هانا آرنت، نظریهپرداز سیاسی آلمانی- آمریکایی و از مهمترین اندیشمندانی است که آرا و افکارش تأثیری عمیق در قرن بیستم بر جای گذاشت. او از یهودیانی بود که از واقعه هولوکاست جان سالم به در برد و به ایالات متحده مهاجرت کرد. زمینه فلسفه سیاسی و آثار او، موضوعاتی مانند دموکراسی مستقیم یا اقتدارگرایی و تمامیتخواهی حکومتهای استبدادی است.
هانا آرنت
هانا آرنت، نظریهپرداز سیاسی آلمانی- آمریکایی و از مهمترین اندیشمندانی است که آرا و افکارش تأثیری عمیق در قرن بیستم بر جای گذاشت. او از یهودیانی بود که از واقعه هولوکاست جان سالم به در برد و به ایالات متحده مهاجرت کرد. زمینه فلسفه سیاسی و آثار او، موضوعاتی مانند دموکراسی مستقیم یا اقتدارگرایی و تمامیتخواهی حکومتهای استبدادی است.
هانا آرنت تنها فرزند پُل آرنتِ مهندس و مارتا کوهن آرنت، در 14 اکتبر 1906 در هانوفر آلمان متولد شد.هر دو والدینش در کونیگسبرگ (Königsberg) موطن ایمانوئل کانت متولد و بزرگ شده بودند. خانوادههایشان از طبقه متوسط بازرگانان یهودی بودند؛ از اخلاف یهودیانی که در قرن نوزدهم از آزار سزار از پروس شرقی مهاجرت کرده بودند.
آرنتها سالها بعد از تولد دخترشان به کونیگسبرگ بازگشتند؛ جایی که پُل در سال 1911 به خاطر سیفلیس درجه سه بستری شد. در 1913 حالش وخیم شد و قادر نبود که خانواده خود را بازشناسد. او جان سپرد و همینطور پدرش ماکس آرنت که در طول بیماری پدر برای هانا آرنت همچون پدری بود. سال بعد که ارتش روسیه پروش شرقی را در شروع جنگ جهانی اول در هم کوفت، مارتا آرنت با دخترش به برلین گریخت. وقتی هانا قادر شد که به مدرسه برود، همانطور که زیر سایه همگانی جنگ قرار داشت، زیر سایه شخصی غم خانوادگی نیز بود.
آرنت در کودکی به لحاظ هوشی پیشرس بود به گونهای که پیش از رفتن به کودکستان خواندن آموخته بود. مادرش زنی روشنفکر و مترقی و یک فعال سوسیال دموکرات بود. او از تحصیل فرزندش و ورود او به یک مجموعه ورزشی دخترانه در کونیگسبرگ حمایت کرد. حتی زمانی که ازمدرسه لوییزه (Luiseschule) به دلیل نقض مقررات اخراج شد و مجبور شد به تنهایی درسش را ادامه دهد، پشتیبان او بود. یهودستیزی معمولاً تاثیری بر کار خانوادههای سازگارییافته نداشت، ولی وقتی هانا آرنت در مدرسه با آن مواجه شد مادرش او را به دفاع از خود تشویق کرد و به مسئولین مدرسه نامههای اعتراضی نوشت.
در 1920 مارتا آرنت با مارتین بیروالد، یک بازرگان بیوه با دو دختر نوجوان کلارا و اوا، ازدواج کرد. خانه بیروالد به مرکزی برای دوستان جوان و با استعداد هانا آرنت – شامل بهترین دوستِ دخترش آن مندلسون (که در تمام طول عمر به او نزدیک ماند) و یک دوستِ پسر به نام ارنست گروماخ که پنج سال از او بزرگتر بود – و مکانی برای حلقه مطالعات یونانی او شد. از 1922 تا 1924 برای دریافت مدرک فارغالتحصیلی از دبیرستان (abitur) که برای ورود به دانشگاه لازم بود با کار کردن در منزل همراه معلم خصوصی و با شرکت در دورههای حسابرسی در دانشگاه برلین اماده شد. او در دانشگاه برلین با رُمانو گواردینی (Romano Guardini)، الهیاتدان و اگزیستانسیالیست مسیحی، که کیرکگارد درس میداد، آشنا شد.
رویکرد اصلی مطالعاتی او فلسفه بود و تحت تأثیر جریان انتقادی نوپدید به رهبری کارل یاسپرس و مارتین هایدگر قرار داشت. با قبولی در امتحان، به دانشگاه (Marburg) رفت، جایی که هایدگر تدریس میکرد و جوانانی که قرار بود به فیلسوفان نخبهی آلمانی بدل شوند – گرچه در تبعید، چراکه بیشترشان یهودی بودند – به سمینارهای او جذب میشدند.
وقتی آرنت در 1924 به ماربورگ رسید، طوفان سیاسیای که در 1933 به وقوع پیوست در حال شکل گیری بود. ولی آن سال برای او سال تحول شخصی بود. او خود را وقف مطالعه زبان یونانی و الهیات عهد جدید زیر نظر رادولف بولتمان (Rudolf Bultmann) کرد. ولی توجه هجده سالهاش بر هایدگر بود – و توجه هایدگر هم به طور افزایندهای بر او.
رابطه استاد-دانشجو به عشقبازی مخفیانهای بدل شد که فقط هانس یوناس، یکی از دوستان دانشجویش، از آن خبر داشت و با دقت از همسر و فرزندان هایدگر پنهان نگه داشته شد. تنها مدرک از این رابطه در نامه های عاشقانه است که تعدادی از آنها (بیشتر متعلق به هایدگر) باقی مانده و با عنوان «نامهها: 1925-1975» حدود بیست و پنج سال پس از مرگ هر دو چاپ شد.
از نامه های باقیمانده معلوم است که عشقشان تا 1926 ادامه یافت، یعنی زمانی که آرنت ماربورگ را ترک کرد تا سرانجام در هایدلبرگ (Heidelberg) به تحصیل مشغول شود و تز دکترایش را زیر نظر کارل یاسپرس کامل کند. ولی آن دو ارتباط خود را حفظ کردند تا وقتی که وضعیت سیاسی آلمان به طور قطعی عوض شد و هایدگر که به ضد یهود بودن متهم شده بود ولی هنگامی که آرنت در این باره از او پرسیده بود، انکار کرده بود، در زمستان 33-1932 رسماً به حزب نازی پیوست و پست رییس دانشگاه (Rector) را در دانشگاه فرایبورگ بر عهده گرفت. در این دانشگاه، همانند دیگر دانشگاههای آلمان، بعد از صدراعظم شدن هیتلر در 1933، اعضای یهودی هیئت علمیها اخراج شدند. آرنت تا سال 1950 دیگر ارتباطی با هایدگر نداشت.
در 1950بعد از این که آرنت تصمیم به از سرگیری رابطه با هایدگر گرفت، توانست به خود اجازه دهد نیاز خود را به آنچه "پیوستگی" با گذشتهاش و عشق بزرگاش مینامید محترم شمارد. او که در سن 45 سالگی قرار داشت، قادر بود صریحتر و صادقانهتر با هایدگر صحبت کند. ولی یک سفر پیچیده و عشقی جدید او را به تصمیمگیری واداشت. او در یاسپرس هم یک هیأت پدرانه و هم یک الگوی فلسفی جدید میدید: مردی که اخلاق فردی و تعهدش به ایدهآلهای سیاست روشنگری – به کانت حس نزدیکی میکرد – او را به ایستادگی شجاعانه در برابر ناسیونال سوسیالیسم هدایت کرد.
با تشویقهای او، دغدغه فلسفی آرنت به کاوش در ارتباطات اجتماع (پایان نامه او راجع به مفهوم عشق همسایهوارِ آگوستین بود) تغییر کرد. سپس او برای کاوش در زندگی محفلی یهودیان در قرن هجدهم و دستیابی به معنایی که فقدان جامعه سیاسی برای یهودیان آن زمان داشت، زندگینامهای درباره رائل فارنهاگن نوشت.
او کورت بلومنفلد، رهبر صهوینیستهای آلمان، را یک مرشد سیاسی یافت و با توصیه او بود که آرنت در 1933 شروع به فعالیت سیاسی عملیای برای صهیونیستها کرد – مأموریتی که منجر به دستگیری او توسط گشتاپو و پروازش بلافاصله بعد از آزادی اتفاقیاش توسط نازیها از آلمان به فرانسه شد. او در این زمان از گونتر اشترن (بعدها آندرس) یک دانشجوی فلسفه یهودی که در 1929 با او ازدواج کرده بود و با او در برلین زندگی می کرد، جدا شد و ازدواجشان که برای آرنت یک وصلت عاشقانه نبود به درستی پایان یافت.
آرنت در پاریس به همکاری با صهیونیستهای آلمانی ادامه داد و برای گروه مهاجران جوان، سازمانی که برای یهودیان جوان سفر به فلسطین را تدارک میدید (و او خود یک گروه را در سفر به فلسطین همراهی کرد) کار میکرد. او همچنین در پاریس یک جماعتی از تبعیدشدگان را یافت که بیشتر آن را فعالان سیاسی چپگرا و روشنفکران برلینی تشکیل میدادند که با نویسندگان و هنرمندان همفکر فرانسوی در کافهها جمع میشدند. به زودی با والتر بنیامین ،یک منتقد ادبی، آشنا شد.
اما مهمترین رابطه او با هاینریش بلوشر، یک غیر یهودی برلینی متعلق به طبقه کارگر، خودآموخته و مستقلاندیش بود. بلوشر دنبالهرو رزا لوکزامبورگ بود و در گروه اسپارتاکوس فعالیت میکرد. در ابتدا آرنت که تسلیم این ایده شده بود که هیچ رابطهای نمیتواند جایگزین رابطه ده سال پیش او با هایدگر شود، دودل بود. ولی از نامه هایی که در 37-1936 با بلوشر رد و بدل میکرد – نامههای که اکنون تحت عنوان میان چهار دیوار چاپ شده است – روشن است که بلوشر – مردی چنین متفاوت، جهانی، با خردی انسانی، لایق دوستی عمیق و فداکارانه، علاقهمند به آرنت و تفکراتش – نظر آرنت را تغییر داد.
در 1940 وقتی که آرنت خود را از بند قانونی ازدواج با اشترن رها کرد، در پاریس با بلوشر ازدواج کرد و پس از تحمل هفته ها بازداشت در اردوگاههای دولتِ جمهوری سوم در جنوب فرانسه، که به منظور جمعآوریِ "دشمنان خارجی" انجام شده بود، توانستند با هم به نیویورک مهاجرت کنند. مسیر گریز آنها، از میان جنوب فرانسه و پیرنه به لیسبون همان راهی بود که والتر بنیامین استفاده کرد ولی موفق نشد و بعد از توقف در مرز اسپانیا خودکشی کرد.
آرنت قادر شد ترتیبی دهد تا مادرش در نیویورک به آنها بپیوندد. آنان سه نفره، دورهای از زندگی پناهندگی را آغاز کردند، مبارزه ای برای پول، یادگیری انگلیسی و شگفتی از اخبار هراسانگیزی که روزنامههای صبح راجع به اخبار اروپا میآوردند.
بلوشر کارگری روزمزد شد، مارتا آرنت با تکههای پارچه نخ قیطانی درست میکرد و هانا آرنت با اندک انگلیسی کاربردپذیرش، نقد کتاب مینوشت و همزمان در آئوفباوو، یک روزنامه پرمخاطب، به زبان آلمانی ستون سیاسی مینوشت.
همانگونه که آنها در پاریس جماعتی از تبعیدیان پیدا کرده بودند که همگی به یکدیگر یاری میرساندند، آرام آرام با آمریکاییها آشنا شدند، به خصوص گروهی که بعدا پارتیزان ریویو را تاسیس کردند.
او که از دوستان نزدیک والتر بنیامین بود، بعد از رسیدن به آمریکا دستنوشتههای بنیامین را نزد آدورنو برد و خود شروع به آموختن زبان انگلیسی کرد. این دوران بسیار سختی برای آرنت بود؛ چون با بسیاری از مواضع صهیونیستها مخالف بود؛ اما دلش میخواست برای مردم یهود کاری کند. با پایان جنگ زندگی با همسر جدیدش ثباتی پیدا کرد، آنقدر که آرنت بتواند همه وقت و توجهش را صرف نوشتن «خاستگاههای توتالیتاریسم» کند.
او در سال 1951 رسما شهروند ایالات متحده شد و «خاستگاههای توتالیتاریسم» را منتشر کرد. از سال 1952 تا 1962 بسیار پرکار بود، هم مینوشت و هم درس میداد. آرنت در این دوره چندین کتاب در حوزه فلسفه سیاسی نوشت: «وضع بشر»، «میان گذشته و آینده» و «انقلاب». آرنت در سال 1960 برای محاکمه آدولف آیشمن به اسرائیل رفت تا برای نیویورکر گزارشهایی تهیه کند.
بعدها پنج مقاله آرنت ویرایش و در قالب کتاب «آیشمن در اورشلیم» منتشر شد. آدولف آیشمن مسئول «اداره امور مربوط به یهودیان» در «اداره اصلی امنیت رایش» بود. او که از افسران بلندپایه حزب نازی بود، در جریان جنگ جهانی دوم، دستور فرستادن بسیاری از یهودیان را به «کورههای آدمسوزی» صادر کرده بود و به دلیل جنایات بیشمار و مرگ انسانهای فراوان در اردوگاههای کار اجباری و کورههای آدمسوزی و اتاقهای گاز در جنگ دوم جهانی «قصاب اروپا» لقب گرفت.
آیشمن پس از جنگ به آرژانتین گریخت و زندگی مخفیانهای را با نام مستعار شروع کرد. سال ۱۹۶۰ تیمی از مأموران موساد او را از این کشور ربودند و به اسرائیل بردند. عملیات شناسایی و دستگیری و اعدام آیشمن تا ۶۰ سال بعد هنوز بهعنوان یکی از مهمترین رویدادهای قرن بیستم مورد توجه است و کتابها و فیلمهای متعددی بر اساس آن نوشته و ساخته شده است.
آیشمن نهایتا سال 1962 در دادگاهی در اورشلیم محاکمه و پس از صدور حکم اعدام، به دار آویخته شد. آرنت در گزارش تکاندهنده خود، برای نخستینبار عبارت چالشبرانگیز «ابتذال شر» را طرح کرد و آن را گسترش داد. این گزارش و اصطلاح «ابتذال شر» بسیاری از یهودیان و مقامات مذهبی قوم یهود را عصبانی کرد و کار به تکفیر این متفکر سیاسی از سوی یهودیان رسید. آرنت این پرسش را مطرح میكند كه آیا ممکن است کسی بیآنکه شرور باشد، مرتکب شرارت شود؟ به تعبیر دیگر، آرنت در مواجهه با دفاعیات آیشمن که پیوسته از وفاداری به کشورش و وطنپرستی و پایبندیاش به قانون سخن میگفت، به این نتیجه رسید که آیشمن نمیتوانست فکر کند و ناتوانی در فکرکردن موجب ناتوانی در داوری اخلاقی میشود.
آیشمن آدمی معمولی بود و خیلیها شبیه او بودند. حرف اصلی آرنت این بود که از منظر نهادهای حقوقی و با معیارهای داوری اخلاقی، این عادی و معمولیبودن از مجموع همه مظالمی که او مرتکب شده، هولناکتر است. به اعتقاد آرنت، «طبیعی جلوهدادن فاجعهای که رخ داده است» اساس فاجعهای در حوزه اندیشه اجتماعی است که سبب میشود مردم در مواجهه با فجایع کوچک و بزرگ اساسا قادر به تمییزدادن خیر از شر نشوند و بهمرور به امری عادی تبدیل شود.آرنت در سال 1963 کتاب «انقلاب» را منتشر کرد که به بررسی انقلابهای فرانسه و آمریکا میپرداخت.
او در جنبشهای دانشجویی سال 1968 نیز حضور فعالی داشت و همین وقایع باعث شد تا کتاب «خشونت» را در سال 1970 منتشر کند. او استفاده از خشونت را حتی در نافرمانی مدنی هم روا نمیدانست. در سال 1969 یاسپرس و در سال 1970 هاینریش بلوشر همسر و همفکر خود را از دست داد. پس از مرگ بلوشر تأکیدش را در فلسفه از سیاست برداشت و بیشتر روی به فلسفه نظری آورد و مشغول نوشتن کتاب «حیات ذهن» شد. دو مجلد حیات ذهن، «تفکر» و «اراده» را منتشر کرد و در سال 1974 دچار حمله قلبی شد و در دسامبر 1975 درگذشت.
اندیشهی سیاسی هانا آرنت
هانا آرنت در کتاب توتالیتاریسم تلاش میکند با بررسی دو نمونه از نظامهای توتالیتر یا تمامیتخواه به چگونگی استقرار این نظامها و مشروعیتیافتن آنها بپردازد. آرنت به سیاق فلاسفهی سیاسی قدیم در پی فهم تجربهی سیاسیِ انسان و جایگاه سیاست در زندگی انسان است. از نظر آرنت تجربهی سیاسی تجربهیی است مستقل که باید در خودش شناخته شود، اما در این عصر در علوم اجتماعی رایج، مسخ شده است. سیاست به معنای مورد نظر آرنت کنشها و کردارهای عمومی انسانهاست که آزادی و اختیار و فاعلیت انسان را در خود نهفته دارد.
به عبارت دیگر، گرایش اصلی اندیشهی سیاسی آرنت ضدساختارگرایی رایجی است که انسان را موضوع قوانین کلی ساختاری و تاریخی تلقی میکند. از نظر آرنت سیاست همان آزادی و عرصهی آزادی انسان است: «آزادی علت همزیستی مردم در سازمان سیاسی است و بدون آن زندگی سیاسی بیمعنا خواهد بود. علت وجود سیاست آزادی است.» سیاست مهمترین مظهر و جایگاه ظهور آزادی است. از این رو، آرنت از سیاست در برابر ساختگرایی، جبرگرایی و عملگرایی دفاع کرده است. بنابراین در اندیشهی او گرایشی مخالف علوم اجتماعی رایج در قرن بیستم مشاهده میشود.
موضوع اندیشهی سیاسی نیز همین هستیِ سیاسی و تجربه و فعالیت حیاتی و جاری ماست؛ یعنی فعالیت آزاد و سیاسی ذهن آدمی که حیات سیاسی را درمییابد. حکومت توتالیتاریستی نوعی از حکومتهای استبدادی و خودکامه است که در آن شخص، گروه یا طبقهی بهخصوصی تمام قدرت سیاسی را در اختیار خود دارد و البته که در این وضعیت مردم هیچگونه اختیاری در تعیین سرنوشت سیاسی و به تبع آن اقتصادی و اجتماعی خود ندارند. به باور او، رژیم توتالیتر تنها در پی قدرت و حاکمیت نیست، بلکه فضای امر سیاسی را یکسره منهدم میکند. از این رو، استعداد انسان برای اقدام مشترک مجال بروز نمییابد. ویژگی جنبشهای توتالیتر مطیعبودن واقعی هواداران آنهاست. به گفتهی آرنت، اجامر و اوباش، لایههای راندهشده و حاشیهنشین اجتماعی و نیز باندهای تبهکار در جنبشهای توتالیتر نقش برجسته دارند.
قدرت برای هانا آرنت دارای گوهر اجتماعیست و از پيوند و اتحاد داوطلبانهی نيروهای انسانی برمیخيزد. عنصرهای سازندهی قدرت، مردم، اراده و اقدام مشترک آنان است. فرد يا گروه ناموافق و پراکنده دارای قدرت نيست، زيرا سرچشمهی پيدايش و پويش قدرت، پیوند و مراودهی آزاد انسانها با يکديگر و اتفاقنظر و اقدام مشترک آنان است. قهر برخلاف قدرت، دارای سرشت ويرانگر است نه سازنده. هدفی که با قهر قابل دسترسی است، نيازمند ابزاری است که خصلت ويرانگر، رعبآور و زورگویانه دارد.
هانا آرنت و توتالیتاریسم
شاید یکی از حرفهایی که آرنت میزند و تکراری به نظر برسد، این باشد که «آنچه انسانها باید بدان پی ببرند این است که تک افتاده و تنها شدهاند.» او میگوید اگر انسانها صرفا تکافتاده بودند، شاید میتوانستند از فاجعه توتالیتاریسم بگریزند. اما آنها تنها هم هستند.
آرنت معتقد است استبداد یکصورت سیاسی است که شبیه برهوت است، و واجد شرایطی است که زندگی انسان را دشوار میکند. اما توتالیتاریسم یک توفان شن است که همه زندگی را مدفون و جهان را خفه و محو و نابود میکند.
به عقیده آرنت انسانی که دچار انزوا و بیخویشتنی شده در نظامهای توتالیتر از واقعیت فاصله میگیرد و به اسطوره گرایی روی میآورد و این همان ماده خام و لازم برای توتالیتاریسم است که، ایدئولوژی خود را بر روی آن تشکیل میدهد و در اینجاست که اسطورههای نژادی و قومی برای توده باورکردنی میشود. درست مانند نژاد آریایی که هیتلر بر روی آن ایدئولوژی خود را قرارداد و تأکید کرد.
جنبش توتالیتر محصول تودهییشدن جامعه و ذرهییشدن فرد است. هر کجا تودهیی وجود داشته باشد که به عللی به سازمان سیاسی اشتیاق پیدا کرده، وقوع جنبشهای توتالیتر ممکن است. آرنت، تودهها را جمعیت مرکب از افراد تنها و تک توصیف میکند که تمایزات طبقاتی خود را از دست دادهاند. در این حالت، افراد از نظر سیاسی خنثا هستند و نوعی فردگرایی بر روابط انسانها حاکم میشود؛ چون هیچ پیوندی با اعضای هیچ گروهی ندارند. اما همین افراد تکافتاده چون میل به داشتن اهداف گروهی را از دست ندادهاند، جذب سازمانهای سیاسی میشوند و در خدمت اهداف یک اقلیت قرار میگیرند و این مقدمهیی است برای ظهور توتالیتاریسم.
او با بحث روانشناسی تودهها، میگوید توتالیتاریسم میتواند تودهها را سازمان بدهد، اما نه به دلیل نیازها یا اهداف مشترکشان؛ بلکه فقط برای آنکه در خدمت اهداف یک اقلیت قرار میگیرند. از نظر آرنت، احزاب سیاسی و اکثریتهای پارلمانی، در چشم جنبش توتالیتر چیزهایی غیرضروری و زائد هستند.
از دیدگاه آرنت، توتالیتاریسم با حکومتهای استبدادی تفاوت دارد. حکومت توتالیتر خودکامه و غیرقانونی نیست، بلکه حکومت نوعی از قانون است. این حکومتها مدعی اند از قانون طبیعت یا تاریخ اطاعت میکنند و هرگونه جایگاه برای ارادهی انسانی را رد میکنند. این قانون که پایهاش در ایدئولوژی است به دنبال آن است تا طبیعت انسانها را تغییر دهد. در مقابل، نظامهای استبدادی بیقانون هستند و در آنها ارادهی خودسر حکومت میکند. حکومتهای اقتدارگرا آزادی را محدود میکند؛ اما توتالیتاریسم به دنبال ابطال آزادی است. نظام توتالیتر طبقاتی و مبتنی بر منافع شخصی نیست، از این رو سریع منقرض میشود. دروغگویی در مقیاس عظیم و دشمنتراشی لازمهی جنبش توتالیتر است.
در دیگر حکومتهای خودکامه، فرد باید عمل خصومتآمیزی انجام داده باشد تا دشمن حکومت تلقی گردد؛ اما در حکومت توتالیتر هر فردی که خارج از این چارچوب باشد، قطع نظر از عمل و اندیشهاش، پیشاپیش منحرف شده است، چرا که گروههای غیرخودی خارج از قانون و فاقد حق به شمار میآیند. نظامهای توتالیتر بر مبنای برخی از ویژگیهای قابل تعریف، مشخص و تبیین شدهاند. نشانهی نخست، وجود یک ایدئولوژی رسمی و برخورداری از یک موقعیت ایدئولوژیک تقریبن خطاناپذیر است. نظامهای توتالیتر میکوشند ایدئولوژی خود را بر واقعیت تحمیل کنند و بر مبنای آن در همه حوزهها مداخله داشته باشند. این ایدئولوژی کلگرا مجموعهیی از عقاید سیاسی – مذهبی فراگیر است که همه میباید به آن وفادار باشند. طبق این ایدئولوژی فراگیر، نظام توتالیتر در همه حوزههای زندگی فرد و جامعه دخالت میکند. این چنین، عملن حوزههای خصوصی و غیرسیاسی زندگی نابود میشود. نتیجه فقدان تنوع عقیدهها، سلایق و شیوههای زندگی و سرکوب دگراندیشان و صاحبانِ نظر مستقل است.
باید توجه کرد که صرف وجود شکل سیاسی رایج پارلمانتاریستی و دموکراسی قابل مشاهده نباید ما را منحرف کرده و با توسل به انتخابات فرمایشی موجود، آن نظام سیاسی را جمهوری بدانیم؛ چرا که توتالیتاریسم میتواند برای گمراهکردن اذهان عمومی در داخل و خارج کشور به یکی از رژیمهای سیاسی موجود متوسل شود و به اصطلاح قالب بگیرد. این شیوه توانسته است برای حصول به انحراف اذهان عمومی، خود را با نظامهای سیاسی رایج تطبیق کند و به شکل یکی از آنها درآید .نشانهی دیگر، سلطهی یک حزب واحد در نظام توتالیتر است. این حزب/گروه معمولن توسط یک فرد واحد رهبری میشود که بر کار حکومت نظارت دارد. حزب/گروه واحد، طبیعتن نسبت به ایدئولوژی فراگیر، متعهد و مبلغ رسمی آن است. دیکتاتور نقش ایدئولوگ را هم ایفا میکند.
نشانهی سوم، وجود یک نیروی پولیس سرکوبگر و خشنِ رسمی و مخفی است. این پولیس با توسل به اجبار، ارعاب و تهدید مخالفت سیاسی با حکومت را ریشهکن میسازد. منتقدان و مخالفان حکومت، بهمثابه دشمنان رژیم توتالیتر هدف ثابت سرکوب و کیفر محسوب میشوند. چهارمین نشانهی نظامهای توتالیتر، انحصار وسایل ارتباط جمعی در دستان حکومت است؛ وضعی که تضمینکنندهی بقای رژیم میشود. ضمن این که با کمک رسانهی رسمی (تلویزیون ملی)، فقط عقاید قابل اعتماد به لحاظ سیاسی و خالص از حیث ایدئولوژیک، قابلیت و امکان انتشار و ابراز مییابند. به بیان دیگر، توتالیتاریسم نیازمند کنترل دولت بر تمامی وسایل ارتباط جمعی و نهادهای فرهنگی و دستگاههای آموزشی است. نشانهی پنجم دولتهای توتالیتر، در اختیارداشتن تمام و کمال تسلیحات و سلاحهای مربوط به مبارزهی مسلحانه است. فقط دولت است که اجازهی استفاده از زور را میدهد. و نشانهی آخر، نظارت دولت بر تمامی جهات حیات اقتصادی است. افزون بر این، دولت توتالیتر با ازمیانبردن نهادهای مدنی خودجوش میکوشد برای تحکیم قدرت خود، نهادهایی را از بالا بر جامعه تحمیل کند.
توتالیتاریسم با استبداد، اقتدارگرایی و دیکتاتوری سنتی تفاوت دارد؛ چرا که دولت توتالیتر طالب قدرت تام از طریق سیاسی و ایدئولوژیککردن تمام جنبههای حیات اجتماعی و شخصی است. اینگونه، توتالیتاریسم متضمن الغای آشکار جامعهی مدنی و زندگی خصوصی است. برخی از متفکران مکتب فرانکفورت – بهویژه هربرت مارکوزه – در نقد نظامهای لیبرالیستی برای آن ویژگیهای توتالیتری قائل شدهاند. گفتنیست که کاربرد ویژگیهای شاخص توتالیتاریسم – دستکاری وسیع در ایدئولوژی و استفاده از عامل ارعاب و سرکوب و تهدید – در اثر تکنولوژی نوین تسهیل شده است. دولتهای توتالیتر بهگونهی مشخص و محسوس از رادیو، تلویزیون و سینما برای بسط تبلیغات به سود توتالیتاریسم بهره بردهاند و کنترل سیاسی را از طریق نظارت گسترده بر مردم غیرنظامی حفظ کردهاند؛ وظیفهیی که نیازمند یک نظام بسیار کارآمد برای جمعآوری اطلاعات و پردازش آنهاست.
آرمان توتالیتاریسم و هدف محوری آن، ایجاد یک انسان وفادار، ایثارگر و مطیع است؛ انسانی که آماده برای ترجیحدادن منافع رژیم بر منافع فردی باشد. رهبر در رژیمهای توتالیتر، «خواست مردم» را بدون درنظرگرفتن خواست مردم تعیین میکند. بیشک، سرکوب خشن سیاسی در تمکین تودهها به توتالیتاریسم نقش ویژه ایفا میکند. گو این که مهمترین ابزار نظام توتالیتر همان ایدئولوژی رسمی و فراگیر است که رابطهی انسان را با واقعیت – و با خودش نیز – مخدوش میکند. به تعبیری، دولت توتالیتر ویژگیهای زندان، پادگان و گورستان را در خود جمع میکند. از دیدگاه هانا آرنت، ترور سرشت حاکمیت تام است.
یکی از بررسیهای آرنت در بحث بررسی توتالیتاریسم، متمرکز روی عامل تبلیغات است. از نظر او، تبلیغات، ابزار مهم توتالیتاریسم است که فقط بر تداوم تکیه دارد. آرنت هم مثل واسلاو هاول رئیسجمهور فقید جمهوری چک معتقد است سازمان توتالیتاریسمی با استفاده از تبلیغات، جهان مجعول را به جای واقعیت جا میزند. ساختارهایی که در نتیجه این تبلیغات شکل میگیرند، عامل حفظ فاصله مردم از واقعیت اصیل جهان هستند. آرنت میگوید سازمانهای ظاهری از وجوه خاص، منحصربه فرد و مهم رویکرد توتالیستاریسمی هستند. همچنین معتقد است نازیها (بهعنوان یکی از نمودهای حکومت توتالیستاریسمی) مجعول بودن موقعیتشان را درنمییافتند چون هواداران که افراد عادی و معمولی جامعه بودند، معتقد بودند موقعیت و موضع نازیها درست و پذیرفتنی است.
اینفیلسوف آلمانی معتقد است درباره نازیها، هوادران هم تبدیل به حفاظی شدند تا اعضای حزب نتوانند واقعیتهای جهان را ببینند و هم جلوهای ظاهری به جنبش توتالیتری برای جهان خارج میدادند. خلاصه آنکه هواداران هم حفاظی میشدند که اعضای حزب بتوانند واقعیتهای جهان نبینند و هم جلوهای ظاهری به جنبش توتالیتر برای جهان خارج میدادند. در مجموع آرنت معتقد است توتالیتاریسم با جلوگیری از رویارویی هریک از لایههای جنبش در سازمان با واقعیت، افسانه مجعول خودش را میپروراند.
دیدگاه