امروز: شنبه, ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ برابر با ۱۷ شوّال ۱۴۴۵ قمری و ۲۷ آوریل ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 287095
۲۸۱
۱
۰
نسخه چاپی

مارکسیسم: بین ایدئولوژی و واقعیت؛ یک مناقشهٔ بی‌پایان

حدود یک و نیم قرن از مرگ مارکس و دهه‌ها از فروپاشی سوسیالیسم شوروی می‌گذرد و به نظر می‌رسد هیچ بدیل واقعی برای کاپیتالیسم نیست. با این حال مناقشهٔ بین مدافعان و منتقدان مارکس گویا تمامی ندارد.

مارکسیسم: بین ایدئولوژی و واقعیت؛ یک مناقشهٔ بی‌پایان

حدود یک و نیم قرن از مرگ کارل مارکس و دهه‌ها از فروپاشی سوسیالیسم در شوروی سابق، یوگسلاوی و جاهای دیگر می‌گذرد. در چین مثلا کمونیست تقریبا ۹۰ درصد نیروی کار در استخدام بخش خصوصی است (در مقایسه با زمانی که دانگ شاوپینگ قدرت را به دست گرفت). ساختارهای اصلی جامعه سرمایه‌داری عمیق‌تر از همیشه در سراسر دنیا ریشه دوانده است. حتی نگرانی از تغییر اقلیم نتوانسته سلطه کامل سرمایه‌داری را به چالش بکشد: هیچ کدام از سناریوهای مدیریتِ بحران که هیئت بین‌دولتی تغییر اقلیم طرح کرده، دنبال بازسازی اساسی نهادهای اقتصادی نیست. به نظر می‌رسد هیچ بدیل واقعی برای سرمایه‌داری (کاپیتالیسم) وجود ندارد. با این همه مناقشهٔ بین مدافعان و منتقدان مارکس گویا تمامی ندارد.

برای بررسی فایده یا بی‌فایدگیِ مارکسیسم باید دو مجموعه از ایده‌ها را بررسی کنیم.

اول نظریه تاریخ اوست؛ که از نظر او تاریخ با طی مراحلی متمایز در جهتی مشخص به سمت یک نقطهٔ هدف پیش می‌رود. مارکس معتقد بود تاریخ از میان دوران پیشرفتهٔ تکنولوژیک عبور می‌کند و این دوران‌ها هر کدام با انقلاباتی که به دست طبقات غالب صورت می‌گیرد از هم متمایز می‌شود (مثل طبقهٔ بورژوا در نظام فئودالیسم و طبقهٔ پرولتاریا در نظام کاپیتالیسم). در این تئوری، تکنولوژی مدام پیشرفت می‌کند ولی روابط اجتماعی کماکان باقی می‌ماند تا این‌که در یک نقطه انقلابی رخ می‌دهد و روابط اجتماعی جدیدی ظاهر می‌شود چون پیشرفت تکنولوژی صنایع قدیمی را منسوخ می‌کند. و این چرخه ادامه می‌یابد تا انتهای تاریخ که از نظر مارکس وقتی‌ست که جامعه چنان از نظر تکنولوژیک پیشرفته می‌شود که به خاطر وفور مادی در جهان استثمار طبقاتی دیگر ممکن نیست (یک جور آیندهٔ استار ترکی).

دوم نظریه جامعه و پدیدهٔ اجتماعی مارکس است که به این سوال می‌پردازد که چرا و چگونه ساختارهای اقتصادی بنیادی مثل کاپیتالیسم، اقتصاد را در کلیتش شکل می‌دهد. مثلا مارکس توضیحاتی می‌دهد از این‌که چرا در کاپیتالیسم مدام بحران اقتصادی رخ می‌دهد؛ یا چرا دولتِ کاپیتالیستی معمولا از ثروتمندان محافظت می‌کند؛ چه‌طور از کارگران سوءاستفاده می‌شود؛ و چرا طبقهٔ کارگر تنها طبقه انقلابی حقیقی است. نظریه‌پردازی او فقط به جامعهٔ سرمایه‌داری محدود نیست. مثلا او سعی می‌کند توضیح دهد چرا فئودالیسم آن‌قدر جنگ‌دوست و خشونت‌طلب بود، در حالی که جوامع سرمایه‌دار مدرن خیلی بیشتر دموکراتیک و صلح‌طلب هستند.

او این دو مجموعه ایده را با استفاده از مفهومِ جبر اقتصادی و به‌خصوص ایده استخراج مازاد به هم وصل کرد. مارکس در کتاب نقد اقتصاد سیاسی (۱۸۵۹) این ایده را این‌گونه توصیف کرد:

مردان در تولید اجتماعیِ خود ناگزیر وارد رابطه‌ای معین می‌شوند که طبق ارادهٔ خودشان نیست: یعنی رابطه تولید … تمام این رابطه عبارتست از ساختار اقتصادی که بنیاد واقعی جامعه است و روبناهای حقوقی و سیاسی از آن نشأت می‌گیرد و اشکال معینی از آگاهی اجتماعی را شکل می‌دهد.

او در کتاب سرمایه همین منظور را تکرار می‌کند:

این شکل خاص اقتصاد که در آن کار مازاد تولیدکنندگان به‌طور مستقیم استخراج می‌شود، رابطه حکومت‌کنندگان و حکومت‌شوندگان را تعیین می‌کند … جامعهٔ اقتصادی که بر این اساس بنا شده، از درون خود روابط تولید رشد می‌کند و در نتیجه، همزمان شکل سیاسی خاص آن هم شکل می‌گیرد.

از نظر مارکس، ماهیتِ دقیقِ رابطهٔ طبقات حاکم اقتصادی و کسانی که استثمار می‌شوند، ساختار کلی هر جامعه را تعیین می‌کند. اول، خود این واقعیت که در جوامع طبقاتی برخی افراد کار بی‌مزد از دیگران می‌گیرند (سرمایه‌دارانی که از کارگران بهره می‌کشند و اربابان فئودال که رعیت را استثمار می‌کنند)، به گروه اول قدرتی عظیم در تمام امور اجتماعی می‌بخشد؛ نه فقط در امور اقتصادی. دوم، طرزالعمل استخراج مازاد، جوانب غیراقتصادی جامعه را هم شکل می‌دهد.

برای درک بهتر نکته دوم، این گزاره اقتصادی مارکسیستی را در نظر بگیرید: در سرمایه‌داری، کارگران فاقد سرمایه مستقل خودشان هستند و نتیجا به طبقه حاکم وابسته‌اند. این یعنی طبقه حاکم مجبور نیست چیزها را به زور از آن‌ها بگیرد (مثل جنگ‌سالارانی که با حمله و غارت ذخایر کشاورزی و زنان را می‌ربودند). در عوض، کارگران خودشان داوطلبانه از سرمایه‌داران تقاضای استخدام می‌کنند و چون سرمایه‌داران شیوه‌های معاش را کنترل می‌کنند، می‌توانند از این اهرم برای استخراج ارزش اضافی از کارگران استفاده کنند (با سوءاستفاده از اختلاف بین مزد و سود). این جبر خاموش رابطه اقتصادی که مارکس در کتاب سرمایه درباره‌اش نوشته، خیلی متفاوت از آن چیزی‌ست که در جوامع فئودال رخ می‌دهد؛ جایی که هر رعیت روی زمین خودش کار می‌کند و نیازی ندارد تا سراغ اربابش برود تا مزدش را از او بگیرد.

به عقیده مارکس، تفاوت ساختاری بین نظام‌های اقتصادی، منجر به تفاوت‌های سیاسی مشخصی بین آن‌ها می‌شود. نهادها و ویژگی‌های کلیدی ‌ــ‌ مثل دموکراسی، حاکمیت قانون و صلح مدنی و بین‌الدول ‌ــ‌ فقط در کاپیتالیسم می‌تواند ظاهر شود و در جوامع پیشاسرمایه‌داری هیچ وقت دیده نمی‌شود. دلیلش این است که در جامعه کاپیتالیست طبقهٔ حاکم برای انباشت ثروت نیازی به توسل به خشونت ندارد، در حالی که در جامعه فئودال حاکمان با استفاده از قوانین نابرابر، امتیازات اشرافی و تجاوزاتِ ارضی مداوم قدرت و ثروت‌شان را حفظ می‌کنند. نخبگان کاپیتالست نیازی به این کارها ندارند، چون می‌توانند از نیروهای نامجسّم بازار برای انجام همین کارها استفاده کنند.

این چارچوب تحلیلی تاحدی می‌تواند دلیل برخی رویدادهای اجتماعی و تاریخی را توضیح دهد. مثلا دولت رفاه ‌ــ‌ که مارکس خودش پیش‌بینی‌اش را نمی‌کرد ‌ــ‌ در قرن بیستم متولد شد. نظام مارکس می‌گوید که این پدیده، مثل تمام پدیدگان اجتماعی انبوه، عمدتا محصول ملاحظات اقتصادی بوده؛ در نتیجه شاید دولت رفاه ابزاری برای طبقهٔ حاکم بوده تا نیروی کار استثمارشده را ساکت کند، یا شاید سنگری علیه سوسیالیسم افراطی برآمده از شوروی بوده باشد.

یا مثلا دلایل بروز جنگ جهانی اول. فرمول مارکسیستی می‌گوید که جنگ شاید تلاشی برای پیشبرد منافع بازرگانان آلمانی بود که روابط نزدیکی با سیاسیون ارشد داشتند و می‌خواستند با زورگیری زمین به قدرتی امپریالیستی بدل شوند. اما فتح انگلستان به دست نورمن‌ها یا جنگ‌های صلیبی چه‌طور؟ نظریه مارکسیست می‌گوید که این‌ها نتیجهٔ زمین‌خواری دوران پیشاکاپیتالیسم بوده، یعنی دورانی که طبقات بالاتر نمی‌توانستند با افزایش بهره‌وری نیروی کار به رشد اقتصاد برسند، چون رعیت‌ها مالک زمین خودشان بودند، و هنوز در کارخانجات زیر دست دیگران کار نمی‌کردند.

یکی از جاذبه‌های اصلی مارکسیسم، همین توانایی سرهم کردن توضیحاتِ محتمل برای پدیدگان تاریخی و اجتماعی است.

اما این چارچوب نظری کلان در برابر علوم اجتماعی مدرن به‌راحتی از هم می‌پاشد. اول و شاید مهم‌تر از همه آن‌که ثابت شده نظریهٔ تاریخ مارکس بی‌اساس و غیرعملی است. مارکس هیچ‌وقت توضیح قانع‌کننده‌ای نداد که چه‌طور تکنولوژی پیشرفت می‌کند و با رابطهٔ اجتماعی کهنه تصادم می‌کند که منجر به شکل‌گیری شورش‌های انقلابی می‌شود و بعدش رابطهٔ اجتماعی جدید و به‌ظاهر بهتر متولد می‌شود. در عوض، او به نظریهٔ کارکردگرایی متوسل می‌شود که فرضش این است که پدیده‌های اجتماعی به این دلیل شکل می‌گیرد که برای کارکرد نظام اجتماعی به آن‌ها نیاز است.

این از اساس مغالطه‌ای بیش نیست. در ضمن، این‌طور نیست که تکنولوژی در گذشته مدام در حال پیشرفت بوده، یا جوامعی که جایگزین قبلی‌ها شدند، پسرفت تکنولوژیک را تجربه نمی‌کردند. نظریهٔ مارکس دربارهٔ نحوه و دلیل بروز رابطهٔ بورژوایی هم نادرست است. خود مارکسیست‌ های معاصر مثل جورج کامنینل و ویوِک چیبر معتقدند که انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه را طبقهٔ سرمایه‌دار شهری که با حکومت اشرافی فئودال در جنگ بود رهبری نمی‌کرد، یا این‌که آن انقلاب محصول تاسیس جامعهٔ کاپیتالیست دموکراتیک نبود؛ همین امر در مورد جنگ داخلی انگلیس (۴۸-۱۶۴۲) هم صادق است. مارکس طبقهٔ کارگر را تنها طبقهٔ انقلابی ممکن به حساب می‌آورد، اما در عمل تاریخ نشان می‌دهد که هر گروه ناراضی‌ای می‌تواند انقلاب را استارت بزند.

نظریات اجتماعی مارکس چه‌طور؟ مثلا این ایده که بحران‌های اقتصادی نتیجهٔ تمایل به کاهش نرخ سود است را در نظر بگیرید. استدلال مارکس این بود که کاپیتالیست‌ها همیشه دنبال راه‌هایی برای کاهش هزینه از طریق اتوماسیون تولید هستند و این‌که به مرور زمان این امر منجر به جایگزینیِ ماشین‌ها به جای کارگران خواهد شد. چون او کار انسانی را تنها منبع ارزش اقتصادی محسوب می‌کرد، این‌طور نتیجه گرفت که در بلندمدت تمام کسب‌ و کارها به تدریج سودآوری را از دست می‌دهند، چون کارگران پیوسته اخراج خواهند شد. اما بدون سود کلان، سرمایه‌داران قادر نخواهند بود سرمایه‌گذاری‌های جدید را تمویل کنند، و بدون سرمایه‌گذاری کل نظام اقتصادی کم‌کم متوقف شده و به بحران عمومی می‌انجامد.

این فرضیه اشکالات زیادی دارد. مثلا شواهد تجربی نشان می‌دهد که به رغم افزایش اتوماسیون طی ۴۰ سال گذشته، سود دهی کاهش نداشته است. و مهم‌تر این‌که قاطبهٔ اقتصادیون این فرض مارکس که نیروی کار تنها منبع ارزش اقتصادی است را به‌طور کامل رد کرده‌اند.

ایدهٔ مارکس از ارزش اضافی به این معناست که کارگران همیشه الزاما استثمار می‌شوند حتی اگر آزادانه یک قرارداد قانونی با کارفرما تحت شرایطِ رقابتی امضاء کنند (چون هزینهٔ مزدهای‌شان همیشه کمتر از سودهایی‌ست که شرکت‌ها از آن‌ها در می‌آورند). این هم کاملا غلط است. چون درست است که کارگران در نظام کاپیتالیست ممکن است استثمار شوند، ولی همیشه این‌طور نیست.

ضمن این‌که مارکس مسئلهٔ مفت‌سواری در بین طبقهٔ کارگر را دست‌کم گرفت و در عوض به غلط اختلاف و انفعال در طبقهٔ کارگر را به آگاهی کاذب نسبت داد (که مفهومی نیمه‌توطئه‌ای و شبه‌فرویدی است). حتی منسر اولسن در کتاب منطق کنش جمعی می‌نویسد که در شرایط عادی، کارگران هیچ دلیل موجهی ندارند که در انقلاب شرکت کنند. و احتمال این هم که یک کارگر منفرد بتواند موازنه قوا را بر هم بزند فوق‌العاده کم است. صرف‌نظر از آن‌که یک فرد شخصا چه کار کند، انقلاب یا موفق می‌شود یا شکست می‌خورد. پس بهتر است او در حاشیه بماند و ریسک بازداشت یا کشته شدن را به جان نخرد. اگر انقلاب موفق شود، حتی اگر او در انقلاب شرکت نکند، او کماکان از منافع آن بهره خواهد بود ‌ــ‌ مثلا افزایش حقوقِ دموکراتیک یا سقوط استثمار. با این فرض که قاطبهٔ کارگران آدم‌هایی منطقی هستند، باید انتظار داشت که کنش جمعی انقلابی انبوه، پدیده‌ای نادر باشد: و برای توضیح این امر به آگاهی کاذب نیاز نداریم.

اما این ایده مارکس که شکل جامعه را ساختار اقتصادش تعیین می‌کند چه‌طور؟ به عنوان یک اصل تبیینی فراگیر، این ایده موفق نبوده است. بیشتر دانشمندان علوم اجتماعی به جای آنْ موضع عملگرایانه‌تر ماکس وبر معروف به تکثر متدولوژیک را قبول دارند که بر اساس آن، قدرت/منازعهٔ اقتصادی، قدرتِ سیاسی و قدرتِ ایدئولوژیک سه عامل کلیدی و به یک اندازه مهم هستند. گاهی اقتصاد مهم‌ترین سائق وقایع تاریخی و تغییر اجتماعی است. گاهی هم نیست. مورخان معاصر تصریح دارند که جنگ جهانی اول را نمی‌توان به بُعد اقتصادی آن تقلیل داد. همین امر برای جنگ‌های صلیبی صادق است ‌ــ‌ حالا می‌دانیم که این جنگ‌ها ربط چندانی به میل صلیبیون برای کسب ثروت و زمین نبود چون شوالیه‌ها معمولا پول‌های‌ شان را در این ماجرا از دست می‌ دادند و احتمالا از همان اول می‌دانستند که این کار پرهزینه است و نه سودآور. پس پول انگیزه آن‌ها نبود.

البته مارکس فیلسوف و همین‌طور دانشمند علوم اجتماعی بود و بعضی‌ها ایده‌های فلسفی او را موجه‌تر از تحلیل‌های تاریخی او می‌دانند. ایده کالاپرستی یا شیءانگاری یک نمونه از آن‌هاست. شیء‌انگاری وقتی رخ می‌دهد که مردم برای یک چیز فیزیکی صفات انسانی قائل می‌شوند یا با آن چیز وارد رابطهٔ انسانی می‌شوند. نمونهٔ کلاسیک این پدیده، نمادهای مذهبی است، که مردم آن‌ها را می‌پرستند به این خیال که می‌توانند کارهای انسانی بکنند، مثلا ترمیم رابطه یا افزایش محصول کشاورزی.

از نظر مارکس، بنیادی‌ترین جنبهٔ شیء‌گونهٔ جامعهٔ کاپیتالیست این است که رابطهٔ اقتصادی مردم با هم در قالب رابطه بین اشیاء (محصولات) ظاهر می‌شود که با میانجی‌گری نیروهای نامجسّم بازار صورت می‌گیرد. به گفتهٔ او، آن‌چه تولید می‌شود، نه از طریق ایده‌ها و روابط شخصی مردم بلکه از طریق چرخش‌های انتزاعی در عرضه و تقاضا تعیین می‌شود. او، در کتاب سرمایه، این را سلطهٔ اشیاء بر مردم در سرمایه‌داری می‌خواند.

اما عرضه و تقاضا خودشان مستقیما به‌وسیلهٔ تمایلات و ترجیحات شخصی مردم تعیین می‌شوند، و این را می‌توان در انتخابِ خریدهای‌شان دید. علاوه بر این، بیشترِ مارکسیستان و جامعه‌شناسان معاصر از برنامه‌ریزیِ دولتیِ متمرکز دفاع نمی‌کنند بلکه به جای آن، از به‌اصطلاح سوسیالیسم بازار حمایت می‌کنند. هر جامعهٔ بازاری که تقسیم کار بسیار پیچیده و نظام مبادلهٔ اقتصادی دارد ‌ــ‌ چه از نوع سوسیالیستی یا غیر ‌ــ‌ مسلما همان سلطهٔ اشیاء را در این معنا بروز خواهد داد.

یک مفهوم گُنگ دیگر، دیالکتیک است ‌ــ‌ که در معنای مارکسیستی، یک شیوهٔ بررسی مرموز و ناقص‌التعریف است. از یک طرف، تفکر دیالکتیک گاهی صرفا به معنای نوعی طرز فکر است که مفاهیمی از قبیل چرخه‌های معیوب و مطلوب، روابط متقابل، پیامدهای ناخواسته، و تکثر عوامل به‌وجود آورندهٔ پدیده‌ها را شامل می‌شود. مثلا آنتونیو گرامشی مارکسیست ایتالیایی تاکید می‌کرد که هرچند رفتار سرمایه‌داران تصمیمات سیاسیون و دولت را تعیین می‌کند، سیاست‌های دولت هم بر رفتار کاپیتالیستان تاثیر می‌گذارد. این ایده اغلب با این شعار نامفهوم بیان می‌شود که: زیربنای اقتصادی بر روبنای سیاسی تاثیر می‌گذارد، اما بعد روبنا دوباره زیربنا را تغذیه می‌کند. ولی در این معنا، دیالکتیک دیگر ایدهٔ خاص مارکسیستی نیست و تقریبا یعنی پیچیده اندیشیدن یا موشکافی پدیدگان پیچیده.

اتیِن بالیبار فیلسوف مارکسیست، دیالکتیک را این‌طور تعریف می‌کند: منطق یا شکلی از توضیح که مشخصا برای مداخلهٔ تعیین‌کنندهٔ جنگ طبقاتی در تار و پود تاریخ طراحی شده باشد.

اما این، اگر نگوییم بی‌معنا، مخرب است. اگر نتوانی با استفاده از اَشکال متعارف تفکر انتقادی از مارکسیسم دفاع کنی و به سبکی از آکروبات‌بازی با کلمات متوسل شوی که برای این منظور طراحی شده، این نشانهٔ خوبی برای مارکسیسم نیست.

و واقعیت این است که مارکسیسم معمولا به عنوان یک مدلِ علمیِ اجتماعی شناخته می‌شود که طرز کار جهان ما را توضیح می‌دهد. که در این جنبه، تقریبا شکست خورده است.

برخی مارکسیستان معاصر اذعان دارند که بیشتر نظریات کلاسیک مارکس اشتباه است، اما پیشنهاد می‌دهند که آن‌ها را بازسازی کنیم و چیزهایی را که مفید است استخراج کنیم و بقیه را دور بریزیم. مثلا می‌توانیم مفهوم ارزش اضافی را کنار بگذاریم ولی این ایده که کارگران در کاپیتالیسم استثمار می‌شوند را نگه داریم. مارکسیستانِ معاصر مثل اریک اُلین رایت و ویوک چیبر این را از این واقعیت استنباط می‌کنند که بین کارگران منفرد نسبتا ضعیف و سرمایه‌داران منفرد قدرتمند رابطه‌ای نامتقارن وجود دارد.

مسئله این است که چنین دیدگاهی به‌هیچ‌وجه خاصِ مارکسیسم نیست. اقتصادِ نئوکلاسیک استاندارد هم با استفاده از به‌اصطلاح مدل انحصار خرید، همین نظر را در باب مواضع چانه‌زنی نامتقارن دارد. تصور کنید که بازار فقط یک کارفرما دارد که بدون او کارگران مزدبگیر گرسنه می‌مانند: این کارفرما آزاد است تا مزدها را هرچه قدر دوست دارد تعیین کند. هر چند در دنیای فعلی ما، بازار کار رقابتی‌تر از این حرف‌هاست، ولی کاملا هم رقابتی نیست: هنوز می‌توان رقابت را به روش‌های مختلف از بین برد (مثلا از طریق انحصارات یا مقررات دولتی)، و مزدها را به‌طور مصنوعی کم کرد.

ولی در مقایسه با مارکسیستان، اقتصادیون نئوکلاسیک شواهد محکمی از میزان استثمار کارگران در بازارهای ناقص‌الرقابت از این نوع گرد آورده‌اند. تخمین آماری معمول نشان می‌دهد که کارگران آمریکایی به‌طور متوس ط مزدهایی می‌گیرند که حدود ۲۰ درصد کمتر از ارزش سهمی است که در شرکت خود دارند. مشکل مارکسیستان این است که این مدل‌های اقتصادی همین‌طور نشان می‌دهد که نابرابریِ قدرت فقط یکی از مکانیسم‌های استثمار است. از عوامل دیگر تفاوت بین نقش اقتصادی و مزدها عبارتست از هزینه‌ها و اصطکاکات ‌ــ‌ یعنی این واقعیت که کارگر نمی‌تواند به شغلِ پردرآمدتری برود مگر آن‌که اول اطلاعات لازم را دربارهٔ کارفرمایان احتمالی به دست آورد و زمانی را برای تقاضاهای کار صرف کند و گاهی مجبور شود برای یافتن کار جدید نقل مکان کند. همهٔ این‌ها آن‌قدر زمان و پول هدر می‌دهد که کارگر شاید ترجیح دهد در شرکت اصلی به کار خود ادامه دهد، حتی اگر مزد خوبی به او ندهند. این امر ذاتا هیچ ربطی به کاپیتالیسم ندارد: این‌گونه موانع تغییر شغل در هر جامعهٔ سوسیالیستِ احتمالی در آینده هم وجود خواهد داشت.

برخی از مارکسیستان سعی کرده‌اند نظریهٔ تاریخ مارکس را نجات دهند و تمایل تکنولوژیک و قالب کارکردگرایِ آن را حذف کنند و بر روند جنگ طبقاتی تمرکز کنند. ایدهٔ آن‌ها این است که ما می‌توانیم تغییر تاریخ را بر اساس جنگ گروه‌های مختلف بر سر کنترل منابع توضیح دهیم ‌ــ‌ مثلا طبقهٔ متوسط علیه طبقهٔ رعیت. مثلا رابرت برنر مورخ مارکسیست بحث جنگ طبقاتی عمودی و افقی را پیش کشید.

این البته مدل خشک مارکس را توسعه می‌دهد، ولی چه سودی دارد که پدیدگانِ اجتماعی شناخته‌شده را با برچسب تازه‌ای معرفی کنیم؛ مثلا جنگ مذهبی را جنگ طبقاتی افقی بنامیم؟ اصلا چرا این را جنگِ طبقات بنامیم؟ این شبیه آن چیزی‌ست که ایمره لاکاتوش فیلسوف مجار آن را برنامهٔ انحطاط خواند و مشخصهٔ اصلی‌اش این است که هر گاه ایده‌ای قدیمی به‌وسیلهٔ داده‌های تجربی جدید تخطئه می‌شود، با یک داده‌سازی جدید، همان ایده را به‌شکلی تازه معرفی می‌کند.

در قلب نظام فکری مارکسیستی، اصل جبر اقتصادی قرار دارد. نسخهٔ انعطاف‌ناپذیر این اصل، غلط‌انداز و بی‌مصرف است. ولی مارکسیستان جدیدتر سعی کرده‌اند با رقیق‌سازیِ آن نجاتش دهند. البته این روند را فردریش انگلس درست چند سال بعد از مرگِ مارکس شروع کرد و از جبر در وهلهٔ آخر سخن گفت. آن‌طور که انگلس گفته، رابطهٔ طبقات اجتماعی تنها علت پدیدگان اجتماعی نیست. بلکه به عقیده او، جنبه اقتصادی جامعه صرفا مبنای هر چیز دیگری است، هرچند جوانب غیراقتصادی هم در شکل‌دهی به نتایج اجتماعی نقش دارند. ولی معلوم نیست معنای این دقیقا چیست ‌ــ‌ اگر اصلا معنایی داشته باشد ‌ــ‌ یا این‌که چنین نظریه‌ای چه کاربردهای عملی می‌تواند داشته باشد. حتی مارکسیستان پرتلاش مثل لویی آلتوسر نتوانسته‌اند ایدهٔ انگلس در باب جبر در وهله آخر را قابل‌فهم کنند یا آن را عملی نشان دهند.

در واقع نظریه‌های ورشکسته مارکس را می‌توان با استفاده از ایده‌های غیرمارکسیستی در قوالب جدید بازنمایی کرد، مثلا لحن متمایز مارکسیستی را کم‌رنگ کرد و آن‌ها را اصلاح کرد تا با داده‌های جدید همخوانی بهتری داشته باشد، یا معنای کلماتی مثل طبقه و جبر اقتصادی را تا نقطهٔ شکست‌شان بسط داد. اما اگر مفاهیم اصلی‌ای که مارکس را به‌خاطر آن‌ها می‌شناسیم، جایی برای دیدن نداشته باشد، دیگر اصلا دلیلی ندارد که آن‌ها را به نام مارکس نسبت داد.

این‌ها به آن معنا نیست که مارکس خودش ارزش مطالعه ندارد. او در مورد بسیاری از چیزها تقریبا کاملا درست می‌گفت؛ مثلا وجود استثمار در کاپیتالیسم، و این واقعیت که سرمایه‌داران و سیاسیون وارد معاملات سودآورِ دوجانبه می‌شوند که از مردم سوءاستفاده می‌کند و این‌که نابرابری یک مسئلهٔ اجتماعیِ مخرب است. ولی نظریهٔ اصلی او چیزی بیش از این برای ما ندارد.

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید