها تورق میکردم هنوز به سختی قادر به خواندن بودم و از آنجا که کتابهای کاری پدرم به فرانسه یا آلمانی بودند چیز خاصی دستگیرم نمیشد. در کتابخانهٔ او فقط کتابهای داستانی به زبان لهستانی بودند. اولین تماسم با دنیای کتابها از طریق تصاویر اسکلتها، جمجمههای به دقت تشریحشدهٔ انسان، طرحهایی از مغز که با ظرافت رنگآمیزی شده و امعاءواحشایی که در محلولهای نگهداری قرار داشتند و با نامهای سحرآمیز لاتین تزیین شده بودند، بود. البته کاوش در کتابخانهٔ پدرم اکیدا برای من ممنوع بود و دقیقا به دلیل همین ممنوعیت و مرموزیت بود که جذب آنجا میشدم. مخصوصا آن تکه استخوان واقعی انسان که پشت درهای شیشهای قفسهٔ کتاب پدرم بود را نباید از قلم بیاندازم. قسمتی از جمجمه (استخوان گیجگاهی) بود که در یک عمل سوراخ کردن جمجمه برداشته شده بود. شاید یادگاری از دوران دانشجویی پدرم بود. این استخوان را چند بار بدون هیچ احساس خاصی در دستانم گرفتم. (برای این کار باید کلیدهای پدرم را میدزدیدم). با اینکه میدانستم چیست اصلا من را نمیترساند. فقط به نحوی شگفتزدهام میکرد. چیزهایی که دوروبرش بودند (ردیفهای کتابهای درسی قطور پزشکی) به نظرم کاملا عادی میآمدند؛ چراکه کودکی که متر و معیاری ندارد نمیتواند امور عادی و معمولی را از غیرعادی تشخیص بدهد. این استخوان (یا دست کم معادل خیالی آن) از یکی دیگر از رمانهایم یعنی خاطراتی که در وان حمام پیدا شد سر در آورده است. آنجا این استخوان به جمجمهٔ کاملی تبدیل شده که به دقت از یک جسد جدا شده و دکتری آن را در اتاقی نگهداری میکند که یکی از ایستگاههای متعدد قهرمان داستان در طی سفر ادیسهوارش در ساختمانی هزارتوست. عمویم که او هم پزشک بود یک جمجهٔ کامل مثل این داشت. او دو روز بعد از آنکه نیروهای ورماخت در لویو رژه رفتند کشته شد. آن موقع چندین لهستانی غیریهودی دیگر هم که بیشترشان استاد دانشگاه بودند کشته شدند. ازجمله تادئوش بوی زلنسکی ۵ که یکی از معروفترین نویسندگان لهستان بود. آنها را شبانه از آپارتمانهایشان بیرون کشیدند و تیرباران کردند.
حال با این اوصاف آیا ممکن است پیوندی عینی و واقعی (یعنی پیوندی که حاصل تصورات من یا تنها ناشی از خاطراتم نباشد) بین علاقهٔ یک پسر کوچک به اجزای جمجمهٔ انسان و هولوکاست وجود داشته باشد؟ آیا این نشانهٔ آشکارا مهم و مرتبط، تنها ناشی از زنجیرهٔ شانس و تصادفِ محض بود؟ به نظرمن که چنین بود. من اعتقادی به تقدیر و سرنوشتِ مسلم ندارم. بر اساس تجربیاتم از زندگی، به جای نظمی ازپیشمقدّرشده میتوانم بهخوبی آشوبی محتوم را تصور کنم که به هرجومرج و جنون ختم میشود. در هر حال مطمئنا دوران کودکی آرام و باصفایی داشتم؛ مخصوصا در مقایسه با آنچه در سالهای بعد رخ داد.
من بزرگ شدم و به یک خورهٔ کتاب بدل شدم و هرچه به دستم میافتاد میخواندم: اشعار ملّی مشهور، رمان و کتابهای علمیعمومی. (هنوز یادم است قیمت یکی از این کتابها که پدرم به من هدیه داد هفتاد زلوتی بود _قیمتش داخل کتاب نوشته شده بود_ و آن موقع این پول زیادی بود؛ چه با هفتاد زلوتی میشد یک دست کت و شلوار خرید. پدرم من را لوس بار آورد.) همچنین هنوز به خاطر دارم که در کتابهای آناتومی پدرم با علاقهٔ بسیار به طرحهای اندام جنسی مذکر و مونث مینگریستم. مخصوصا اندام جنسی مونث خیلی برایم عجیب بود؛ به نظرم چیزی عنکبوتوار میآمد. نه اینکه برایم چندشآور باشد ولی مطمئنا بهسختی میشد رابطهای بین آن و احساسات شهوانی پیدا کرد. معتقدم بعدها در دوران نوجوانی از نظر جنسی کاملا نرمال بودم. من پورنوگرافی امروزی را با تصاویر کتابهای پدرم و امتحانات پزشکیِ زنانِ خودم مرتبط میبینم و نه با تمایلات جنسی و احساسات شهوانی؛ چراکه درسهای پزشکیام شامل پزشکی زنان هم بود و یک ماه هم در بیمارستانی ماما بودم. تصور اینکه ممکن است مردی فقط با دیدن اندام جنسی زن برانگیخته شود واقعا برایم عجیب است. اتفاقا خوب میدانم که این پدیده مربوط به غریزهٔ جنسی (غریزهای که تکامل در ما برنامهریزی و نهادینه کرده است) میشود. اما تمایل جنسی بدون عشق برایم مثل این میماند که آدم میل مقاومتناپذیری داشته باشد که قاشققاشق نمک و فلفل بخورد؛ آخر غذا را با نمک و فلفل میخورند نه برعکس. تمایل به جنس مخالف تا وقتی که به آن شکل خاصی که آن را “عشق” مینامند نباشد، نه برایم جاذبه دارد نه دافعه.
هشت سالم که بود عاشق دختری شدم. اما در این باره هرگز یک کلمه هم به او نگفتم. اغلب او را در پارکی نزدیک خانهمان تماشا میکردم. دخترک هیچ خبری از احساس من نداشت و به احتمال زیاد هیچوقت حتی متوجه من هم نشد. این ماجرا در ذات خود داستان عشقی سوزان و دیرپا بود که هیچ ارتباطی با دنیای واقعی و حتی دنیای تمایلات درونی من هم نداشت. من علاقهای نداشتم با او دوست بشوم. احساساتم محدود به این بود که او را از دور ستایش کنم. به جز این قطعا هیچ چیز دیگری نبود. روانکاوها میتوانند این قبیل احساسات یک پسر کوچک را هرطور میخواهند تفسیر کنند ولی من دیگر به آن نمیپردازم چون عقیده دارم هرکس میتواند به روش خودش چنین داستانی را تفسیر کند.
در ابتدای این مقاله از عناصر متضاد شانس و نظم، و تصادف و تقدیر حرف زدم. اولین بار هنگام نوشتن کتابِ قلعهٔ مرتفع این فکر به ذهنم رسید که سرنوشت من (حرفهام به عنوان یک نویسنده) از اول در درونم نهفته بوده؛ از همان وقتی که به اسکلتها مینگریستم؛ به تصاویر کهکشانها در کتابهای نجوم؛ تصاویر بازسازیشدهٔ خزندگان غولپیکرِ منقرضشدهٔ عصر مزوزوییک و طرحهای بیشمارِ رنگآمیزیشدهٔ مغز انسان در کتابهای آناتومی پدرم. شاید این شرایط پیرامونی (همین محرکها و احساسات خوشایند) به شکل گرفتن روحیاتم کمک کردند. البته این فقط یک حدس است.
من نه تنها پادشاهیها و قلمروهای خیالی را تصور میکردم، بلکه اختراعات و موجودات خیالی باستانیای در ذهن میپروراندم که در دیرینهشناسی اثری از آنها نیست. مثلا هواگردی به شکل یک آینهٔ غولآسای مقعر که در کانون آن دیگ بخاری قرار داشت و در پیرامونش توربینها و پروانههایی بود که آن را مثل بالگرد از زمین بلند میکردند. تمام انرژی آن نیز از خورشید تامین میشد. قرار بود این هیولای بدقلق در ارتفاعات بسیار بالا، بالاتر از ابرها و البته فقط در طول روز پرواز کند. یک چیز دیگر هم اختراع کردم که از مدتها پیش وجود داشت ولی من اطلاعی از آن نداشتم: جعبه دنده. خیلی چیزهای بامزهٔ دیگر هم در دفترچههای قطورم میکشیدم. مثلا دوچرخهای که میلهای روی آن بالا و پایین میشد؛ انگار که راننده سوار اسب شده است. اخیرا جایی چیزی شبیه این دوچرخهٔ خیالی دیدم. فکر کنم در نشریهٔ انگلیسی نیوساینتیست بود هرچند مطمئن نیستم.
به نظرم این نکتهٔ مهمی است که هیچوقت به خودم زحمت ندادم طرحهایم را به کسی نشان بدهم. در واقع آنها را مخفی نگه میداشتم؛ هم از پدر و مادرم و هم از همکلاسیهایم. ولی نمیدانم چرا چنین میکردم. شاید تمایل کودکانهای به مرموز بودن داشتم. در مورد “گذرنامههایم” نیز همینطور بود. آنها تاییدیهها و مجوزهایی بودند که برای مثال به من مجوز ورود به دخمههای زیرزمینی گنجها را میدادند. به گمانم نگران این هم بودم که به من بخندند؛ چون اگرچه میدانستم اینها همه بازیست ولی من آنها را خیلی جدی میگرفتم. بخشهایی از این دنیای کودکانه را در کتابی که قبلم گفتم، قلعهٔ مرتفع، افشا کردهام. اما این کتاب فقط بخش کوچکی از خاطراتم را دربردارد. اما چرا فقط بخشی کوچک؟ دستکم تا حدی میتوانم به این سوال پاسخ بدهم. اول اینکه در قلعهٔ مرتفع میخواستم خودم را به همان کودکی که بودم تبدیل کنم و تا آنجا که ممکن بود کمتر از دید یک بزرگسال کودکیام را شرح دهم. دوم اینکه کتاب در دوران تکوینش یک چهارچوب زیباشناختیِ مرجع به وجود آورده بود؛ شبیه نوعی فرآیند خودسازماندهنده که بعضی از خاطراتم در قالب آن نمیگنجید. چنین نبود که خودم بخواهم بعضی چیزها را به خاطر مثلا احساس گناه یا شرم پنهان کنم. بلکه خاطراتی بودند که با الگویی که از کودکیام ارائه کرده بودم جور نبودند. میخواستم از تمام دوران زندگیام عصارهٔ ناب کودکیام را استخراج کنم (که البته غیرمکن است) و لایههای فراوان مربوط به دوران جنگ، کشتار جمعی و پاکسازی، رفتن به پناهگاه در شبهای حملهٔ هوایی، زندگی با هویت جعلی، قایمباشکها و تمام خطرات دیگر را دور بریزم؛ انگار که اصلا وجود نداشتند. چون واقعا هم وقتی بچه بودم تا هفده سالگی که به دبیرستان میرفتم هیچکدام از اینها هنوز رخ نداده بود. البته در رمان به این حذفیات اشاره کردهام.
دقیقا یادم نیست کجا ولی جایی در پرانتز گفتهام که هر انسانی میتواند بسته به زاویهٔ دید و ملاکهای انتخابش، چندین زندگینامهٔ مختلف بنویسد که تفاوتهای فاحشی با هم داشته باشند و به این ترتیب غیرمستقیم اشاره کردم که مجبور بودهام یا خودم خواستهام که بعضی موضوعات را حذف کنم.
من در سالهای جنگ معنای مقولههای شانس و نظم در زندگی انسان را به شکلی کاملا عملی و غریزی درک کردم. آن موقع بیشتر شبیه حیوانی بودم که میخواهند شکارش کنند تا یک انسان خردمند. از تجربیات سختم دانستم که مرز بین مرگ و زندگی به اندازهٔ یک تار موست. چیزهایی به ظاهر بیاهمیت و تصمیمهایی جزیی مثل اینکه برای رفتن به سر کار از این خیابان بروم یا آن یکی؛ یا دوستم را ساعت یک ببینم یا بیست دقیقه دیرتر؛ یا اینکه دری باز است یا بسته. نمیتوانم ادعا کنم که در پیروی از غریزهٔ صیانتِ نفس همیشه راهبرد کمترین بیشینه را به کار بسته و حداکثر احتیاط را کردهام؛ برعکس چندین بار خودم را در معرض خطر قرار دادم. در بعضی از آن موارد فکر میکردم کارم از روی ضرورت است. اما بعضی اوقات هم از روی بیفکری یا حتی حماقت محض بود. چنانکه حتی امروز هم وقتی به آن کارهای بیپروا و ابلهانه فکر میکنم با حیرت از خودم میپرسم چرا چنین میکردم؟ مثلا از بهاصطاح بوتپارک دِر لوفتوافه (انبار تجهیزات نیروی هوایی آلمان) در لویو مهمات میدزدیدم و به کسی میدادم که اصلا نمیشناختمش و فقط میدانستم عضو نیروهای مقاومت است. من این کار را ظیفهٔ خودم میدانستم. (امکان انجام این کار برایم فراهم بود چون آن موقع در استخدام یک شرکت آلمانی بودم و به آن انبار دسترسی داشتم). اما یک بار دستور داشتم قبل از حکومت نظامی چیزی را از جایی به جای دیگر منتقل کنم (در این مورد یک اسلحه) و دستور اکید داشتم که پیاده بروم و از تراموا استفاد نکنم. اما از دستور سرپیچی کردم و روی جاپایی تراموا ایستادم. همان موقع یکی از “سیاهها” (یک پلیس اوکراینی که عضو نیروی پلیس کمکی نیروهای اشغالگر آلمانی بود) پشت سرم روی جاپایی پرید و دستش را دورم حلقه کرد تا دستگیرهٔ در تراموا را بگیرد. اگر او اسلحه را لمس کرده بود سرنوشت بدی در انتظارم بود. این کار من هم نافرمانی بود، هم بیفکری و هم دیوانگی. اما در هر حال انجامش دادم. آیا این نوعی به چالش کشیدن سرنوشت بود یا فقط بیپروایی؟ هنوز هم نمیدانم. (این را بهتر میتوانم درک کنم که چرا وقتی بازدید از گتوها برای عموم آزاد بود چندین بار علیرغم خطری که داشت از آنجا بازدید کردم. من آنجا دوستانی داشتم که تا آنجا که میدانم در پاییز ۱۹۴۲ همه یا تقریبا همهٔ آنها را به اتاقهای گاز بِلزِک ۶ فرستادند).
در اینجا این سوال پیش میآید که آیا چیزهایی که تا به حال گفتهام مربوط بودهاند یا نامربوط؟ از این نظر که آیا رابطهٔ علتومعلولی و مستقیمی بین حرفهام به عنوان نویسنده یا موضوعاتی که دربارهشان نوشتهام (مسلما به جز کارهای زندگینامهای مثل قلعهٔ مرتفع) وجود دارد؟ به نظرم یک چنین رابطهٔ علّیای وجود دارد و آن این است که تنها از سر تصادف محض نیست که در آثارم برای شانس به عنوان شکلدهندهٔ سرنوشت انسان نقش چنین مهمی قائل میشوم. من در نظامهای اجتماعی کاملا متفاوتی زندگی کردهام: لهستانِ فقیر اما مستقل (و به قول بعضیها) کاپیتالیستِ قبل از جنگ، دوران صلح شورویایی ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۱، دوران اشغال آلمانها، بازگشت ارتش سرخ و سالهای پس از جنگ در لهستانی کاملا متفاوت. در تمام این دورانها نه تنها تفاوتهای عمیق را تجربه کردم بلکه همزمان به این درک رسیدم که تمام این نظامها چقدر ناپایدار هستند؛ و فهمیدم انسانها در شرایط سخت چطور رفتار میکنند و چگونه وقتی تحت فشار شدید قرار میگیرند رفتارشان تقریبا غیرقابل پیشبینی میشود.
یکی از رمانهای قابلتوجهی که خواندهام سیارهٔ آقای سَملِر اثر سال بلو ۸ است. خوب یادم است وقتی آن را خواندم چه احساسی داشتم. الان فکر میکنم کتاب خیلی خوبی است. درواقع آنقدر خوب که چندین بار خواندمش. اما باید گفت که نویسنده در حین تعریف کردن تجربیات قهرمان داستانش یعنی آقای سملر در لهستانِ تحت اشغال آلمان، چیزهایی به او نسبت میدهد که به نظرم بیشترشان چندان درست نیستند. حتما این رماننویس چیرهدست پیش از نوشتن رمان تحقیقات دقیقی انجام داده است. او فقط یک اشتباه کوچک داشته آنهم اینکه روی یک پیشخدمت لهستانی اسمی غیرلهستانی گذاشته. این اشتباه میتوانست با یک حرکت قلم تصحیح شود. اما آنچه درست به نظر نمیرسد “حالوهوای” داستان است. چیزی غیرقابلتوصیف که شاید آدم فقط وقتی میتواند آن را با زبان توصیف کند که خودش شخصا شرایط خاصی را که میخواهد توصیف کند تجربه کرده باشد. مشکل این رمان غرابت وقایع خاص آن نیست؛ چه آن موقع عجیبترین و باورنکردنیترین وقایع رخ داد؛ بلکه آن احساسی کلیای است که در ذهن ایجاد میکند. انگار که بلو فقط از طریق شایعات از آن وقایع اطلاع پیدا کرده است؛ و مثل پژوهشگری بوده که اجزای مختلف یک نمونه را در بستههایی جداگانه دریافت کرده و سپس کوشیده آنها را روی هم سوار کند. مثل این که بخواهیم اکسیژن، نیتروژن، بخار آب و رایحهٔ گلها را جوری با هم ترکیب کنیم که حالوهوای خاص بخش خاصی از یک جنگل در ساعت خاصی از صبح را زنده و تداعی کند. نمیدانم اصلا چنین کاری ممکن هست یا نه ولی قطعا بینهایت مشکل است. یک جای کار سیارهٔ آقای سملر میلنگد. کمی بیدقتی جزئی با ترکیب آن مخلوط شده. وقایع آن روزها تمام روشهای مرسوم داستاننویسی که تا پیش از آن در ادبیات به کار میرفت را خُرد و نابود کرده بود. آن دست تکنیکهای ادبی که در آنها افراد یا گروههای کوچکی از افراد هستهٔ داستان را تشکیل میدهند نمیتوانند پوچی بیانتهای زندگی انسان در زیر سایهٔ قتل عام را بیان کنند. این شاید مثل آن باشد که شخصی بخواهد با توصیف تکتک مولکولهای سازندهٔ بدن مرلین مونرو تصور کاملی از او در ذهن ایجاد کند. این کار غیرممکن است. البته نمیدانم که آیا همین نارسایی این سبکهای روایی باعث شد من به سراغ ژانر علمیتخیلی بروم یا نه؟ اما به نظرم (که البته ادعای جسورانهایست) سراغ ادبیات علمیتخیلی رفتم چونکه با انسان (یا با تمام موجودات هوشمندِ ممکن که اتفاقا انسان هم یکی از آنهاست) به مثابه یک گونه برخورد میکند. حداقل این ژانر باید به تمام اعضای یک گونه بپردازد و نه فقط اعضای خاصی از آن؛ خواه قدیس باشند خواه هیولا.
احتمالا باز هم به دلیل همین نارساییها بود که بعد از چند تلاش اولم (یعنی چند رمان علمیتخیلیای که در ابتدای کارم نوشتم) علیه الگوهای غالب این ژانر که توسط نویسندگان آمریکایی توسعه یافته و تثبیت شده بودند شورش کردم. تا وقتی از اوضاع جاری ادبیات علمیتخیلی بیخبر بودم (و این بیخبری مدتها طول کشید چرا که تا سالهای ۱۹۵۶ یا ۱۹۵۷ دست یافتن به کتابهای خارجی در لهستان غیرممکن بود) فکر میکردم علمیتخیلی ادامه دهندهٔ راهی است که اچ. جی ولز با کتاب جنگ دنیاها شروع کرد. این ولز بود که به جایگاهی رسید که از فراز آن میشد کل گونهٔ انسان را تحت شرایط بسیار سخت بررسی کرد. او آیندهای مملو از فجایع را پیشبینی کرد و باید تصدیق کنم که پیشبینیاش درست بود. در دوران جنگ که رمان او را چندین بار خواندم توانستم درک او از روانشناسی انسان را تایید کنم.
امروز بر این باورم که اولین کارهای علمیتخیلیام هیچ ارزشی ندارند (جدا از این واقعیت که نسخههای فراوانی از آنها همهجا منتشر شد و من را در دنیا مشهور کرد.) مثلا یکی از آنها رمان فضانوردان بود که در ۱۹۵۱ منتشر شد و دربارهٔ سفر به سیارهٔ زهره بود در روزگاری که زمین به طرز سادهانگارانهای به یک آرمانشهر تبدیل شده. هرچند پیرنگ این رمانها و دنیایی که توصیف میکردند به کلی در تضاد با تمام تجربیات خودم از زندگی در آن دوران بود، آنها را به دلایلی نوشتم که هنوز هم میتوانم درکشان کنم. در این کتابها قرار بود دنیای شریر واقعی تغییرات بنیادینی از سر بگذراند و به دنیایی خوب بدل شود. در سالهای بعد از جنگ این تنها گزینهٔ ممکن به نظر میرسید؛ چه آن موقع فقط دو انتخاب وجود داشت: امید و یأس، و خوشبینیِ از لحاظ تاریخی غیرقابلدفاع و بدبینیِ بهخوبی موجه که به راحتی میتوانست به پوچگرایی تبدیل شود. واضح است که من میخواستم امید و خوشبینی را در آغوش بکشم.
با این حال اولین رمان من یک اثر واقعگرایانه بود؛ که شاید آن را نوشتم تا خودم را از شر بار سنگین خاطرات جنگ خلاص کنم. مثل زدودن چرک و عفونت. اما شاید هم این کتاب را نوشتم تا آنها را فراموش نکنم. این دو انگیزه میتوانند به خوبی با هم سازگار باشند. این رمان بیمارستان تبدّل نام دارد و دربارهٔ مبارزهٔ کارکنان یک بیمارستان روانیست که میخواهند بیماران آنجا را از قتل عام به دست اشغالگران آلمانی نجات دهند. یک منتقد آلمانی اظهار کرد که این رمان به نوعی دنبالهٔ رمان کوه جادو اثر توماس مان است. آنچه در رمان توماس مان تنها یک نشانهٔ شوم بود _فقط ردّی دوردست از آذرخشی که هنوز دیده نمیشد، چرا که وحشتی که در راه بود هنوز پشت افقهای زمان پنهان بود_ در رمان من به طبقهٔ آخر جهنم تبدیل شد که نتیجهٔ منطقیِ “سقوط پیشبینیشدهٔ غرب“ در مهلکهٔ کشتارهای جمعی بود. هیچکدام از مکانها و شخصیتهای این داستان واقعی نیستند؛ نه آن دهکده، نه بیمارستان بیماران روانی و نه کارکنانش. البته هزاران نفر از بیماران روانی (و خیلیهای دیگر) واقعا در لهستانِ اشغالی کشته شدند. بیمارستان تبدّل را در آخرین سال دوران دانشجوییام در ۱۹۴۸ نوشتم اما تا سال ۱۹۵۵ منتشر نشد چونکه با معیارهای آن زمانِ رئالیسمِ سوسیالیستی همخوانی نداشت. در آن مدت، میتوانم بدون اغراق بگویم که سرم بسیار شلوغ بود.
در ۱۹۴۶ ما (من و پدر و مادرم) که تمام داروندارمان را در جنگ از دست داده بودیم از لویو به کراکوف رفتیم. پدرم که هفتادویک ساله بود از روی ناچاری مجبور بود در بیمارستانی کار کند. امکان نداشت بتواند برای خودش مطب بزند. در کراکوف همگی در یک اتاق زندگی میکردیم و پدرم نمیتوانست برای خودش ابزار پزشکی بخرد. من کاملا شانسی راهی برای کمک مالی به خانواده پیدا کردم: چند داستان بلند برای یک مجموعه رمانهای هفتگیِ ارزان قیمت نوشتم که هر جلدشان یک داستان کامل بود. به عنوان داستانهای مهیّج چندان بد از آب درنیامدند. به جز آن شعرهایی هم نوشتم که در هفتهنامهٔ کراکویَن کاتولیک چاپ شدند. همینطور دو رمان کوتاه (که دقیقا علمیتخیلی نبودند بلکه کمابیش فانتزی بودند) و مطالب پراکندهٔ دیگری در نشریات مختلف. ولی کار نویسندگی را زیاد جدی نگرفتم.
سال ۱۹۴۷ در بیستوشش سالگی در سازمانی به نام “موسسهٔ علمشناسی“ که توسط دکتر میهچیسلاو چولنوفسکی ۱۱ تاسیس شده بود دستیار پژوهشی شدم. من محبوبترین کارهایم را به او ارائه کردم: نظریهای از خودم برای طرز کار مغز انسان و یک رسالهٔ فلسفی. او هر دو را مزخرف خواند ولی من را تحت آموزش خودش قرار داد. به این ترتیب مجبور شدم روششناسی علمی، روانشناسی، روانسنجی (نظریهٔ آزمونهای روانشناختی)، تاریخ علوم طبیعی، کتابهای درسی منطق و خیلی چیزهای دیگر را مطالعه کنم. گرچه انگلیسی بلد نبودم ولی باید تمام تلاشم را میکردم که کتابهای انگلیسی را بخوانم. این کتابها آنقدر جالب بودند که تصمیم گرفتم فرهنگلغتدرکف آنها را رمزگشایی کنم؛ مثل شامپولیون که خطوط هیروگلیف را رمزگشایی کرد. از آنجا که قبلا فرانسه را در خانه و آلمانی و لاتین را در مدسه یادگرفته بودم و کمی هم روسی خوانده بودم، تقریبا توانستم از پس انگلیسی هم بربیایم. اما تا امروز هم فقط میتوانم انگلیسی را بخوانم. نه میتوانم حرف بزنم و نه وقتی کسی حرف میزند چیزی دستگیرم میشود. من با استفاده از نشریات مختلف علمی، برای ماهنامهای به نام زیسیه ناوکی (حیات علم)، مقالاتی دربارهٔ تاریخ علم از دید علمشناسی تالیف میکردم و در همین دوره بود که درگیر ماجرای رسوای لیسِنکو شدم. به این ترتیب که در مقالهای خلاصهای از مناقشهٔ بین او و ژنتیکدانان شوروی ارائه کردم که وزارت آموزش عالی لهستان در گزارشی رسمی آن را “رویکردی مغرضانه“ خواند. من آموزهٔ لیسنکو مبنی بر ارثی بودن ویژگیهای اکتسابی را مضحک خواندم که البته چند سال بعد معلوم شد حرفم درست بوده؛ اما این موضعگیریِ من عواقب نسبتا سختی برای ماهنامهٔ ما داشت. کمی بعد این اتفاق دوباره تکرار شد؛ وقتی که کارهای نوربرت وِینر و کلود. ای شانون در زمینهٔ دانش سایبرتنیک را ظهور دوران جدیدی از پیشرفت نه تنها در تکنولوژی بلکه در کل تمدن دانستم. آن موقع در کشور ما سایبرنتیک را شبهعلم مغالطهآمیز میدانستند.
آن سالها من دانش خوبی بهخصوص در مورد آخرین پیشرفتها در علوم مختلف داشتم چرا که موسسهٔ کراکویَن برای کتابهای علمیای که از آمریکا و گاهی هم کانادا به دانشگاههای لهستان ارسال میشدند نقش نوعی موسسهٔ تهاتری را داشت. از محمولههای کتابهایی که دریافت میکردیم میتوانستم هرچه که توجهام را جلب میکرد به امانت بگیرم. از جمله کتاب استفادهٔ انسان از انسان اثر وینر. شبها کتابها را با ولع میخواندم تا بتوانم آنها را در سریعترین زمان ممکن به صاحبانشان برسانم. بر مبنای همین مطالعات بود که توانستم رمانهایی که هنوز میتوانم بدون خجالت ازشان یاد کنم را بنویسم: عدن (۱۹۵۹)، سولاریس (۱۹۶۱)، شکستناپذیر (۱۹۶۴) و غیره. در اینها مسائل شناختیای را وارد داستان کردهام که برخلاف رمانهای علمیتخیلی خوشخیالانهٔ قبلیام، نگرش سادهلوحانهای به جهان ندارند.
سال ۱۹۵۴ پدرم فوت کرد. اواخر همین دهه توانستم برای خودمان (من و همسرم) خانهٔ کوچکی در حومهٔ جنوبی کراکوف بخرم که هنوز هم ساکن آن هستیم (الان که این مقاله را مینویسم در حال ساخت خانهای بزرگتر با باغچهای بزرگتر در نزدیکی اینجا هستیم). در اواخر دههٔ شصت ارتباطم با فرانتس روتناشنایدر از وین شروع شد. همفکری که بعدها کارگزار ادبیام شد. آن موقع هر دوی ما نقدهای بسیاری برای هوادارنامههای علمیتخیلی (مجلههای آماتوری که توسط هواداران علمیتخیلی منتشر میشوند) آمریکایی_انگلیسی نوشتیم که اغلب مجادلهآمیز بودند. بیشتر آنها در آستریلین ساینس فیکشن کامنتری متعلق به بروس گیلِسپی منتشر شد. این فعالیتها شهرت خاصی در گتوی علمیتخیلی برایمان به بار آورد؛ البته از نوع منفیاش. امروز عقیده دارم تلاشهایمان بیهوده بود. اوائل اصلا درک نمیکردم چرا بسیاری از نویسندگان متفقا میکوشند زندان مشترکی برای ادبیات علمیتخیلی ایجاد کنند. معتقد بودم که فقط با در نظر گرفتن قانون اعداد بزرگ در احتمالات، در میان این همه نویسنده باید گروه برجستهای وجود داشته باشد که هم از نظر ادبی و هم از نظر علمی توانمند باشند (برای من ضعف علمی بیشتر علمیتخیلینویسان آمریکایی همانقدر غیرقابلتوجیه بود که کیفیت ادبی نازل کارهایشان.) در این مورد اشتباه میکردم؛ هرچند مدتها طول کشید تا به اشتباهم پی ببرم.
به عنوان خوانندهٔ علمیتخیلی انتظار چیزی را داشتم که در فرآیند تکامل طبیعی به آن گونهزایی میگویند: فرآیندی که در آن از یک گونهٔ جدید جانوری، انشعابات ناهمسان و چترمانندی از گونههای جدید دیگر حاصل میشود. آن موقع در بیخبری خودم فکر میکردم کارهای ژول ورن، ولز و استاپلدون تازه آغاز کار هستند؛ البته نه آغاز افول این ژانر و فردگرایی مطلق نویسندگان. هرکدام از این نویسندگان آثاری خلق کردند که نهتنها برای زمان خودشان کاملا بدیع بود بلکه با آنچه دیگران قبلا خلق کرده بودند هم بهکلی متفاوت بود. آنها همگی فضای وسیعی برای مانور دادن در قلمروی گمانهزنی داشتند چراکه این قلمرو به تازگی کشف شده بود و هنوز هم از نویسنده خالی بود و هم از کتاب. هرکدام از آنها از مسیر متفاوتی وارد این سرزمین نامسکون شد و ایالت خاصی از این سرزمین ناشناخته را تصاحب کرد. اما جانشینانشان، از طرف دیگر، باید بیشتر و بیشتر با سایر سکنه کنار میآمدند. آنها مجبور بودند مثل مورچههای یک مورتپه یا زنبورهای کارگری باشند که در واقع هریک سلول متفاوتی در کندو میسازد حالآنکه تمام سلولهایشان شبیه یکدیگراند. این همان قانون تولید انبوه است. بنابراین، چنانکه به اشتباه انتظار داشتم فاصلهٔ بین آثار مجزای علمیتخیلی بیشتر که نشده هیچ کمتر هم شده. این تصور که کسانی مثل ولز و استاپلدون ممکن بود به جای آن کارها، آثار فانتزی رویایی یا داستانهای معمایی نوعی بنویسند برایم مضحک است. هرچند برای نسلهای بعدی نویسندگان این کارها کاملا عادی است. ولز و استاپلدون مثل کسانی هستند که شطرنج و تختهنرد را اختراع کردند. آنها قواعد جدیدی برای بازی کشف کردند درحالیکه جانشینانشان همین قواعد را فقط با تغییراتی کموزیاد به کار بستند. سرچشمهٔ خلاقیت کمکم خشکیده و قالبهای موضوعی فسیل شدهاند. گونههای پیوندیای مثل علمیفانتزی سربرآورده و الگوها و قالبهای ادبی به شکلی مکانیکی و ازپیشآماده تقلید میشوند.
برای درانداختن طرحی کاملا نو، ضروری بود که به قلمروی دیگری از احتمالات قدم گذاشت. معتقدم که کارهای دورهٔ اول نویسندگیام دقیقا آثاری درجه دوم هستند. در دورهٔ دوم (سولاریس و شکستناپذیر) به مرزهای بیرونی قلمرویی رسیدم که قبلا تقریبا سرتاسر آن پیموده شده بود. در دورهٔ سوم آثاری خلق کردم مثل مرور کتابهایی که وجود ندارند یا پیشگفتارهایی برای کارهایی که چنانکه در مصاحبهای بهکنایه گفتم “هنوز وجود ندارند ولی روزی در آینده“ منتشر خواهند شد. در این دوره قلمروهای کاوششدهٔ قبلی را ترک کردم و به سرزمینی جدید پا گذاشتم. میتوانم با یک مثال خاص این نظر را به بهترین شکل ممکن توضیح دهم. چند سال قبل کتاب کوچکی به نام انگیزش نوشتم که مرور کتاب دو جلدی خیالیای بود اثر یک مورخ و انسانشناس خیالی آلمانی که اسمش را آسپِرنیکوس گذاشتم. عنوان جلد اول آن راه حل نهایی بهمثابه رستگاری بود و جلد دومش مرگ جسم خارجی نام داشت. کل کتاب یک فرضیهٔ تاریخی_فلسفی دربارهٔ ریشههای همچنان ناشناختهٔ هولوکاست بود؛ و نقشی که مرگ، بهویژه مرگِ گروهی، از دوران قدیم تا به امروز در فرهنگهای مختلف داشته است. اینجا کاری به کیفیت ادبی این مرور خیالی (که آنقدر طولانی هست که یک کتاب کوچک حساب شود) ندارم. آنچه مهم است این واقعیت است که برخی مورخینِ حرفهای تخیلات من را مرور یک کتاب واقعی پنداشتند؛ چنانکه بعضی از آنها سعی کردند این کتاب را پیدا کنند. به نظر من انگیزش هم یک اثر علمیتخیلی است. من سعی نمیکنم معنای عنوان این گونهٔ ادبی را محدود کنم؛ بلکه بهعکس میکوشم آن را وسعت بخشم.
در مورد هیچکدام از آثاری که نوشتهام اینچنین نبوده که از ابتدا طرح انتزاعی آن را در ذهن داشته باشم و بعدا آن را در قالبی ادبی پیاده کنم. در ضمن نمیتوانم ادعا کنم که آگاهانه به دنبال قلمروهای دیگری برای توسعهٔ کارهایم بودهام؛ یعنی کاری را با قصد یافتن این قلمروها برای قوهٔ تخیلم شروع کرده باشم. اما میتوانم دربارهٔ فرآیند انعقاد، دورهٔ بارداری و درد زایمان یک ایده قدری توضیح بدهم؛ گواینکه چیزی از ساختار ژنتیکی این رویان و اینکه چطور به رخنمود یا شکل نهایی کار تبدیل میشود نمیدانم. در این مورد، در حیطهٔ “تکوین جنین“ آثارم، در طول تقریبا سی سال تفاوتهای چشمگیری ایجاد شده است.
من اولین رمانهایم (که البته پذیرش آنها به عنوان کارهای خودم چندان برایم خوشایند نیست) را از روی طرحهایی کامل برنامهریزی و اجرا کردم. اما رمانهای گروه سولاریس را به روش دیگری نوشتم که البته خودم هم نمیتوانم آن را توضیح دهم. شاید واژهگان مربوط به زایمان که پیشتر به کار بردم نابهجا به نظر برسد ولی کمابیش مناسب است. هنوز میتوانم به بخشهایی از سولاریس و بازگشت از ستارگان اشاره کنم که هنگام نوشتنشان خودم را در جایگاه خواننده مییافتم. مثلا در رمان سولاریس وقتی که راوی رمان کلوین وارد ایستگاهِ معلق بر فراز سیارهٔ سولاریس میشود، هیچکس را آنجا نمیبیند. او شروع میکند به گشتن به دنبال خدمه و به اسنو برمیخورد که با دیدن کلوین حالتی جنونآمیز به او دست میدهد. آن موقع خودم هم اصلا نمیدانستم که چرا هیچکس منتظر او نیست یا چرا اسنو چنین رفتاری از خود نشان میدهد. در واقع اصلا ایدهای از یک “اقیانوس زنده“ که سطح سیاره را پوشانده نداشتم. تمام اینها به همان شکلی برایم آشکار شدند که برای خوانندهای در حین خواندن این کتاب. در بازگشت از ستارگان هم آنجا که فضانوردِ ازسفربرگشته اولین زنی را که ملاقات میکند به وحشت میاندازد، به در بسته خوردم. بعد اصطلاح خشونتزدایی را ساختم که نوعی درمان است که انسانها در دنیای آینده انجام میدهند تا رفتارهای تهاجمیشان حذف شود. اول نمیدانستم این واژه چه معنایی باید داشته باشد. فقط میدانستم باید بین تمدنِ پیش از سفر او به ستارگان و پس از آن تفاوت فاحشی جود داشته باشد. بنابراین استعارههایی که از واژگان رویانشناسی استفاده میکنند نامربوط نیستند؛ چرا که یک زن باردار میداند حامل رویان است ولی اصلا نمیداند رویان چطور از تخمک به بچه تبدیل میشود. به عنوان کسی که خود را عقلگرا میداند از چنین اعترافی بیزارم و ترجیح میدهم میتوانستم بگویم تمام کارهایم (یا دست کم بخش عمدهٔ آنها) را از قبل طراحی و برنامهریزی کرده و با اطلاع کامل انجام میدهم. اما به قول معروف: من با افلاطون دوستم؛ اما با حقیقت دوستتر!
با این حال میتوانم دربارهٔ روش خلق آثارم قدری توضیح بدهم. اول اینکه هیچ رابطهٔ مثبتی بین این روش نویسندگی خودجوش و کیفیت نتیجهٔ نهایی وجود ندارد. من سولاریس و بازگشت از ستارگان را به یک شیوه به دنیا آوردم ولی به نظرم سولاریس رمان خوبی است و بازگشت از ستارگان کاری ضعیف. چون در دومی با رویکردی بدوی، غیرمحتمل و حتی شاید غیرممکن به مسائل مربوط به شرارتهای اجتماعی و حذف آنها پرداختهام (حتی اگر بتوان شرارتهایی که کاملا آگاهانه در حق دیگران انجام میدهیم را با دارو سرکوب کرد _که فرض اصلی این کتاب است_ هیچ دارو یا درمان مغزی دیگری نمیتواند تاثیرات ناخواستهٔ مضر تمام وابستگیها، درگیریها و تضادهای اجتماعی را از صحنهٔ روزگار محو کند؛ آنطور که مثلا حشرهکشها میتوانند حشرات موذی را حذف کنند.) دوم اینکه در این فورانهای خلاقانه هیچ تضمینی نیست که حتما یک داستان کامل خلق میشود؛ یعنی پیرنگی که بتوان بدون زحمت به پایانش رساند. داستانهایی که مجبور شدهام ناتمام کنار بگذارم یا به سطل آشغال بیاندازم بیشتر از آنهایی بوده که به ناشران تحویل دادهام. سوم اینکه این فرآیندِ نوشتن که مشخصهٔ آن آفرینش با سعی و خطاست، همیشه به موانع و کوچههای بنبستی برخورد کرده است که من را مجبور به عقبنشینی کردهاند. حتی بعضیوقتها فقط “سوزاندن“ مواد اولیهای (منابع سرشاری که برای توسعه در آینده ضروریاند) بود که جایی در جمجمهام انبار شده بودند. من به مدت یک سالِ تمام نمیدانستم سولاریس را چطور باید تمام کنم؛ و این کار فقط وقتی انجام شد که ناگهان (از پیش خودم) فهمیدم که فصل آخر چطور باید باشد (و بعد حیران ماندم که چرا این از همان اول به ذهنم نرسید). و چهارم اینکه حتی وقتی چیزی را به شکل خودجوش مینوشتم هیچوقت در همان خیز اول شکل نهاییاش را به خود نمیگرفت. هرگز کار بلندی (البته این برای داستانهای کوتاه فرق میکند) را به شکل “خطی“ به صورت یکجا تا پایان ننوشتهام؛ در عوض در وقفههای بین ساعتهای نوشتن (به دلایل روانشناختیِ محض نمیتوان مدام پشت ماشین تحریر نشست) ایدههای جدیدی به ذهنم میرسد که با چرخش یا پیچیدگی جدیدی در پیرنگ، آنچه قبلا نوشتهام یا میخواهم بنویسم را تغییر میدهند و غنیتر و پیچیدهتر میکنند.
تجربههای عملیام که نتیجهٔ سالها کشتی گرفتن با نویسندگیست، به من یاد دادهاند که هیچوقت اثری را که در حال کار بر روی آن هستم، دستکم تا وقتی که تا حدی قوام نیامده، تحت فشار قرار ندهم؛ بلکه بگذارم برای مدتی استراحت کند (که این مدت میتواند ماهها یا حتی سالها طول بکشد) و ایدهها خوب در ذهنم آسیا شوند (یک زن باردار میداند که تولد زودهنگام اتفاق خوشیمنی نیست.) اما این وضعیت من را سر دوراهی قرار میدهد چرا که مثل تقریبا تمام نویسندهها من هم اغلب برای ننوشتن دنبال بهانه میگردم. چنانکه مشهور است تنبلی یکی از موانع اصلی کار کردنِ آدم است. اگر میخواستم آنقدر صبر کنم که چیزی که در ذهن داشتم شکل نهاییاش را پیدا کند، تا به حال هیچ ننوشته بودم.
روش خلق آثارم (که ترجیح میدهم آن را رفتارم به عنوان یک نویسنده بنامم) در طول سالها تغییر کرده است؛ هرچند بسیار آهسته. یاد گرفتهام از شروع به نگارش تنها بر اساس جوشش یک ایده که تحریکم میکند شروع به نوشتن کنم حتی وقتی کوچکترین تصوری ندارم که قرار است چه کاری حاصل شود (پیرنگ، مسائل، شخصیتها و …) خودداری کنم؛ چون مواردی که نمیتوانستم آنچه را شروع کرده بودم تمام کنم رو به افزایش بود. شاید عرصهٔ تخیلی که به من داده شده بود کمکم داشت به آخر میرسید. مثل منطقهٔ نفتخیزی که اولِ کار آدم هرجای آن را حفر کند، چشمههای طلای سیاه به آسمان فوران میکنند؛ اما بعد از مدتی باید روشهای پیچیدهتری به کار ببندد و منابع را تحت فشار قرار دهد تا تهماندهٔ آنها را استخراج کند. بنابراین مرکز ثقل کارم به سوی یافتن ایدهای اساسی و فکر و طرحی مبتکرانه متمایل شد. دیگر وقتی ایدهای نسبتا کوچک اما آماده برای شروع داشتم پشت ماشین تحریر نمینشستم. در عوض شروع کردم به نوشتن مقادیر روبهافزایشی از یادداشتها، دانشنامههای خیالی و ایدههای کوچک اضافی و اینها نهایتا به آنچه الان انجام میدهم ختم شدند. من سعی میکنم “دنیایی“ را که قرار است خلق کنم با نوشتن منابعِ مخصوص به آن بشناسم. البته نه قفسههایی کامل از کتابهای مرجعِ جامعهشناسی و کیهانشناسیِ قرن سیام یا گزارشهای کاوشهای علمیِ خیالی یا سایر منابعی که “روح زمانهٔ“ زمان و مکانی که برای ما بیگانه است را شرح میدهند. اصلا چنین کاری در دوران کوتاه زندگی انسان غیرممکن است. الان دیگر آن کارهایی که نوشتنشان اول برایم حکم شوخی داشتند را هم انجام نمیدهم؛ منظورم نوشتن نقدهایی به شکل مرورِ کتابهای ناموجود یا نوشتن مقدمههایی برای آنهاست. مثل کتابهای خلأ کامل یا عظمت موهومی. چنین آثاری را دیگر منتشر نمیکنم اما از آنها برای خلق دانش خودم از دنیایی دیگر استفاده میکنم؛ دانشی که کاملا در خدمت برنامهٔ نویسندگی خودم است. به عبارت دیگر از آنها برای طراحی چهارچوبی کلی استفاده میکنم که بعدا میخواهم تکمیلش کنم. به بیان دیگر خودم را غرق میکنم در منابع مربوط به دنیای دیگری در آینده؛ در تمدنی با کتابخانهای که محصول، تصویر و انعکاس این تمدن در آیینه است. فقط خلاصه یا مرورهایی کوتاه مینویسم بر رسالههای جامعهشناختی، مقالات علمی یا کتابهای مرجع فنی و فناوریهایی را شرح میدهم که پس از مرگِ نهاییِ ادبیات جای آن را گرفتهاند؛ همانطور که تلویزیون دستگاه آپارات برادران لومیر را از دور خارج کرد یا تلویزیونهای سه بعدی دستگاههای تلویزیون امروزی را کنار خواهند زد. علاوه بر این مقالات تاریخی_فلسفی و “دانشنامههای فناوریهای بیگانگان“ و مطالبی دربارهٔ راهبردهای نظامیشان هم مینویسم که البته همگی خلاصه و کوتاه هستند؛ وگرنه برای نوشتنشان باید عمر متوشالح میداشتم. البته کاملا ممکن است که در آینده چیزهایی از این “کتابخانهٔ سفارشیساز“ را، مستقل از کاری که به عنوان چهارچوب و منبع اطلاعات آن طراحی شده، منتشر کنم*.
و تمام این سوژها را که با عنوانهای سحرآمیزی مثل “گرایش انسانزدایی در سامانههای تسلیحاتی قرن بیستویکم” یا “فرهنگشناسی تطبیقی تمدنهای انسانوارهها” تزیینشان میکنم، از کجا میآورم؟ به یک تعبیر از ذهن خودم؛ و به تعبیری دیگر نه. من برای توصیف روش کارم برای خودم و دیگران چند تشبیه غیرعادی ابداع کردهام:
الف) گاو شیر تولید میکند و بدیهیست که شیر از هیچ به وجود نمیآید. درست مثل گاوی که باید علف بخورد تا بتواند شیر تولید کند، من هم باید مقادیر زیادی مطالب علمی واقعی (یعنی مطالبی که ساختهٔ خودم نیستند) مطالعه کنم و محصول نهایی، یعنی آثارم، همانقدر با خوراک فکری اولیه متفاوتاند که شیر با علف.
ب) درست مثل میمون آزمایشهای روانشناختی ولفگانگ کوهلر، که دستش به موزی که در ارتفاع بالا آویخته شده بود نمیرسید و از خردهریزهای آنجا (جعبههای دوروبرش و …) داربستی ساخت تا بتواند بالا برود و به موز برسد، من هم باید طی حرکتها و تلاشهای متوالی “داربستی” اطلاعاتی بسازم که برای رسیدن به هدفم باید از آن بالا بروم.
ج) تشبیه آخر کمابیش اساسی است و ممکن است ابتدایی به نظر برسد؛ اما در هر حال بخشی از واقعیت را دربردارد. یک آبریزگاه مخزنی دارد که باید پر شود؛ و وقتی که اهرم یا دکمهٔ آن را میفشاریم تمام آب آن در یک وهله خالی میشود. بعد مخزن تا مدتی خالیست و تا وقتی دوباره پر نشده هرچقدر هم عجولانه اهرم یا دکمهٔ آن را بفشاریم خبری از نیاگارای کوچک نخواهد بود. تا آنجا که به کار من مربوط میشود این تشبیه برقرار است. به این صورت که اگر مدام کتابخانهٔ خیلالیام را تغذیه نکنم، نوعی حالت تخلیه ایجاد خواهد شد و بعد از آن دیگر نمیتوانم چیزی از ذهنم (مخزن اطلاعاتم) بیرون بکشم. من کتاب خلأ کامل که شامل پانزده مرور برکتابهایی خیالی است را تقریبا بدون وقفه نوشتم؛ و بعد از آن مخزنم خالی شد. در واقع میتوان این مقایسه را کمی بیشتر توسعه داد. همانطور که اگر دکمهٔ سیفون را پیش از موعد فشار دهید، فقط یک نیاگارای ناکافی خواهید داشت، من هم میتوانم بعد از نوشتن کتابی مثل خلأ کامل ذهنم را بچلانم و کمی بیشتر از آن بیرون بکشم؛ ولی چیزهایی که به این شکل حاصل میشوند من را راضی نمیکنند و آنها را دور میاندازم.
علاوه بر موارد گفته شده، روشهای کار من گاهبهگاه با نوشتن مطالب علمیطور پیچیدهتر و غنیتر شدهاند. این آثار را نه به منظور ساخت چهارچوبی داربستمانند برای کارهای داستانیام، بلکه بهطور جدی به عنوان کتابهایی مستقل دربارهٔ نظریهٔ ادبی نوشتم. (البته این آثار در راستای خط مشیهای تجربیای هستند که برای متخصصان علوم انسانی بیگانهاند). مثلا در ۱۹۷۰ علمیتخیلی و آیندهپژوهی را نوشتم که دربارهٔ تئوری علمیتخیلی است و نقدیست تندوتیز. یا آثاری در باب آیندهپژوهیِ شکاکانه مثل جامع الفنون به سال ۱۹۶۴. این کار تودهای از گمانهزنیهای فراوان دربارهٔ پدیدههای عجیب یا ترسناک در آیندهٔ نزدیک نیست؛ بلکه در آن کوشیدهام چند ایدهٔ بنیادین را تا حد نهایی پیشرفتشان دنبال کنم. اثر دیگرم گفتگوها به سال ۱۹۵۷ است که به امکانات و کاربردهای بالقوهٔ دانش سایبرنتیک در بررسی سیستمها میپردازد. علاوه بر اینها مقالاتی با موضوعات مختلف دیگر هم نوشتهام؛ مثل زیستشناسی و ارزشها (۱۹۶۸) و سایبرنتیک کاربردی: مثالی در زمینهٔ جامعهشناسی (۱۹۷۱) که جستاری دربارهٔ آسیبشناسی سوسیالیسم است (*.
بعدها معلوم شد تعدادی از این ایدهها که هنگام نوشتن این کارها به ذهنم رسیده بودند و از آنها به عنوان فرضیهها و مثالها استفاده کرده بودم (یعنی بخش اعظم چیزهایی که در طی این فرآیند ذهنی به آنها میرسیدم) میتوانند ایدههای خوبی برای آثار داستانی باشند. اول این کار را کاملا ناخودآگاه انجام میدادم و فقط وقتی متوجه آن شدم که دیگران به این موضوع اشاره کردند. در واقع منتقدانِ آثارم این شباهتها را کشف کردند. آنها عقیده داشتند که من با آگاهی کامل بین مباحث جدی و ادبیات تخیلی آمدوشد میکنم؛ در حالی که خودم اصلا متوجه این رفتوآمد نبودم. وقتی توجهام به این پدیده جلب شد، بعضی وقتها در کتابهای خودم به دنبال امکان چنین استفادهها و وامگیریهایی میگشتم.
وقتی به گذشته نگاه میکنم بهوضوح میبینم که در اواسط دوران نویسندگیام داستانهایی نوشتم که در آنها هیچگونه پیوستگیای بین دنیاهای خیالی و دنیای ما وجود ندارد. در دنیاهای سولاریس، عدن و بازگشت از ستارگان، هیچگونه مراحل انتقالی واضح و آشکاری وجود ندارد که بتواند اوضاع آن تمدنها را به اوضاع ناخوشایند امور در زمین امروزی مرتبط سازد. اما کارهای بعدیام نشانههای گویایی از چرخش به سمت دنیای خودمان دارند. در واقع آخرین داستانهایم تلاشهایی برای برقراری چنین رابطههایی هستند. من بعضی وقتها این را تمایلم به واقعگرایی در علمیتخیلی مینامم. این تلاشها که به احتمال زیاد ویژگیهای یک عقبگرد قطعی را در خود دارند (به شکل رویگردانی از هر دو مفهوم آرمانشهر و پادآرمانشهر، مفاهیم متضادی که یا برایم نفرتانگیزند یا هیچ علاقهای در من ایجاد نمیکنند؛ درست مثل پزشکی که با یک بیمار لاعلاج روبرو میشود)، از آگاهی به این واقعیت ناشی میشوند که من بهزودی خواهم مرد؛ و نیز از تمایلی که در پی آن میآید که کنجکاوی سیریناپذیرم نسبت به آیندهٔ دور انسان و جهان را، دست کم با فرضیهسازی، ارضا کنم. اما این فقط حدسی است که نمیتوانم صحتاش را اثبات کنم.
وقتی از اینشتین خواستند زندگینامهاش را بنویسد، او نه بر رویدادهای تاریخی زندگیاش بلکه بر محبوبترین اولادش (که همان نظریههایش بودند) تاکید کرد. چون آنها فرزندان ذهنش بودند. من اینشتین نیستم ولی در این مورد مثل او هستم چون بر این باورم که مهمترین بخشهای زندگینامهام تلاشهای فکریام هستند. مابقیِ مواردی که تا اینجا چیزی در بارهشان نگفتهام صرفا ماهیتی وقایعنگارانه دارند.
در ۱۹۵۳ با یک دانشجوی جوان پزشکی ازدواج کردم. ما یک پسر پانزده ساله داریم که رمانهای من را به حد کافی دوست دارد اما احتمالا به موسیقی امروزی (پاپ، راکاندرول و بیتلها)، موتورسیکلت خودش و موتور ماشینها علاقهٔ بیشتری دارد. الان سالهاست که من مالک کارها و کتابهایم نیستم بلکه آنها مالک من شدهاند. من معمولا کمی قبل از ساعت پنج صبح بیدار میشوم و مینشینم به نوشتن. الان که این مطالب را مینویسم ساعت شش صبح است. این روزها دیگر نمیتوانم در یک روز بیشتر از پنج یا شش ساعت بیوقفه کار کنم. وقتی جوانتر بودم تا آنجا که توان جسمانیام اجازه میداد مینوشتم. قوای ذهنیام فقط وقتی رو به افول گذاشت که قدرت بدنیام شروع به تحلیل رفتن کرد. سرعت نوشتنم مدام کمتر میشود (روحیهٔ خودانتقادی و توقعاتی که از خودم دارم هنوز رو به افزایشاند) ولی هنوز نسبتا پرکارم (این را از روی سرعت دور انداختن نوارهای مستعمل ماشین تحریرم میگویم.) هرچه میگذرد ایدههایی که به ذهنم میرسند کمتر ارزش این را دارند که بهعنوان دستمایهای مناسب برای روش نویسندگی حدسوخطایم به کار بگیرمشان. هنوز هم دربارهٔ اینکه ایدههایم از کجا و چطور خلق میشوند همانقدر کم میدانم که اکثر نویسندگان دیگر. من اصلا فکر نمیکنم که یکی از بهترین مفسرهای کتابهایم هستم؛ مخصوصا در زمینهٔ نواقص نوعی آنها. من کتابهای زیاد دیگری هم نوشتهام که تا اینجا کلامی از آنها نگفتم. مثل سایبریاد، داستانهای روباتی (در موتورهای مرگبار) و خاطرات ستارهای که در نقشهٔ عمومی ادبیات، در قلمروی طنز (هزل و هجو و وارونهگویی) قرار میگیرند؛ با مایههایی از طنز سوئیفت و انسانبیزاریِ خشک و موذیانهٔ وُلتِر. چنانکه مشهور است طنزپردازان بزرگ کسانی بودند که رفتار انسان آنها را به ورطهٔ خشم و نومیدی انداخته بود. از این لحاظ من هم یکی از آنها هستم.
من احتمالا از هرچه تا به حال نوشتهام هم ناراضیام هم به آنها افتخار میکنم. تا حالا باید غرور وجودم را فراگرفته بود؛ ولی خودم اصلا چنین احساسی ندارم. گواینکه در یکی از رفتارهایم نشانههایی از غرور میبینم؛ از این نظر که من همیشه تمامِ دستنوشتههایم را از بین میبردم؛ درحالیکه تلاشها و درخواستهای زیادی میشد که این اوراق حجیم را به دانشگاه یا موسسهٔ دیگری بسپارم تا آنها را برای آیندگان حفظ کنند. اما برای این رفتارم توضیح جالبی دارم: اهرام مصر فقط در صورتی جز عجایب جهان به حساب میآیند که هیچ توضیحی دربارهٔ نحوهٔ ساختشان نداشته باشیم. هنگام ساخت اهرام، گروههای کارگران قطعات عظیم سنگها را احتمالا روی استوانههایی چوبی، بر روی سکوهای شیبدار طویل به بالا میکشیدند. وقتی کار ساخت اهرام به پایان رسید، سکوها را صاف کردند و چنین شد که امروز اهرام در میان تلماسههای کوتاهقامتِ صحرا سر به آسمان سائیدهاند. من هم میکوشم که سکوهای شیبدار، داربستها و سایر ابزار ساختوسازم را جمعآوری کنم تا فقط چیزهایی باقیبمانند که از آنها شرمنده نیستم.
من مطمئن نیستم که اعترافاتی که اینجا آوردهام حقیقت محضاند. ولی کوشیدم تا آنجا که میتوانم به حقیقت وفادار بمانم.
دیدگاه