اریک اریکسون، روانشناس مشهور آلمانی آمریکایی است. وی بیشتر به خاطر نظریه رشد روانی اجتماعی شهرت دارد. همچنین ارائه اصطلاح «بحران هویت» از ابتکارات اوست.
اریک اریکسون
اریک اریکسون حاصل پیوند زناشویی کارلا آبراهامسون (مادر) و والدمار ایزیدور سالومونسون، تاجر 27 ساله ی یهودی بود که شبی بیشتر نپایید. زیرا والدمار در همان شب پرده از جرایم و مشکلات مالی خود برداشت و به مکزیک یا آمریکا گریخت. بدین ترتیب، کارلا به تنهایی اریک را بزرگ کرد و رابطه ی آن ها به حدی نزدیک بود که وقتی کارلا چند سال بعد با تئودور هامبورگر، پزشک اطفال آشنا شد، اریک وضعیت خود را در خطر دید و بنای ناسازگاری با تئودور گذاشت. ولی به هر حال با هم ازدواج کردند و به شهر کارلسروهه در جنوب آلمان نقل مکان کردند. در آن جا سه خواهر اریک به دنیا آمدند.
تنها شرط تئودور برای ازدواج با کارلا این بود که او را به عنوان پدر واقعی به اریک معرفی کند. با وجود این، گفته های دیگر اعضای خانواده باعث شد اریک نتواند او را به عنوان پدر واقعی اش ببیند و در تمام دوران کودکی همیشه به هویت خود شک داشت. نکته ی دیگری که اریک را از تئودور دور می کرد این بود که او بلند قد و موبور و چشم آبی بود، در حالی که تئودور کوتاه قد مو سیاه بود و همین امر اریک را نسبت به این موضوع که تئودور پدر واقعی اش نیست مطمئن می ساخت.
از سوی دیگر، اریک به شغل نقاشی و زندگی هنرمندانه ی مادرش علاقه داشت، در صورتی که تئودور می خواست او را به سمت شغل خودش پزشکی بکشاند. همچنین یک روز که زیر میز ناهار خوری پنهان شده بود شنید که والدینش راجع به پدر واقعی او صحبت می کنند و از او بد می گویند. در دوران بزرگ سالی نیز شنیده بود که پدرش نقاش و هنر دوست و اهل دانمارک بوده است.
به هر حال، همه ی این مسائل دست به دست هم دادند تا همواره نسبت به هویت خود، مسیحی یا یهودی بودنش، پدر تنی تئودور و آلمانی یا دانمارکی بودن خودش شک داشته باشد و موضوع هویت به مسأله ی محوری زندگی اش تبدیل شود.
اریکسون بعد از پایان تحصیلات متوسط در دانشگاه در رشته ی هنر ثبت نام کرد و بعد از پایان درس شروع به فعالیت هنری در رشته ی نقاشی کرد. اما بعد از دو سال فهمید که نقاشی نمی تواند شغل آینده ی او باشد.
به گفته ی خواهرانش در این دوران خلق و خوی متغییری داشت. گاه بسیار روان رنجور می شد و به خود بزرگ بینی می افتاد، گاه بسیار کسل و افسرده که امور روزمره را تاب نمی آورد. به طور کلی، می توان گفت در آن دوران در حال سپری کردن بحران هویت خود بود که از سه جنبه هویت پدری، هویت ملی و هویت دینی او را آزار می داد. در همین سال ها، با همسرش ژوان سرسون آشنا شد و به زودی با هم ازدواج کردند.
در 1927، به وین نقل مکان کردند و به لطف یکی از دوستان خود توانست با فروید 71 ساله و دخترش آنا ارتباط برقرار کند و با آن ها دوست شود. در آن زمان آنا فروید و عده ای دیگر در حال بنیان گذاری چیزی به نام روانکاوی کودکان بودند. اریک از آنا، دختر فروید پرسید:« من به عنوان نقاش مبتدی و بدون تحصیلات دانشگاهی چه کمکی می توانم به شما بکنم؟» و با راهنمایی های آنا اریک توانست قابلیت های بصری و هنری خود را با دانش روانکاوی ادغام کرده و به نقاش بالینی تبدیل شود. بدین ترتیب، با کمک آنا و خود فروید به تدریج به مطالعه ی روانکاوی پرداخت.
در 1933، از ترس فاشیسم به ایالات متحده مهاجرت کرد و نام و فامیل خود را به اریکسون تغییر داد. سه سال در دانشکده پزشکی هاروارد تدریس کرد و اولین تحلیل گر کودک در بوستون شد. بعد ها مشاغلی در دانشگاه بیل، بیمارستان ماونت زایون سانفرانسیسکو به دست آورد. در 1938، به همراه عده ای محقق عازم سفری پژوهشی به داکوتای جنوبی شد که به تحقیق درباره ی کودکان و روش های پرورش کودک در قبایل سرخ پوستی این منطقه بپردازد.
با این که اریکسون به مطالعه ی نحوه ی شکل گیری هویت در دوره نوجوانی توجه خاصی نشان می داد، ولی همچنین نشان داد که پرسش «من کیستم؟» چند بار در طول زندگی انسان مطرح می شود. فروید معتقد بود انسان از بدو تولد تا دوران نوجوانی پنج دوره ی تکامل روانی را پشت سر می گذارد. ولی اریکسون پا را از این فراتر گذاشت و گفت انسان از بدو تولد تا دوران پیری هشت مرحله ی روانی اجتماعی را پشت سر می گذارد. فروید قبلا مطالعات جامعی را درباره ی شخصیت لئوناردو داوینچی انجام داده بود و کتابی درباره ی او منتشر ساخته بود. اما کتاب های اریکسون درباره گاندی و مارتین لوتر بود که نوع جدیدی از ادبیات به نام «زندگی نامه ی روانشناختی» را ایجاد کرد که در آن نویسنده به تحلیل روانی شخصیت مزبور می پردازد.
هشت مرحله رشد روانی اجتماعی اریکسون
1. اعتماد در برابر بی اعتمادی (تولد تا یک سالگی)
اریکسون این مرحله را دهانی-حسی می نامد، زیرا معتقد است کودک در این مرحله با دهان خود زندگی می کند و هرچیز به او داده می شود به دهان می برد. هرگاه احساس سرما یا گرسنگی کند یا خود را خیس کرده باشد اگر بتواند به اطرافیان (مادر) تکیه کند می آموزد که والدین قابل اعتمادی دارد وگرنه دچار بی اعتمادی می شود. همچنین اگر والدین بیش از حد کودک را مورد حمایت قرار دهند آنگاه او به این اعتقاد می رسد که به همه می تواند کاملا اعتماد کند و ممکن نیست کسی به او صدمه بزند. یکی از نشانه های این که رشد کودک در این مرحله به طور صحیح طی شده است این است که اگر رفع نیاز کودک به تأخیر افتد دچار برآشفتگی نمی شود و امید خود را از دست نمی دهد.
2. خودمختاری در برابر شرم و تردید (یک تا سه سالگی)
در این مرحله، کودک دارای اراده می شود و می تواند شیئی را در دست بگیرد یا آن را رها کند، مدفوع را نگه دارد یا دفع کند و غیره. کودک در این مرحله می خواهد به کشف و دستکاری اشیا بپردازد، بنابراین نظارت والدین نباید مانع از این کار شوند و در عین حال هم نباید به کودک بیش از حد در کسب تجربه آزادی داد، چون در این صورت کودک به عواقب اعمال خود فکر نمی کند. کودک در این مرحله استقلال و خود بودن را تجربه می کند و یاد می گیرد که از خرابکاری خود احساس شرم کند.
3. ابتکار عمل در برابر احساس گناه (سه تا پنج سالگی)
در این مرحله، مهارت های حرکتی و زبانی کودک تقویت یافته و باعث می شود در محیط اطراف خود کاوش کند. کنجکاوی و اشتیاق او برای سر در آوردن از هر چیز او را به تحرک، پرخاش و رقابت وامی دارد. والدین می توانند کودک خود را ترغیب کنند که اندیشه های خود را بیازماید، به خیال پردازی های خود میدان دهد، کنجکاوی کند و در برابر چالش های محیط به چاره جویی بپردازد. سنگ بنای وجدان و احساس گناه نیز در همین مرحله گذاشته می شود.
4. پشتکار در برابر احساس حقارت (پنج تا سیزده سالگی)
کودک در این مرحله مهارت های بیشتری فرا می گیرد و وارد مدرسه می شود و یاد می گیرد که با کار و تلاش خود می تواند کاری را به انجام برساند و لذت موفقیت را تجربه می کند. اما اگر والدین و معلمان مدرسه بیش از حد به او سخت گیری کنند یا همسالان او را طرد کنند و در جمع خود نپذیرند، دچار حس حقارت می شود. در چنین مرحله ای جامعه باید کودک را به خلاقیت، تلاش، مقاومت در برابر مشکلات وادار کند تا او بتواند بر حس بی کفایتی خود غلبه کند.
5. کسب هویت در برابر بی هویتی (سیزده تا بیست سالگی)
در این مرحله، موضوعی که نوجوان دائم به آن می اندیشند هویت اوست. رشد سریع جسمی در این دوران موجب اضطراب و نگرانی نوجوان می شود و تمایلات جنسی او را به سوی خود می کشانند. از سوی دیگر، می خواهد بداند کیست و به چه انسانی تبدیل خواهد شد. از همین رو، به همانند سازی با گروه های مختلف می پردازد و هویت های مختلف را می آزماید تا جایی را مناسب حال خود پیدا کند. اگر این فرایند هویت یابی به خوبی پیش نرود، نوجوان دچار بحران نقش اجتماعی خود می شود و به بزهکاری کشیده می شود.
6. صمیمیت در برابر انزوا (بیست تا چهل سالگی)
فرد در این مرحله به دوران جوانی پا می گذارد و اگر دارای قابلیت دوست داشتن و دوست داشته شدن باشد به کسی دل می بندد و تشکیل خانواده می دهد. موضوع محوری این مرحله عشق است که به گفته ی اریکسون، فرد طبیعی باید به خوبی از عهده ی آن برآید. کسی که نتواند با دیگری صمیمی شود و از هرگونه رابطه ی دوستانه با دیگران بهراسد، در معرض خطر انزوا قرار می گیرد. عشق یعنی قابلیت چشم پوشی کردن از تفاوت ها و اختلاف نظرها و پیوستن به دیگران برای دست یافتن به هدفی مشترک.
7. پرورش نسل در برابر عدم زایش (چهل تا شصت سالگی)
در این مرحله، تمایل فرد برای عاشق شدن و تشکیل خانواده و تولید فرزند فراتر رفته و به مراقبت از نسل خود می اندیشد. اکنون او با حالتی دلسوزانه به کل انسان ها و جامعه می نگرد و سعی می کند با گروه ها، سازمان ها و نهاد های اجتماعی ارتباط بگیرد و با آن ها صمیمیت برقرار کند. هرگونه عدو ارتباط با انسان ها در گستره ی جامعه موجب حس عدم زایش در فرد می شود. بی حاصلی و بی اعتنایی به پرورش نسل می تواند ناشی از ناکامی فرد در مراحل قبلی رشد خود باشد که او را در دوران میانسالی همچنان طلبکار نگه می دارد. در حالی که در این دوران، لذت زندگی بیشتر با بخشیدن حاصل می شود نه گرفتن.
8. انسجام در برابر یأس و نومیدی (شصت سالگی به بعد)
در این دوران، فرد به مرور و بررسی زندگی گذشته ی خود می پردازد و اگر احساس کند زندگی با معنایی را طی کرده و با پرورش فرزندی شایسته و خدمت به نسل آینده به خوبی توانسته از عهده ی وظایف خود برآید، احساس خوب انسجام و پایداری کرده و از رویارویی با مرگ نمی هراسد. اما در غیر این صورت احساس یأس و نومیدی می کند و از دنیا و آدم هایش احساس نفرت می کند و آن ها را خوار می شمارد و مردم گریز می شود.
تفاوت نظریه فروید و اریک اریکسون
اریکسون بیشتر به مسائل اجتماعی تاکید میکند اما فروید بر مسائل جنسی و نقش تعیین کننده خانواده در شخصیت تاکید بیشتری دارد. همچنین اریکسون انسان را موجودی آگاه، فعال و با اراده میداند و دید خوش بینانه بر انسان دارد اما فروید نگاهش بدبینانه است و میگوید که انسان در تعیین سرنوشت خود نقشی ندارد. نکته آخر اینکه اریکسون کل زندگی و از تولد تا مرگ را بررسی کرد و اذعان داشت که روان آزردگی در هر زمانی از زندگی میتواند رخ دهد اما فروید بیشتر به سالهای اولیه زندگی در ایجاد روان آزردگیها توجه میکند.
یکی از ویژگیهای اساسی مراحل اریکسون تکوینی بودن آنهاست. یعنی دورهها تکمیل کننده یکدیگر هستند و در نتیجه نسبت به یکدیگر برتری ندارند. ناتوانی در پشت سرگذاشتن هر دوره میتواند در پیشرفت دورههای بعدی اثر بگذارد. اما با توجه به تأکید اریکسون بر هویتیابی میتوان گفت که اریکسون بیش از هر مرحلهای بر نوجوانی تأکید کرده است. با این حال هویتیابی سالم نیز با عبور سالم از مراحل قبلی پدید میآید.
منبع:
مکاتب روان شناسی - حمیدرضا بلوچ
دیدگاه