قرنها از حماسه شورانگیز کربلا می گذرد. مورخان، اندیشمندان، ادبا، شعرا و...هر کدام به نحوی درصدد بازگو کردن، تحلیل و تفسیر آن قیام خونین برآمده و هزاران کتاب و مقاله درباره ی آن نوشته و ده ها هزار بیت شعر در مدح و ستایش و رثای شهداء کربلا سروده اند، اما نهضت عاشورا همانند قرآن کریم همواره جدید و برای همه نسلها و در همه عصرها دارای پیام و درس و قابل تامل و تدبر است.
در میان آثار اندیشمندان بیشتر به بیان اتفاقات و رخدادهای واقعه کربلا مواجه هستیم و مورخان بیشتر درصدد تاریخ نگاری بوده و بعضاً به زمینه های پیدایش این حادثه غم انگیز پرداخته و گروهی هم به درسها، عبرتها و پیامهای عاشورا توجه نموده و شعرا و ادبا نیز با الهام از این منابع به مداحی و مرثیه سرایی پرداخته اند.
در ادامه از عقل و عشق به بررسی قیام امام حسین پرداخته می شود.
الف. مـفهوم شناسی عقل
واژه «عقل» در لغت، به معناي «امساک و منع» است و به معاني «فهم، معرفت، علم، قـوه و نيروي پذيرش علم، تدبر، نيروي تشخيص حق از باطل و خير از شر» نيز آمده اسـت و در علوم گوناگون، معاني اصطلاحي متفاوت و کاربردهاي مختلفي دارد.
از نظر متفکران اسلامي، «عقل» نيرويي است که در نفس انساني به وديعه نهاده شده و از سنخ گرايش نيست. عقل روشنگري و حسابگري ميكند و دو گـونه خروجي دارد: گاهي در حوزة «هست و نيست» و گاهي در حوزة «بايد و نبايد» به قضاوت ميپردازد. از اولي به «عقل نظري» و از دومي به «عقل عملي» تعبير ميشود. عقل نظري مبين مرز علم و وهم و خيال، و عقل عملي نـشاندهندة خـصلتهاي اخلاقي است که گرايشها و اميال را تنظيم ميكند.
عقل محاسبه ميکند که هر كاري ميتواند چه تأثيري در آينده، سرنوشت و آخرت ما داشته باشد. برايناساس، گرايشهايي که در نفس وجود دارد دستهاي مورد تصديق و تـوافق روشـنگرانه و سنجش عقل قرار ميگيرند، و دستهاي ديگر ارضاي خود را به هر طريق ممکن ميطلبند، هر چند با هدايتها و روشنگري عقل تطبيق نکند. البته بايد توجه داشت که «عقل عملي» در آثـار فـيلسوفان اسلامي، يا به قوهاي شناختي تعبير ميشود که ترک و انجام فعل را ميشناسد و يا قوهاي كه براي تحريک و انگيزش بهكار گرفته ميشود .
به نظر ميرسد محصور کردن عقل عـملي بـه يک قـوه شناسا، که تنها ادراک و شناسايي مـيكند، فـروکاهش بـايدها و نبايدها به اموري خبري هستند که ديگر فشار و انگيزش لازم را به دنبال ندارند. براي مثال، وقتي عقل انسان ميگويد «بايد راست گـفت»، اگـر شـأن عقلي را تنها معرفتبخشي قلمداد کنيم در واقع، اين جملة انـشايي تـبديل به يک جملة خبري شده است که براي رسيدن به هدف خود، «بايد راست گفت» و اين جملة خبري فشار و تحريک لازم را دربـر نـدارد. بـنابراين، بايد براي عقل عملي، علاوه بر شأن ادراکي، قدرت عـملي نيز قايل باشيم.
لازم به ذکر است که برخي از انديشمندان در تبيين «بايد و نبايد» قايل به ضرورت بالقياس اليالغـير هـستند؛ بـدين معنا که ابتدا طبيعت انسان را يک غايتي در نظر گرفته و براي رسيدن بـه آن غـايت، وسايلي را ضروري انگاشتهاند که اين وسايل همان بايدها و نبايدهايي هستند که با توجه به آن غايت ضرورت يافـتهاند.
بـنابراين، گاه عقل عملي فقط به تدبير امور زندگي دنيوي و مادي يا ارضاي تـمايلات شـهواني مـيپردازد که ميتوان آن را «عقل مصلحتانديش» (فردي يا جمعي)، «عقل حسابگر» و «عقل جزئي» خطاب کرد. اين هـمان عـقل بدلي، نيرنگ و شيطنت است؛ زيرا در بسياري از مواقع، عواقب ناگواري براي فرد يا جامعه به بـار مـيآورد و نشان ميدهد که کارکرد مناسبي از عقل عملي بروز داده نشده است.
اما گاهي عـقل عـملي بـر اساس مقدمات شايستهاي، که عقل نظري برايش فراهم کرده است، کارکرد مناسبي از خود بـروز مـيدهد به شهوات و تمايلات باطل را دربند ميکشد و سعادت دنيوي و اخروي براي انسان حاصل مـيکند. اين عـقل را ميتوان، «عقل ايماني» خطاب کرد. عقل ايماني خود ممکن اسـت بـه عقل «متعارف» و «برين» (قدسي) تقسيم شود.
در عقل «متعارف»، عاقبتانديشي و عبرتآموزي و پيروي از اصول عـقلاني مـطمحنظر اسـت، اما همه اينها بر محور خود شخص يا مصلحت فردي و جمعي ميچرخد؛ يعني اگرچه در اينجا عـقل بـه فـراتر از جلب مصلحت و لذتهاي دنيوي ميانديشد، اما باز در حصار منافع خود است و کـاري بـه معشوق ندارد و در آن خبري از ايثار و فداکاري در راه معشوق و ناديده گرفتن خود نيست. اين در حالي است که عقل «قدسي» بـه مـعناي ذوب شدن در توحيد است. اين عقل اگرچه عاقبتانديشي و عبرتآموزي را به نحو برتر و بالاتر دارد، اسـت، امـا مصلحتانديشي براي خود و خودمحوري، که از ويژگيهاي عـقل مـتعارف اسـت، در او يافت نميشود.
ب. مفهوم شناسی عشق
واژه «عشق» به مـعناي «دوسـتي شديد» و از «عشقه» مشتق شده است. «عشقه» همان گياه پيچک است کـه درخـت را احاطه کرده، در نهايت، راه تنفس را بـر آن مـيبندد و به تـدريج، مـوجب زردي آن مـيگردد. عشق از نـوع کـشش و گرايش و يکي از صفات و حالات دروني انسان است؛ احساسي باطني که از «قلب و دل» بـرميخيزد، و زمـاني که پديد ميآيد نوعي يگانگي بين انـسان و محبوبش به وجود مـيآيد؛ بـهگونهايکه محب ميخواهد همه چيزش را در اخـتيار مـحبوب خود قرار دهد؛ چنانكه وجودش را پيچکي احاطه کرده است که بـه چـيزي غير از محبوبش نميانديشد.
عـشق و مـحبت مهمترين و از والاترين حـالات عـارف و از بنيادهاي مهم عرفاني بـهشمار مـيآيد. از ديدگاه عارفان، عشق از مواهب الهي و از نعمات خداوندي است و در زمرة دستاوردهاي بشري بـهشمار نـميآيد، هرچند مقدمات دستيابي به عشق مـيتواند اکـتسابي باشد.
شـيخ الرئيس عـشق را عـلت وجود همة موجودات دانـسته، و معتقد است: عشق موهبتي است که به انسان اختصاص ندارد و همة موجودات به نحوي از آن بـرخوردارند.
صدرالمتألهين نيز عشق را حقيقتي ساري و جـاري در تـمام مـوجودات قـلمداد کـرده و معتقد است: هـيچ مـوجودي نيست که از پرتو عشق بيبهره باشد.
اقسام عشق
عارفان و فيلسوفان عشق را به اقسام گوناگوني تـقسيم کـردهاند. امـا در مجموع و در يک تقسيمبندي کلي، ميتوان عشق را به دو قـسم حـقيقي و مـجازي تـقسيم کـرد:
الف: عـشق حقيقی
عشق حقيقي، همان عشق به خدا و صفات و افعال اوست. عشق ناب و حقيقي به خدا هنگامي عشق خوانده ميشود که به طمع بهشت و يا ترس از دوزخ نباشد، بلکه عـشق به صرف تصور جمال و کمال در حضرت خداوندي باشد. کمال عشق به خدا اين است که تمام دل به او تعلق گيرد و جان از تمايل به تمام آنچه جز خداست پاک شود. اميرمؤمنان ميفرمايند: مردمي خـدا را بـه اميد بخشش پرستيدند؛ اين پرستش بازرگانان است. گروهي او را از روي ترس عبادت کردند؛ و اين عبادت بردگان است. گروهي وي را براي سپاس پرستيدند؛ اين پرستش آزادگان است.
عرفا ميگويند: با استناد به آية کريمه «يحـِبّهم و يحـبّونه» (مائده: 54) ميتوان نتيجه گرفت عشق دوسره است؛ در مبدأ و معاد، و قوس نزول و صعود، جايگاهي بس بلند دارد؛ يعني هم خداوند عاشق مخلوقات است و هم مـخلوقات عـاشق خداوندند. به عبارت ديگر، از يكسـو، عـشق علت ايجاد عالم است و اساس عالم را تشکيل ميدهد؛ زيرا ذات حضرت حق، آن شاهد حجلة غيب، که پيش از آفرينش جهان، خود، هم معشوق بود و هم عاشق، خواست تـا جـمال خويش آشکار سازد، آفـرينش را آينـه جمالش گردانيد.
از سوي ديگر، هر موجودي طالب کمال خويش است و کمال وجودي هر معلول همان مرتبة وجودي علت اوست. پس هر معلولي عاشق علت خويش است، و چون بالاترين مرتبة هـستي ذات حـضرت حق است معشوق حقيقي سلسلة هستي ذات مقدس حضرت حق است. بر اين اساس است که در فرهنگ و آموزههاي ديني، عشق به عبادت از اهميت ويژهاي برخوردار است؛ زيرا «عبادت» عشقورزي و سخن گـفتن بـا معشوق واقـعي است .
البته بايد توجه داشت که در عشق مجازي نيز عاشق مشتاق سخن گفتن با معشوق خويش اسـت و از سخن گفتن بسيار، لذت ميبرد، و عاشق خواهان آن است که هرچه بـيشتر بـا مـعشوقش خلوت داشته باشد و با او سخن بگويد. در اينباره، حضرت موسي( در جواب اين سؤال حضرت حق که «وَ ما تِلکَ بـِيمِينِکَ يا مـُوسي» و چه چيزي در دست راست توست، اي موسي؟! گفت: «هِي عَصاي أتَوَکَؤ عَلَيها وَ أهُشُ بِها عـَلي غـَنَمِي وَ لِي فـيها مَآرِبُ اُخري» اين عصاي من است، بر آن تکيه ميکنم، برگ درختان را با آن براي گوسفندانم فرو ميريزم، و نـيازهاي ديگري را نيز با آن برطرف ميکنم. (طه: 17 و 18).
درباره پرگويي حضرت موسي (ع) در پاسخگويي به خـداوند وجوهي ذکرشده كه يکـي از وجـوه آن است که مقام اقتضاي آن را داشته است؛ زيرا مقام، مقام خلوت و راز دل گفتن با محبوب بوده است، و با محبوب سخن گفتن لذيذ است. ازاينرو، نخست جواب داد که اين عصاي من است، سپس منافع عمومي را بر آن مـترتب ساخت. علاوه براين، عبادت است که انسان به مقام فناي فيالله ميرسد و درواقع، عشق به عبادت، همان عشق به ابزاري است که انسان را به معشوق ميرساند و با آن عاشق بـه وصـال معشوقش نايل ميآيد.
حضرت علي (ع) درباره عشق حقيقي ميفرمايند: «حب الله نارُ لايمرُ علي شيءٍ الاّ احترق»؛ محبت و عشق الهي به چيزي گذر نميکند، مگر اينکه آن را ميسوزاند.
ب: عـشق مـجازی
عشق مجازي دامنه وسيعي دارد، بهگونهايکه ميتوان گفت: عشق مجازي در عشق انسان به انسان منحصر نميشود، بلکه هر عشقورزي به غير خداوند را ميتوان «عشق مجازي» دانست. ازاينرو، متعلقات عشق مـجازي بـه حسب معشوقات، متنوع ميشود و مصاديقي همچون عشق انسان به مناظر طبيعي، به زن و فرزند، به مال و سرمايه، زيبايي و جمال، شهرت و محبوبيت و مانند آن را دربر ميگيرند.
تقسيمبندي عشق مجازي را ميتوان چـنين تـرسيم کـرد:
1-عشق عقلي(عقلاني): «عشق عـقلي» در اصـطلاح فـلاسفه، عشقي است که مبدأ آن توجه به ذات حق تعالي و مخصوص مقربان درگاه اوست. عشق عقلي از سير عقل کلي در جوار نفس نـاطقه و در عـالم مـلکوت پديد ميآيد و از لوايح مشاهدة جبروت است. عشق عقلي بـه کـمال و حسن معنوي، يعني به اولياي حق و فضايل ايشان، که متصل به عالم جبروت و فوق آن هستند، تعلق ميگيرد. منشأ آن محبت بـه کـمال مـطلق و زيبايي صرف و تجليات آن است؛ محل آن قلب و دل است و مربوط به اولياي حـق و اهل معرفت، و بيزوال است.
2-عشق روحاني: به مطلق زيبايي (اعم از صوري و ظاهري مربوط به ديدنيها يا شنيدنيها تـعلق مـيگيرد و مـنشأ آن محبت به کمال و زيبايي همراه با لذت عقلاني است. در اينجا، عـاشق مـعشوق را به خاطر زيبايي و کمال او خواستار است، نه به خاطر نفع خود. اين نوع عشق نيز مربوط بـه خـواص و افـراد ويژه است.
3-عشق طبيعي نفساني: اين عشق به زيبايي صورت و ظاهر محبوب (با قـطعنظر از جـهت شـهواني) و به خاطر اعتدال و حسن تأليف و ترکيب زيباي او تعلق ميگيرد. اين عشق منحصر به انـسان اسـت و در حـيوان يافت نميشود. ابنسينا ميل نفس به زيباييهاي ظاهري، نظير صورت زيبا را به دو صورت حـيواني و عـقلاني قابل دستيابي ميداند، و دربارة صورت عقلاني اين عشق نفساني معتقد است که چـون نـفس بـه اعتبار عقلي، موزون بودن و اعتدال چنين ترکيب و نظامي را پذيرفته است، اولاً، خالي از شائبة حيواني اسـت، و ثـانياً، ميتواند ابزاري براي ترقي و علو درجات قرار گيرد.
4-عـشق طـبيعي حيواني: اين عشق، که تنها براي بهرهجويي جنسي است و لذت جنسي را به عنوان عاملي براي عشقورزي بـه زيبـايي ظاهري معشوق خود ميبيند، مضر نفس ناطقه است؛ زيرا اقتضاي نفس ناطقه تـوجه بـه کـليات است و شأن کليات نيز ابديت و فراگيري است. بدينروي، چنين عشقي مستحق ملامت است.
شهيد مطهري نيز اين نوع عشقها را زودگذر و زيانبار تلقي کرده است؛ زيرا بـا عـنان عفت و تقواي الهي دست به گريبان است و انسان را در برابر چنين عشقهايي مطيع و بنده ميکند. اما در اين کـشاکش خـواهش و امتناع، روح انساني صيقل يافته، آثار نيکي برايش بر جاي ميگذارد. شايد اينـکه عـرفا عشق مجازي را قابل تبديل به عشق حـقيقي دانـستهاند، اين نـوع عشق باشد.
بنابراين، عشق طبيعي حـيواني، کـه پايينترين درجة عشق و غرض عمدة آن ارضاي شهوت حيواني است، اگرچه از سوي برخي از عـارفان و فـيلسوفان ملامت شده، اما اگر هـمراه بـا عفاف و تـقوا بـاشد، انـسان ميتواند از آن سود ببرد، و اگر از حد شـرعي تـجاوز نکند، ميتواند سودمند باشد؛ زيرا به گفتة صدرالمتألهين، منشأ نکاح و بقاي نوع بـشر و تـوليد نسل ميشود.
صدرالمتألهين نيز عشق را بـه سه قسم تقسيم کـرده، مـيگويد: عشق يا حقيقي است و يا مجازي. عـشق حـقيقي محبت الله و صفات و افعال اوست، و عشق مجازي، هم يا نفساني است و يا حيواني. وي معتقد است: تـمام مـوجودات عالم به عشق حقيقي، عـاشق حـقاند و مـشتاق لقاي اويند، و خـداوند مـتعال در جبلّت تمام موجودات عـالم عـشق خاصي را نهاده است.
به هر حال، در مسئلة عشق ميتوان گفت: اگر عشق از نـوع حـقيقي و برخي از انواع مجازي آن، مانند عشق عـقلاني و عـشق روحاني بـاشد، نـهتنها نـکوهيده نيست، بلکه چهبسا از کـمالات محسوب شود. اما اگر از نوع حيواني آن باشد، که پايينترين نوع عشق است، اين نوع عشق اگـر بـا عفاف و تقوا همراه باشد و از حريم عـفت خـارج نـشود بـدون اشـکال است. بنابراين، بـايد نـقطه نفي در عشق را جايي دانست که عشق بيهيچ لجامي سعي در شهوتراني و ارضاي تمايلات پست نفساني دارد و از هيچ تـرمز عـقلاني و وحـياني و متعالي بهره نميگيرد.
رابطه عقل و عشق
بـا تـوجه بـه مـطالب پيشـين، مـيتوان گفت: در بحث مصاف عشق و عقل، چهار حالت متصور است:
الف. اگر منظور از عقل، «عقل بدلي» (حسابگر)، و منظور از عشق، «عشق حقيقي» باشد، روشن است که اين عقل را با عشق حـقيقي کاري نيست. البته مقصود عرفا و حکما نيز از عقل در آنجا که از جنگ عشق و عقل سخن ميگويند عقل متعارف ايماني نيست و مرادشان «عقلي بدلي» است که در نهايت، آن را عقل نميدانند و عملکرد بر اسـاس آن را نـوعي بيعقلي قلمداد ميکنند.
ب. اگر مراد از عشق، «عشق مجازي» به معناي دلبستگي به شهوات و غرايز به عنوان پايينترين نوع عشق مجازي، و منظور از عقل، عقل ايماني باشد، بهيقين، اين عقل چنين عـشقي را مـحکوم ميکند؛ زيرا عقلي که رو بهسوي خدا دارد، تسلط شهوت بر انسان را نميپسندد، بهويژه اگر شهوت به حد افراط برسد.
ج. اگر منظور از عقل، «عقل متعارف ايمـاني» و مـراد از عشق، «عشقي حقيقي» و فناي فـيالله يا عـشق عقلاني و عشق روحاني از انواع عشق مجازي باشد، اينها در مراحلي درگيري دارند؛ زيرا کار عقل در مراحلي مصلحتانديشي و مصلحتطلبي و کار عشق از خود بيخود شدن، ازخودگذشتگي و فداکاري در راه مـعشوق اسـت.
عرفا صد درصد و بـهطور کـامل منکر عقل متعارف نيستند، بلکه آن را چراغ و نردباني براي ترقي در عالم معنا ميدانند. اما عرفان، رهروان راه عشق را دعوت ميکند از استدلالهاي خشک و خستهکننده که چهبسا ره بهجايي نميبرد، لحظهاي فاصله بگيرند و گوش و چـشم را بـه حقايق ازلي و ابدي عالم باز کنند. تلاش عرفان باز کردن راه شهود است؛ شهود معشوق واقعي از طريق اطاعت پروردگار و انجام عبادات الهي؛ شهود حقيقي که «حکمت» به معناي حقيقي کلمه است و سـزاوار اسـت که انـسان براي رسيدن به آن تلاش کند. برايناساس، حتي عبادتي که به شوق بهشت يا ترس از جهنم انجام ميگيرد، در روايات تـقبيح شده است.
امام علي (ع) نيز ميفرمايند: «خدايا، تو را از ترس عقابت و بـه طـمع ثـواب پرستش نکردم، بلکه چون تو را براي عبادت شايسته يافتم، سر بر بندگيات ساييدم».
امام صـادق (ع) نـيز ميفرمايند: «بندگان سه گروهاند: گروهي خدا را از ترس عبادت ميکنند، اين بندگي بردگان اسـت؛ و گـروهي خـدا را براي به دست آوردن ثواب بندگي ميکنند، اين عبادت مزدبگيران است؛ و گروهي خدا را به خاطر محبت او بـندگي ميکنند، اين بندگي آزادگان و بهترين و برجستهترين عبادت است.
معناي اين روايات آن است که گرچه انـسان با انجام عبادت الهـي بـه انگيزة رفتن به بهشت يا نرفتن به جهنم، عاقلانه رفتار ميکند و به سود عظيمي دست مييابد، که قابل توصيف نيست، اما انسان بايد بهجايي برسد که خدا را براي خدا بخواهد و توجهي بـه خود و مصلحت خود نداشته باشد .
اثر و فايده عبادت، که از آن به «هدف فعل» تعبير ميکنند، نبايد با هدف فاعل، يعني نيت و انگيزه انجام دهنده، کار خلط شود. بهتر است فرق اين دو را با مـثالي تـوضيح دهيم: فرض کنيد مريض از خوردن داروي شفابخش استنکاف ميکند، ولي همو براي پدرش احترام خاصي قايل است و پدر بر خوردن اين دارو اصرار ميورزد. او در اينجا، اقدام به خوردن دارو ميکند، نه ازآنرو که آثار مفيدي براي او دارد، بـلکه چـون پدرش از او خواسته است. بنابراين، هيچ الزامي وجود ندارد که انگيزة فاعل همان هدف فعل باشد. دربارة عبادتها هم بايد گفت که اگرچه منافعي همانند بهشت براي اين اعمال وجود دارد و اين آثـار نـيز به خود انسان عبادتکننده و ديگر انسانها ميرسد و فرقي هم نميکند که انسانهاي عادي آنها را انجام دهند يا معصومان- عليهم السلام (اگرچه اين بزرگواران از عبادتهاي خود، بيشتر از ديگران سود ميبرند؛ زيرا آنـها بـا مـعرفت کاملتري عبارت ميكنند)، اما مـعصومان( عـبادات را بـه عشق الهي انجام ميدهند؛ يعني آنها براي اين آثار، تن به عبادت خدا ندادهاند. آنان عبادت را راه عشقبازي با معبود يافتهاند و از خود، خـواستهاي نـدارند.
د. اگـر مراد از عشق، «حقيقي» و مراد از عقل، «عقل برين و قـدسي» بـاشد، بهيقين، بين اين دو هيچ منافاتي وجود ندارد و در سير و سلوک روحاني همواره همراه هم هستند؛ زيرا عشق به معناي «فناي فيالله» و عـقل قـدسي بـه معناي «ذوب شدن در توحيد» است. انسان آن گاه که به مرحلة عـشق ميرسد تازه ميفهمد که عقل حقيقي همان «عقل برين و قدسي» است که او دارد و ديگران گرفتار عقال و وهماند و آن را عقل مـيپندارند.
بـنابراين، در بـررسي رابطة عقل و عشق، سه گزاره ذيل رخ مينمايد:
گزاره اول: عشق محصول شناخت اسـت. انـسان با براهين عميق عقلي (عقل نظري) به خدا ايمان ميآورد و با عزم و شوق و عشق و اخلاص، از راه انـگيزش نـاشي از عـقل عملي به او راه مييابد. به عبارت ديگر، عقل عشقآفرين است. امام علي مـيفرمايند: «العـَقلُ رَقـِي إِلَي عِلَيين»؛ عقل موجب ترقي انسان به اعليعليين ميشود. اما اين مرحله اول راه است.
گـزاره دوم: عـقل مـتعارف ايماني در برابر عشق مجازي سطح پايين و حيواني باطل ميايستد و شهوت، غضب و غرايز را در بند ميکشد و بـه خـدمت انسان درميآورد. به بيان ديگر، عقل راهنما و کنترلکنندة اميال و غرايز، هم در بعد نـظر و هـم در مـقام عمل است. امام علي ميفرمايند: العقل يهدي و ينجي»؛ عقل هدايتبخش و نجاتدهنده است... يا ميفرمايند: العـقل يحـسن (يصلح) الرويه»؛ عقل رويه و منش را اصلاح ميکند.
گزاره سوم: انسان وقتي به مـرحله عـشق حـقيقي رسيد، عقل متعارف را کنار ميگذارد- چنانکه انسان مؤمن در مرحلة ابتدايي عقل بدلي را کنار مينهد – و آنـگاه بـه مقام حقيقي عقل بار مييابد. در اين صورت، عشق حاکم و فرمانرواي عقل، و عقل وزير و مـشاور اوسـت کـه در مسير زندگي، مانند چراغ، پرتوافکني ميکند و با شأن عملگري و انگيزشي خود همچون ترمز، وظيفة مـهار احـساسات تـند و سرکش را بر عهده دارد، و البته جايگاه عشق در اين مثال، مانند موتوري است که اتـومبيل را بـه حرکت درميآورد. معلوم است که موتور بيچراغ، عشقي کور، رسواکننده و مرگبار است و چراغ بيموتور، بياثر و بـيروح، سـرد و بيحرکت. پس در مرحلة عقل برين، سالک به مقام جمع عقل و عشق ميرسد و ديگـر نـبايد اين دو را رقيب هم بهشمار آورد، بلکه بايد هر دو را از عـناصر اسـاسي ايمـان دانست.
تفاوت شخصيتها
بر اساس سـهگونه عـقلی که بيان شد (حسابگر، متعارف و برين)، سه نوع شخصيت در انسانها شکل ميگيرد. اين شـخصيتها عـبارتند از: شخصيت زيستي و حيواني، شخصيت عـقلاني، و شـخصيت رباني.
انـساني کـه بـه دنيا چسبيده است و به فراتر از امـور مـادي نميانديشد، تمام همتش خوردن و ارضاي تمايلات شهواني و مادي است و در اين راه از عقل حسابگر و عـشق حـيواني بهره ميبرد، هنوز خام است و از شـخصيت زيستي بهره ميبرد. امـا انـساني که در زندگي خود، از اصول عـقلاني پيروي مـيکند و رفتار خود را با عقل متعارف ميسنجد و عاقبتانديشي و عبرتآموزي دارد و رفـتاري ناپخته از او مشاهده نميشود، از شخصيت عـقلاني و عـشق روحـاني بهرهمند است. در نـهايت، شـخصيت رباني از آنِ انسان عـاشقي اسـت که رفتارش را همسو با عقل برين و قدسي و عشق حقيقي تنظيم کرده است.
چنين انـساني اگـرچه برخي از معيارهاي عقل متعارف مانند عـاقبتانديشي و عـبرتآموزي را به نـحوي بـرتر و بـالاتر دارد، اما مصلحتانديشي و خودمحوري، کـه از ويژگيهاي چنين عقلي است، در او يافت نميشود و از اين نظر، ممکن است اين رفتارها مقبول عقل حسابگر، يا عقل مـتعارف قـرار نگيرد.
تحليل شخصيت و قيام امام حـسين
آيا امـام( شـخصيت عـقلاني داشـت يا رباني؟ و آيا کار امام حـسين( در کـربلا عاشقانه بود يا عاقلانه؟ جواب آن است که شخصيت آن حضرت رباني و قيامش نيز عاشقانه بود. البته عاشقانه بودن بـه مـعناي آن نـيست که کار آن حضرت مخالف عقل بوده اسـت.
بـا نـگاهي بـه مـطالب گـفتهشده و ذکر شواهد و نکاتي از رفتار و قيام امام حسين(، به تبيين اين ادعا ميپردازيم:
عشقورزی به خدا در شخصيت امام حسين
عشق به عبادت، فدا کردن همه چيز خود در راه احياي ارزشـهاي اسلامي، علاوه بر آن، امضا کردن طومار محبت خدا با خون خود و اختصاص يافتنِ عنوان سيدالشهدا به آن حضرت، از جمله شواهدي است که ما را به شخصيت رباني امام حسين( رهنمون ميسازد. در واقـع، از طـريق برهان «اني» با نگاهي به سخنان و رفتار امام( و يارانش، تلاش ميشود تا به گوشهاي از شخصيت رباني آن حضرت و ياران پاکباختهاش، معرفت حاصل شود.
الف. عشق به عبادت
در شخصيت و قيام عاشورا، ميتوان شـواهد فـراواني از اين عشق را ارائه کرد. ابن اثير در کتاب أسد الغابه ميگويد: امام حسين فاضل بود و زياد روزه، نماز و حج بجاي ميآورد و صدقه ميداد و کارهاي خير از همه نوعش انـجام مـيداد.
امام( عصر تـاسوعا از دشـمن مهلت خواستند که يک شب را به آنها مهلت دهند تا به مناجات بپردازند و فرمودند: خدا ميداند كه من دوست ميدارم نماز بگزارم و قرآن بخوانم و همواره بـه دعـا و استغفار بپردازم. مـردي بـه نام ابوثمامه صائدي خدمت امام حسين آمد عرض كرد: يابن رسولالله! وقت نماز است. ما آرزو داريم آخرين نمازمان را با شما به جماعت بخوانيم. انساني که براي رسيدن به ثواب، در نماز جـماعت حـاضر ميشود، صد البته رفتار عاقلانهاي دارد؛ اما انساني که حاضر است در راه رسيدن به معشوق در برابر دشمن سينه سپر کند و يا در زير باران تيرها نماز جماعت اقامه نمايد، به يقين، رفتاري عاشقانه دارد و صرفاً بـراي ثـوابش نيست کـه جانش را در معرض خطر قرار ميدهد.
ب. جانفشانی و فنای در راه دوست
آن حضرت با نهضت خود، شديدترين عواطف بـشري را فاني در عاطفه و محبت الهي کرد. او انسان کامل است و بديهي است کـه در او عـميقترين عـلاقهها و عواطف وجود داشته باشد؛ علايقي مانند
علاقه به خواهر، برادر و فرزند، که هريک نمونههايي از عشق زميني و دنـيوي مـحسوب ميگردد و اين عواطف مادي در کربلا نيز حضور داشت، اما امام حسين( با نهضت و حـرکت خـود، هـمة اين عواطف را يکجا در عشق الهي و محبت به حق محض فاني کرد و به همين سبب، بـعد عرفاني نهضت امام حسين( بسيار بالاست.
هر ايثارگر بهطور معمول، ممکن است فـقط يکي از اين عواطف را فـاني کـند، اما امام حسين( در نهضت عاشورا، در يک نيم روز، تمام اين عواطف و محبتها و عشقهاي زميني را در راه عشق الهي فاني کرد. حضرت ابيعبدالله به دست خود، علياکبر را سوار بر اسب کرد و روانه ميدان ساخت. مقايسه کنيد اين کـار امام را با کاري که حضرت ابراهيم انجام داد. حضرت ابراهيم اگر تنها جبين اسماعيل را بر خاک نهاد...، ولي ديگر مانند امام حسين( هرگز با بدن پارهپارة فرزند مواجه نشد.
امام حسين(ع) کـسي را کـه از سرماية محبت خداوند محروم است خسرانزده ميداند: «و خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبّک نصيباً».
شهيد مطهري در اينباره مينويسد: براي نشان دادن جنبة توحيدي و عرفاني، جنبة پاکباختگي در راه خدا و ماسواي خدا را هـيچ انـگاشتن، شايد همان دو جملة اباعبدالله در خطبهاي که در مکه ايراد فرمودند، کافي باشد. سخنش اين بود: «رضا الله - والله - رضانا اهلالبيت». ما اهلبيت از خودمان پسندي نداريم. ما آن چيزي را ميپسنديم که خدا براي مـا پسـنديده باشد. هر راهي را که خدا براي ما معين کرده است، ما همان راه را ميپسنديم. و اين آخرين زمزمة مناجاتي ابيعبدالله است كه فرمودند: «صبراً علي قضائک يا رب لا اله سواک يا غياث المستغيثين ما لي ربّ سواک و لا مـعبود غـيرک صـبراً علي حکمک يا غياث من لا غـياث له».
و آنگاه صورت بر خاک گرم کربلا گذاشت و با ياد خدا و با زمزمة اين جملات: «بسمالله و بالله و في سبيلالله و علي ملة رسولالله»، بـا پيکـري قطعهقطعه به ديدار خدا شتافت.
اينهمه از آن روست که شـناخت و مـعرفت محصول عقل است و عشق و نيز با شناخت و معرفت ايجاد ميگردد. امام حسين( در اينباره ميفرمايند: «أيهَا النُّاسُ، إِنَّ اللهَ - جـَلَّ ذِکـرُهُ - مـَا خَلَقَ العِبَادَ إِلَّا لِيعرَفُوهُ، فَإِذَا عَرَفُوهُ عَبَدُوهَ»؛ اي مردم، خداوند بـندگان را نيافريد، مگر براي اينکه او را بشناسند، و هرگاه او را شناختند (عاشق او شوند) و عبادتش کنند. امام حسين در بالاترين درجة شناخت و در نتيجه، در عـاليترين مـرحلة عـشق قرار داشت، و بر اين اساس، بهآساني همة وجود، دارايي، خانواده و فرزند را در راه بندگي خـدا فـدا کرد تا رضايت حقتعالي را به دست آورد. ياران آن حضرت نيز بهگونهاي بودند که در درونشان عشق به خدا زبـانه مـيکشيد.
ج. سيدالشهدا، بودن امام حسين
از آنچه گفته شد، روشن گرديد که چرا در روايات از آن حـضرت بـا لقـب «سيدالشهداء» ياد شده است. به کسي که جانش را در راه خدا داده باشد، «شهيد» گفته مـيشود، امـا چـرا اين واژه به چنين شخصي اطلاق گرديده است؟ آيا در فرهنگ ديني، اين واژه حامل معناي خاصي است؟
با مراجعه به کـتب لغـت، ميتوان به وجوه متعددي دست يافت، اما در اين بين، دو وجه قدر مسلم از اهـميت بـرخوردار اسـت: اول اينکه «شهادت» حضور، مشاهده و ديدن است و شهيد از آنرو که بهراحتي از جان و مال خود دل کنده، هـمة هـستي خود را بهپاي دوست ريخته، سزاوار عنوان «شهيد» است. بر اين اساس، به کسي که گـوش بـه فـرمان عقل حسابگر و بدلي بوده و براي تصاحب الاغ دشمن، جانش را فدا کرده، «قتيل الحمار» گفته شـده اسـت، نه شهيد. اما شهيد نه تنها از شخصيت عقلاني بـهرهمند اسـت، بـلکه از آن نظر که به وجهالله نظر ميکند، داراي شخصيت رباني نيز هست.
امام حسين نيز ازآنـرو کـه سـرسلسله عشاق است، به «سيدالشهداء» ملقب گرديد. آن حضرت همچون شمع سوخت تا انـسانها در پرتـو نورش، از تاريکي رها گردند و حقيقتجويان براي رسيدن به سرمنزل مقصود، راه را گم نكنند.
از اين گذشته، «شـهادت» بـه معناي «گواهي دادن» نيز بهکار رفته و جالب است بدانيم كه در دين مـسيح نيز کلمة (martyrdom) داراي چنين کاربردي است؛ امضا کـردن بـا خـون بهجاي استفاده از قلم و مرکب. وقتي کسي بـه چـيزي شهادت ميدهد، ميخواهد مخاطب بهطور غيرمستقيم به حقيقت آن چيز متوجه شود؛ يعـني امـضاي حقيقت چيزي. برايناساس، ميتوان گـفت: امـام حسين طـومار مـحبت خـدا را با خون خود امضا کرد و هـمه را از اين طـريق متوجه حقيقت اسلام نمود.
حضرت، هم به عبادت عشق بورزد و هم بـراي احـياي ارزشهاي اسلامي همهچيز خود را فدا کـند طومار محبت خدا را نـيز بـا خون خود امضا كرد و عنوان »سـيدالشهداء» را بـه خود اختصاص داد.
نمود عقول سهگانه در نهضت امام حسين
نهضت عاشورا از لحاظ پيشـفرضهاي مـعمولي دنيوي با ملاکهاي ارضاي امـيال دنـيوي (عـقل بدلي) و همچنين عـقل مـتعارف، کاري نامعقول بود. بـهعبارت ديگـر، بر مبناي عقل حسابگر و عقل متعارف، بايد اين حادثه بهگونه ديگري مديريت ميشد.
به نـظر مـيرسد براي توضيح اين نکته، اشاره به دو جـريان هـمزمان، که از سـوي دو گـونه عـقل هدايت ميشد، ضروري اسـت:
الف. جريان حيله زبيری يا عقل حسابگر و بدلی
پس از مرگ معاويه، دو قيام مهم بر ضد يزيد صورت گرفت: يکـي قـيام امام حسين( و ديگري قيام عبداللهبن زبـير. هـرچند هـر دو زير بـار خـلافت يزيد نرفتند و نهضتي را آغـاز کـردند، ولي بين اين دو قيام، تفاوتهاي بنياديني در ابزارها، روشها، آرمانها و هدف، و آثار و نتايج وجود دارد. هدف ابنزبير از قيامش آن بود کـه خـود بـه قدرت برسد و حکومت کند. با اين هدف، مـعلوم اسـت کـه عـقل در خـدمت شـهوات قرار ميگيرد و مانند معاويه و يزيد تزوير و حيلت ميکند تا به اهداف دنيايي برسد.
البته گفتني است که او با استفاده از عقل حسابگر، توانست بهظاهر موفق گردد و بر حجاز مـسلط شود و قريب سيزده سال (از سال 61 تا 73ق) بر مصر، فلسطين، دمشق، حمص، قنسرين، عواصم، کوفه، بصره، خراسان و... حکومت کند و همة نواحي جز اردن را طرفدار خود گرداند. اما از منظر دين و عقلاي عـالم، ابـنزبير انسان شکستخوردهاي بيش نيست که با رفتنش، نام و نشانش نيز از بين رفت. در مقابل، امام حسين اگرچه در يک نيمروز به شهادت رسيد، ولي الهامبخش همة قيامهاي حقطلبانهاي شد که پس از او در تاريخ اسـلام رخ داد.
بـا ورود امام حسين( به مکه و اقامت ايشان در آنجا، مردم دستهدسته به ديدار حضرتش شتافتند. ابنزبير، که ميدانست با وجود شخصيتي همچون حسينبن علي( در مکه، جـايي بـراي او در بين مردم
نيست، براي کـسب وجـاهت، دايم به خانة آن حضرت ميرفت و هرچند تحمل امام براي او سخت بود، ولي براي بهرهبرداري سياسي، اين امر را بر خود هموار ساخت و هر روز به محضر امام حسين( شـرفياب مـيشد. ابن زبير لحـظهشماري مـيکرد تا از حضور امام در مکه خلاص شود. ازاينرو، وقتي شنيد آن حضرت به کوفه خواهد رفت، خوشحال و شادمان گفت: «اي ابنعبدالله، نيک کردي که از خداي تعالي بترسيدي و با اين قوم براي ستم ايشان و اينـکه بـندگان نيک خدا را خوار کردند، جهاد را خواستي» امام حسين فرمود: «قصد کردهام به کوفه روم». ابنزبير گفت:
خدا تو را توفيق دهد. اگر من در آنجا ياراني داشتم، مانند تو از آن عدول نميکردم. و چـون تـرسيد که امـام نسبت به او سوءظن پيدا کند و شادماني او را از رفتن امام و ناراحتياش را از بودنِ آن حضرت بداند، گفت اگر در حجاز بماني و ما را بـا مردم حجاز به ياري خود دعوت کني، تو را اجابت کنيم و بهسوي تـو شـتابيم کـه تو به اين امر از يزيد و پدر او سزاوارتري.
هنگاميکه ابنزبير از نزد امام رفت، حضرت فرمودند: «براي ابنزبير در دنيا، چـيزي بـهتر از خروج من از حجاز به سوي عراق نيست؛ زيرا ميداند که با وجود من در اينجا، جايي بـراي او نـيست و مـردم او را با من يکسان نميدانند. ازاينرو، دوست دارد من از حجاز خارج شوم و اينجا را براي او خالي کنم»
آن حضرت پناهگاه کعبه را ترک کرد و خود را آماج تيرهاي دشمنان قرار داد تا حريم الهـي را پاس دارد، ولي ابنزبير در مکه ماند تـا از حـرمت مکه به نفع خود استفاده کند. او همان قوچي بود که موجب گرديد حرمت مکه شکسته شود؛ زيرا سپاه يزيد بعد از کشتار مردم مدينه، که از آن به «واقعة حره» ياد ميشود، به سـوي مکه حرکت کرد و آنگاه که به مکه رسيد، زبير به کعبه پناهنده شد.
حصينبن نمير سکوني، که فرماندهي سپاه را در دست داشت، دستور داد تا آتش بهسوي ابنزبير اندازند و وقتي ياران ابنزبير خواستند آتـش را خـاموش کنند تا آسيبي به کعبه وارد نيايد، او ممانعت کرد تا احساسات مردم تحريک شود و او بتواند از اين حادثه بهرهبرداري لازم را بنمايد. اينها نمونهاي است از رفتارهاي ابنزبير مبتني بر عقل ابزاري؛ اما رفتارهاي امـام حـسين با عقل قدسي تنظيم ميشد. اما گروهي که رفتار امام را بر اساس عقل متعارف ميسنجيدند.
ب. جريان خيرخواه يا عقل متعارف
امام حسين ميدانستند که هيچ شانسي براي زنده ماندن نـدارند؛ مـيدانستند که آنها ميخواهند او را شهيد کنند و نيز از سابقة مردم کوفه در سست عهدي نسبت به پدر و برادر باخبر بودند. بر اين اساس، نبايد به عهد و پيمان مردم کوفه اعتماد ميکردند، و مانند بسياري از مؤمنان و علما و عـقلاي زمـان مـيانديشيدند. امام باقر فرمودند: وقتي امـام حـسين آمـاده شد به سمت کوفه حرکت کند، ابنعباس خدمت آن جناب رسيد و او را به خدا و خويشاوندي قسم داد که مبادا به کربلا برود و کشته شـود. همانهايي که عاقل بودند و به فضايل اخـلاقي ايمـان داشتند، ولي همة امور را بر اساس عقل مصلحتانديش ميسنجيدند، و مرگ و آوارگي و اسارت را، که رهاورد اين سفر بود، خوش نداشتند و از اين رو، آن حـضرت را از حـضور در صـحنه کربلا منع ميکردند، يا به ايشان توصيه ميكردند که خاندان خـود را در اين سفرِ بدون بازگشت، همراه نبرد.
دقيقاً فرق اينان با امام نيز در همين نکته بود؛ يعني آن حـضرت نـيز مـرگ و آوارگي و اسارت را ميديدند، اما عاشق بودند و به وسوسههاي عقل دورانديش تـوجهي نـداشتند. انحراف در جامعة اسلامي زياد شده بود و در آن موقعيت، براي جلوگيري از انحراف ايجاد شده، هيچ عاقلي نميتوانست راه ديگري را انتخاب کـند. ازاينـرو، امـام حسين، که در مرحلة عشق حقيقي در حقتعالي مستغرق بودند، دفاع از حق را تنها در مـرگ، آوارگـي و اسـارت خود و خاندان خويش ميديدند و چنين هم کردند. اين همان« جهاد اکبر» است که نبرد عـقل مـتعارف و عـشق حقيقي نيز خوانده ميشود.
در اين موقعيت، کساني که در حصار عقل متعارف گرفتار بودند و با بـرهان و اسـتدلال قدم برميداشتند، معتقد بودند در زماني که شرايط و امکانات قيام و نبرد مهيا نيست و دشـمن در اوج اقـتدار اسـت، بايد تقيه و سکوت کرد؛ اما در نظر امام حسين(، که از اين حصار بيرون رفته و به مـرحلة عـقل برين و قدسي رسيده بود، عقل و عشق يک فتوا ميدادند: در حريم دفاع از محبوب، بـايد از جـان و فـرزند و خاندان گذشت، و اين تفسير سخن اميرالمؤمنين( در جريان جنگ صفين است؛ زماني که به سرزمين کربلا رسـيدند، فـرمودند: «اينجا اقامتگاه سواران و آرامگاه عاشقان شهيد است».
آري، در قيام حسيني عقل مـتعارف مـتحير اسـت و فتوا به سکوت ميدهد، اما عقل برين و قدسي که به قله عشق و شهود رسيده، بـا مـحاسبه دقـيق و ارزيابي کامل، راه درست را از نادرست به بهترين وجه تشخيص ميدهد و هرگز در بند عـقل مـتعارف که در حقيقت همان وهم است، محدود و محصور نميشود. امروز بر همگان روشن است که اگر امـام حـسين (ع) نصيحت عاقلان آن روز را ميپذيرفت، از اسلام تنها اسمي باقي مانده بود. واقعيت در بـند بـنياميه اسير ميشد و به دست ما نميرسيد.
فـداکاري حـسيني، کـه آميختگي عشق و عقل برين بود، اسلام را از خـطر نـابودي و سقوط به دست اراذل بنياميه حفظ كرد؛ زيرا عقل در قلمرو عشق به محاسبه و برنامهريزي پرداخت و راه را از چـاه نـشان داد، و اين است معناي «هماهنگي عقل و عـشق کـامل» دربارة حـضرت زينـب کـبرا (سلام الله عليه). شنيده شد که ابـنزياد بـه روش جبرگرايان، کردار خود و سربازانش را به خدا نسبت داد و گفت: «چگونه ديدي کاري را که خـدا بـا برادر و خاندانت انجام داد؟» حضرت زينب فـرمودند: «ما رأيت الا جميلا، هـؤلاء قـوم کتب الله عليهم القتل فبرزوا الي مـضاجعهم؛ جز خوبي چيزي نديدم. آنها گروهي بودند که خداي سرنوشتشان را شهادت قرار داده بـود و بـه خوابگاه ابدي خود رفتند.
اين سـخن تـنها بر زبان کـساني جـاري ميشود که سوار بـر مـرکب عشق، قلههاي کمال را درنورديدهاند. پس اگر گفته شود نهضت امام حسين تجلي عشق است، بـه مـعناي آن نيست که غيرمعقول است. هـرگز چـنين نيست کـه کـار امـام حسين( غيرمعقول يا ضد عـقل باشد، بلکه کار و نهضت ايشان تجلي عشق و فراتر از حد عقل متعارف است. ازاينرو، اگر از امـام( بـهعنوان يک فيلسوف سؤال شود، ميتواند از کار خـود دفـاع عـقلاني هـم ارائه دهـد.
نتيجهگيری
با توجه به معاني «عقل» و «عشق»، ميتوان گفت: که قيام امام حـسين (ع) نـهضتي عـاقلانه و عاشقانه و برخاسته از عشق حقيقي و عقل برين بـود. اگـر مـراد از عـشق، «عـشق حـقيقي» و مراد از عقل، «عقل برين و قدسي» باشد، بهيقين بين اين دو هيچ منافاتي وجود ندارد و در سير و سلوک روحاني همواره همراه هم هستند؛ زيرا عشق به معناي «فناي فيالله» و عقل قدسي بـه معناي «ذوب شدن در توحيد» است. انسان آنگاه که به مرحلة عشق ميرسد، تازه ميفهمد که عقل حقيقي همان «عقل برين و قدسي» است که او دارد و ديگران گرفتار عقال و وهماند و آن را عقل ميپندارند. از اينرو، در کـربلا صـاحبان عقل جزئي و عقل برين در مقابل هم قرار گرفتند؛ يعني گروهي که فروتر از عقل متعارف و فراتر از آن بودند در مقابل هم صفآرايي کردند، و گروهي هم صاحبان عقل متعارف بودند. ازآنرو اينان کـه عـاشق نبودند، پاي رفتن و توان همراهي با امام را نداشتند.
منابع
قیام امام حسین علیه السلام؛ عاقلانه یا عاشقانه؟ وحید پاشایی - حکمت عرفانی » - شماره -10- 1395
چرایی قیام امام حسین (ع) اصغر عسگری - فصلنامه پیام - شماره 8 - 1385
۱ دیدگاه