امروز: شنبه, ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ برابر با ۱۷ شوّال ۱۴۴۵ قمری و ۲۷ آوریل ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 278548
۳۰۱۷
۸
۰
نسخه چاپی

مکتب های روانشناسی، چارچوبی برای درک، تبيين و پيش‌ بينی پديده‌ ها!

نظريه‌ها اين امكان را برای ما مهيا می سازند تا چارچوبی برای درك، تبيين و پيش‌بينی پديده‌هايی كه اطراف ما می گذرند، در اختيار داشته باشيم. آن‌ها حاصل يافته‌های نظام‌مند وعلمی دانشمندانی هستند كه حاصل يك عمر تجربيات و آزمايشات خود را برای ما مهيا ساخته‌اند. بدون نظريه‌ها، جهان اجزای تكه تكه و جدايی است كه انسجامی در ذهن ما ندارد.

آشنایی با مکتب های روانشناسی

مقدمه:

در روانشناسی نظريه‌ها در طول تاريخ تغييرات زيادي كردند. آن‌ها ابتدا بسيار وسيع و بالطبع پيچيده بودند. آن‌ها حوزه‌هاي زيادي را مي‌پوشانند. از اين نظريه‌ها به عنوان كلان‌نظريه‌ها ياد مي‌شود. نظام روانكاوی فرويد و يونگ، مكاتب گشتالت و پياژه و ... از اين دست نظريه‌ها هستند. اما امروزه نظريه‌ها بسيار خردتر شده‌اند. آن‌ها تخصصيی و حيطه معين و محدودی را در برمیگيرند. همچنين امروزه نظريه‌ها علمی تر هستند.

يعنی بر پايه‌ی استنادهای آماری و پژوهش‌های منظم به دست آمده‌اند. انتقادی كه به نظريه‌های اوايل و يا برخی نظريه‌های اواسط قرن بيستم گرفته مي‌شود، اين است كه بر اساس استناد‌های علمی و تكرارپذير ارائه نشده‌اند. نظريه‌ها بر اساس برخی ويژگی ها مثلا ايجاز، اعتبار، ارزش اكتشافی، كاربرد گسترده و مانند آن با يكديگر تفاوت دارند.

در اين نوشتار مكاتبی كه برای ورود به پهنه‌ی روانشناسی و درك پديده‌ها و مفاهيم اساسی آن ضروری است، مطرح شده‌اند. خوانندگان بايد توجه داشته باشند كه برای فهم عميق‌تر اين مكاتب بايد به منابع تكميلی مراجعه و يا از افرادی كه تخصص روانشناسی دارند، گفتمان كنند.

مکتب تداعی گرايی

مکتب تداعی گرايی یا (Associationism School)،از نظر تاريخی، شايد ارسطو نخستين کسی باشد که در بحث حافظه به «اصل تداعي» اشاره کرده است. توماس هابز نيز بدون اينکه از اين اصطلاح استفاده کند، در تبيين فکر انسان به اين مکانيسم توجه کرد و آن را به عنوان يکي از استعدادهای روانی وی معرفي کرد. سپس ديويد هيوم براي نخستين بار و به طور اتفاقی اصطلاح «تداعي معاني» را به کار برد.

اما کسي که از همه بيش تر مايه رونق و ماندگاری اين اصطلاح شد، ديويد هارتلی بود که با تأسيس مکتبی به همين نام، مروج اصلی تداعی گرايی شد. به طور کلی، طبق آرای انديشمندان اين مکتب، محتوای ذهن از هم خوانی انديشه ها و تصورات تشکيل شده است. تصوراتی که قالب های خيال را مي سازند، اساساً از راه ادراک حسی و حواس مختلف حاصل می شوند. تشکيل اين گونه تصورات بر سه اصل: مشابهت، مجاورت و تضاد بنيان نهاده شده است.

تصوراتی که هم زمان باشند، بدون توجه به نوعشان زودتر تداعی می شوند تا آنها که با اختلاف زمانی و گسسته به ذهن مي رسند. مکتب تداعی گرايی قائل به تفاوت های ذاتی ارثی در ذهن نيست و فقط تجربه را ملاک ايجاد تفاوت های فردی می داند. نتيجه ای که از اين مکتب می توان به دست آورد اين است که ادعا می کند: «نوع تجربه خاص، موجب تفاوت بين افراد است؛ نه عوامل ديگر».

مکتب قوا و استعدادهای ذهنی

مکتب قوا و استعدادهای ذهنی یا (Faculties School)،در حالی که طرف داران تداعی گرايی معتقد بودند که تفاوت ها، محصول نوع تجربه خاص توسط فرد از محيط است، پيروان نظريه قوا و استعدادهای ذهنی بر اين فرض تأکيد دارند که تفاوت های سازمان ذهن افراد، از آغاز تولد مهم ترين عامل تعيين کننده رفتار می باشند. روان شناسان طرفدار اين مکتب ادعا می کنند که هر فرد دارای استعدادهايی است که از راه وراثت به او هديه داده شده است و همين استعدادها هستند که او را از بقيه متفاوت مي سازد.

آشنایی با مکتب های روانشناسی

مکتب تکامل انواع

مکتب تکامل انواع یا (Species Evolution School)؛انتشار کتاب «اصل انواع» توسط چارلز داروين  اثر فوق العاده اي بر روانشناسی معاصر گذاشت و باعث شد تا برخي از روان شناسان کنش هايی را که ممکن است توسط «آگاهی» به خدمت گرفته شود مورد پژوهش قرار دهند. همچنين به تفاوت های فردی، اهميت و توجه بيشتری نشان داده شود.

به طور کلی می توان گفت که اين مکتب بر اساس دو اصل «تکامل انواع» و «انتخاب طبيعي» استوار مي باشد و مفاهيم مذکور اين حقيقت را بيان مي کنند که انسان، حاصل تغييرات طولانی و تدريجی انواع ابتدايی تر حيات است. تکامل تدريجی انسان، از صورت های اوليه، مطالعه رفتارهای حيوانی او را نيز شامل می شود. پيروان اين مکتب معتقدند که چون انسان ادامه حيات ساير انواع است، بنابراين تحت تأثير عوامل حيوانی قرار دارد و در نتيجه، رفتارش خواه ناخواه تحت تأثير ارگانيسم است.

پس از اين سه مکتب، مکاتب و نظريه هايی در مورد مسائل دقيق تر در روانشناسی به وجود آمدند که توفيق بشر را در شناخت علمی ماهيت انسان بيش تر کرد. اين مکاتب عبارتند از:

مکتب ساخت گرايی

مکتب ساخت گرايی یا(Structuralism School)؛ معمولاً آغاز روانشناسی علمی را با پايه گذاری يک آزمايشگاه توسط ويلهلم وونت در دانشگاه لايپزيک مقارن مي دانند. او و سپس يکی از شاگردانش به نام ادوارد تيچنر (Edward Titchener 1867-1927) معتقد بودند که مسئله اصلی روان شناسی، ماهيت تجربيات ذهني است.

تيچنر در آزمايش هاي خود اغلب يک محرک را ارائه می کرد و از آزمودنی ها مي خواست آن را به ويژگی های مجزا تجزيه کنند. برای مثال، به ليمويی نگاه کنند و زردی، درخشندگی، شکل و ويژگی های ديگر آن را توصيف کنند. او رويکرد خود را «ساخت گرايی» ناميد که تلاشی است برای توصيف کردن ساختارهايی که ذهن را تشکيل می دهند؛ به خصوص حس ها، احساسات و تصورات ذهنی. تيچنر، تجربه را موضوع علم روانشناسی می دانست.

او گفت: کليه علوم، موضوع واحدی را مطالعه می کنند. اما هر کدام با بُعد خاصی از تجربه انسان سر و کار دارند. موضوع مشخص مورد مطالعه روانشناسی عبارت است از تجربه انسان از نظر اتکای آن بر شخص تجربه کننده .بر همين اساس، تجربه شخصی اساس اين مکتب را تشکيل می دهد. در اين باور، افراد تعليم يافته به تجزيه و تحليل تجربيات خود از طريق درون نگری می پردازند و محتوای ذهنی خود را بر طبق قواعد معينی توصيف می کنند.

در واقع هدف اين مکتب، تجزيه و تحليل عناصر اصلی تشکيل دهنده تجربه هايي است که از طريق ادراک حسی، انديشه، آگاهی، عواطف و ساير فعاليت های ذهنی به دست آمده اند. به عبارتی ديگر، پيروان اين مکتب سعی می کردند تا چگونگی تعامل عناصر تشکيل دهنده ذهن را دريابند. مکتب ساخت گرايی چون محدود به آزمايشگاه و درون نگری بود خيلی زود رو به افول و زوال گذاشت.

آشنایی با مکتب های روانشناسی

مکتب کنش گرايی

مکتب کنش گرايی یا (Functionalism School)؛ در واکنش به مکتب ساخت گرايی به وجود آمده و ويليام جيمز برجسته ترين عضو اين مکتب است. نظريه پردازان مکتب کنش گرايی، ساخت گراها را به خاطر محدود کردن خود به تجزيه و تحليل محتويات ذهن مورد انتقاد قرار داده و ترجيح دادند که نحوه تأثيرگذاری ذهن را بر آنچه افراد انجام می دهند مورد مطالعه قرار دهند.

جيمز که به اعتقاد برخی از محققان به عنوان بنيان گذار روان شناسی آمريکا شناخته مي شود در کتاب خود با عنوان «اصول روانشناسی»، مسائلی را که سال ها بر روان شناسي حاکم بودند و امروزه نيز حاکم است، توصيف کرد. نکته قابل توجه اين بود که جيمز در جست و جوی عناصر ذهن نبود و به جای اينکه روی «آنچه که ذهن هست» تمرکز کند، بر «اَعمالی که ذهن انجام می دهد» تأکيد کرد. يعنی، به جای اينکه سعی کند عناصر هوشياری را مجزا کند، ترجيح داد بداند که چگونه افراد رفتارهای مفيد انجام می دهند. به همين دليل رويکرد او به کنش گرايی معروف شد.

چهره برجسته ديگر اين مکتب، گرانويل استانلی هال می باشد که بيش تر به روانشناسی تربيتی کمک کرد تا روان شناسی تجربی و آزمايشگاهی.تحقيقات هال در مورد کودکان و نوجوانان شوری عظيم به پا کرد. وی اعتقاد داشت که رشد کودک طی مراحلی صورت می گيرد که مشابه مراحل رشد و تکامل انسان است.

به طور کلی، پيروان اين مکتب در توصيف ذهن (آگاهي) توجه به نتيجه يا هدف های فعاليت ذهنی دارند. اگر چه آنها برای جمع آوری اطلاعات اوليه، از روش تجزيه و تحليل درونی نيز استفاده می کنند، ولی در حقيقت هدف آنها بيشتر متوجه جنبه های سازگاری و انطباق فرآيندهای ذهنی با محيط مي باشد تا مؤلفه ها و ساختار خود ذهن.

مکتب رفتارگرايی

مکتب رفتارگرايی یا (Behaviorism School) ؛ جان بروئوس واتسون رهبر مکتب رفتارگرايی است. او استفاده از تکنيک های درون نگری و تجزيه و تحليل محتواي تجربيات ذهني را از نظر روانشناسی بی ارزش خواند و اعلام کرد که تنها مطلب و موضوع خاصي که براي روان شناسي باقی می ماند، همان رفتار قابل مشاهده است. در نتيجه همين تفکر، موضوع مطالعه رفتار قابل مشاهده مهم ترين وسيله براي جمع آوری اطلاعات در روانشناسی شد. از منظر او، با کنترل و ايجاد محرک ها در موقعيت های خاص، می توان کودک را به روشی که مورد نظر است تربيت کرد.

وي معتقد بود که تقريباً همه رفتارها حاصل شرطی شدن است و محيط از راه تقويت عادات خاص، رفتار را شکل می دهد. مثلاً اگر برای آرام کردن کودک به او شيريني داده شود، اين شيرينی عادت گريه و فغان کودک را تقويت خواهد کرد. واتسون آن قدر به اين تفکر خود اعتقاد داشت که ادعا کرد قادر است هر کودکي را براي هر کاری که بخواهد، صرف نظر از استعدادها، علاقه ها، گرايش ها، توانايی ها، شغل و نژاد پيشينيان او پرورش دهد.

البته امروزه کم تر نظريه پردازی چنين ديدگاهی افراطي دارد؛ اما با اين وجود رفتارگرايان در اين باور بسيار خوش بينانه اتفاق نظر دارند که رفتار بشر را مي توان با تغيير محيط عوض کرد. او براي اثبات اهميت عوامل محيطی اظهار کرد که تنوع بسيار زياد صفات و عادات آدمی، به اقليم های متفاوت و فرهنگ های مختلف مربوط است. واتسون نيز همانند بسياری از روانشناسان و جامعه شناسان رفتارگرا، در مقابل اين نظريه که: «افراد در مفهوم اراده آزاد شخصاً مسئول خويشند» به شدت استدلال کرد. وی تنبيه جانيان را قبول داشت؛ اما نه بر اساس يک نظريه کيفر و مجازات. او به جای چاره جويی کيفری که به موجب آن، فرد خطاکار به تحمل مجازات تخلف های خويش مجبور است، متناسب با نياز فردی به بازآموزی معتقد بود و قبول داشت که اگر نتوان جانيان را نجات بخشيد، آن گاه بايد آنها را زندانی يا نابود کرد.

امروزه رويکرد رفتارگرايی را به نام های رويکرد «شناخت اجتماعی (Social Cognition)» و «يادگيری اجتماعی (Sociallearning)» نيز می شناسند.

به طور کلی اين مکتب بيان می کند که يادگيری قبلي، منبع اصلی انگيزش است و يادگيری ممکن است از طريق مشاهده رفتار ديگران حاصل شود و پاداش ها يا تنبيه هايی را در برداشته باشد که ممکن است درونی يا بيرونی باشند.نظريه يادگيری اجتماعی بر کنش متقابل بين رفتار و محيط تأکيد می کند و به جای سايق های غريزی، بيش تر بر الگوهايی از رفتار متمرکز است که فرد برای کنار آمدن با محيط در خود پرورش داده است.

در مورد رفتار انحرافی، اسکينر بر اين عقيده بود که آن چه مهم است ناخودآگاه نيست و برای تبيين رفتار انحرافی بايد به بررسی و واکاوی رفتار پرداخت و در اين ميان، رخدادهای شخصی و خصوصی که در درون ارگانيسم انسان و يا مسائل زيرين شخصيت و در ناخودآگاه فرد وجود دارد، در مطالعه رفتار جايگاهی ندارند و آن چه قابل مشاهده و دست کاری است، رفتار می باشد.بنابراين، با پاداش دادن به بيمار و يا از طريق محروميت فرد از گرفتن پاداش يا رفتار بهنجار که ناسازگار با رفتار انحرافی است، می توان رفتار انحرافی فرد را اصلاح کرد.

آشنایی با مکتب های روانشناسی

مکتب گشتالت

مکتب گشتالت یا (Gestalt School) ؛ ممکن است نام گشتالت گرایی را کمتر از سایرین شنیده باشید اما، در بین مکاتب روانشناسی، گشتالت گرایی جایگاه ویژه و با ارزشی دارد. این مکتب در آلمان و در مقابل دیدگاه رفتارگرایی به وجود آمد.  نظریه اصلی گشتالت گرایی بر این اصل استوار است, که:

 کل بزرگتر از مجموع اجزاست.

در واقع گشتالت گرایان معتقدند اگر ذهن را به اجزای تشکیل دهنده آن تقسیم کنیم  و بعد تک تک آن اجزا را کنار هم بگذاریم، به چیزی می‌رسیم که بزرگتر از جمع تک تک آن اجزا خواهد بود . به همین دلیل به طرفداران مکتب گشتالت و گشتالت گرایان،  کل نگر می‌گوییم.

آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها معتقدند نمی‌توان ذهن را  به اجزای تشکیل دهنده آن تجزیه کرد و کلیت آن را در نظر نگرفت. چیز دیگری که گشتالت گرایان بر آن تاکید می‌کردند، مفهوم تجربه و تاثیر آن در مجموع اجزای تشکیل دهنده روان انسان بود. از بنیانگذاران گشتالت گرایی می‌توان به ماکس ورت‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایمر  اشاره کرد.

در واقع، مکتب گشتالت بر اين اساس بنا شده است که انسان از نظر عملي ماهيتی تعاملی و از نظر اخلاقی، طبيعتی خنثی دارد. روانشناسان اين مکتب، مفهوم و وجود آگاهي را می پذيرند؛ هر چند هر کوششی را در مورد تجزيه عناصر تشکيل دهنده اش رد می کنند.

در اين ديدگاه، رفتار تابعي از کل موقعيت است. موقعيتي که در آن، شخص با ميدان نيروهای روان شناختي مانند: هدف، قصد، تعبير و تفسير او در مورد اشياء يا رويدادها، خاطرات و پيش بيني ها به تعامل مي پردازد. بنابراين نمي توان انگيزه را صرفاً يک نوع تکانشی دانست که محرک بر فرد تحميل مي کند و او را وادار به عمل می سازد؛ بلکه بيشتر، انگيزه ناشی از يک موقعيت روان شناختی پوياست که ويژگی اصلی آن، خواست و اراده انجام دادن کاری است.

مکتب روان کاوی

مکتب روانکاوی یا (Psychoanalytic School) ؛ در بین مکاتب روانشناسی ممکن است نام مکتب روانکاوی را بیشتر از سایرین شنیده باشیم. تاریخچه مکتب روانکاوی را به زیگموند فروید نسبت می‌دهند. تاکید روانکاوی بیشتر از رفتار، بر روی توصیف احساسات، تمایلات و خواسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های سرکوب شده آدمی‌ست.در مکتب روانکاوی کسی که او را روانکاو می‌نامیم و نقش درمانگر را ایفا می‌کند، تلاش می‌کند تا با کمک روش‌های مختلف،  احساسات سرکوب شده و ناخودآگاه فرد مراجع را پیدا کند و آن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را واکاوی کند.

مفهوم ناخودآگاه یکی از ارزنده‌ترین قدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مکتب روانکاوی برای پیشبرد علم روانشناسی است. در واقع فروید ذهن را به سه قسمت خودآگاه، نیمه خودآگاه  و ناخودآگاه تقسیم کرد. ناخودآگاه تمام چیز‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی‌ست که به هر نحوی از حوزه آگاهی ما خارج شدند و به سطح دیگری رفتند.  این امیال، احساسات، آرزوها، تمایلات و غیره به ناخودآگاه ما می‌رود اما از ذهن ما حذف نمی‌شود و ما همچنان تعداد بسیار زیادی از تصمیماتمان را به دلیل تأثیر آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌گیریم.

مبنای نظريه روان کاوي که توسط زيگموند فرويد مطرح شده، عبارت است از سايق ها و انگيزه های درونی که ريشه در کودکی دارند و ناخودآگاه می باشند. تصور می شود اين نيروهای اساسی و زيربنايی، تمامی جنبه های ذهنی و رفتاری را تحت تأثير قرار می دهند. نظريه روان کاوی فرويد، اين سايق ها و محرک ها را مبنای مراحل رشد می داند و چنين تصور می کند که هر مرحله جديد بر مبنای مرحله قبلی ساخته می شود.

او معتقد بود که در حدود سه سالگی، کودکان بر اندام تناسلی خود متمرکز می شوند. فرويد اين را نشانه آغاز مرحله تناسلی در رشد روانی – جنسی خواند و مدعی شد در اين مرحله، در دختران و پسران احساسات جنسی نسبت به والد غير هم جنس به وجود مي آيد و حسادت و تنفر از والد غير هم جنس ايجاد مي شود.

وی اين پديده را در پسران «عقده اوديپ (Oedipal Conflict)» نام گذاری کرد که اقتباس شده از يک افسانه يونانی است که پسری به نام اوديپوس، پدر خود را مي کُشد و با مادرش ازدواج مي کند. اما اين رويکرد، به عنوان يک نظريه علمی به طور دائم مورد انتقاد قرار گرفته است. يکی از ايرادهای عمده به اين رويکرد اين است که بسياری از مفاهيم آن مبهم بوده و تعريف و ارزيابی عينی آنها دشوار است.

انتقاد جدی تر، مربوط به اعتبار مشاهداتی است که فرويد از طريق روش روان کاوی به آنها دست يافته است. منتقدان متذکر شده اند که در اغلب موارد، روشن نيست که بيماران درباره گذشته خود به فرويد چه گفته اند؟ چه مطالبی را خود فرويد به ذهن آنها القاء کرده و کدام مطالب تفسير فرويد از آن مطالب بوده است؟

برخی نيز اعتقاد دارند که چون فرويد با پرسش هاي هدايتی و تلقينی مصرانه و با پيگيری مداوم راجع به مسائل جنسی از بيماران سؤال می کرده، آنها نيز خاطراتی از اين دست ساخته اند که واقعيت نداشته است. اين رويکرد دارای يک روش درمانی به نام «تداعی آزاد (Free Association)» است که در اين فن درمانی، درمان جو تشويق می شود قيد و بند از انديشه ها و هيجان های خود برداشته و هر آنچه که به ذهنش می رسد را بی کم و کاست و بدون سانسور بيان کند.

آشنایی با مکتب های روانشناسی

مکتب انسان گرايی

مکتب انسان گرايی یا (Humanistic School)؛ طی نيمه اول قرن بيستم، رويکردهای رفتارگرايی و روان کاوی بر روان شناسی مسلط بودند؛ تا اينکه در سال 1962 گروهی از روان شناسان، «انجمن روان شناسان انسان گرا» را پايه گذاری کردند. آنها روان شناسی انسان گرا را به عنوان نيروی سوم مطرح ساختند و 4 اصل زير را سر لوحه کار خود قرار دادند:

1. انسان ها تنها هدف و موضوع بررسی نيستند؛ بلکه آنها را وقتی می توان شناخت که از ديدگاه شخصی خودشان به جهان ادراک آنها از خودشان و احساس ارزشمند بودنشان دست به بررسی زده شوند..

2. مردم را فقط جنسيت يا پرخاشگری و نيازهای فيزيولوژيکی مانند: گرسنگی و تشنگی بر نمی انگيزد. آدمی نياز به پروراندن استعدادها و قابليت های خود دارد. رشد و تحقق خويشتن بايد معيارهای اصلی برای سلامت روانی در نظر گرفته شوند؛ نه فقط کنترل خود و يا سازگاری با محيط.

3. بايد موضوع های مهم اجتماعی و انسانی را مورد بررسی قرار داد؛ حتی به اين قيمت که روش های کم تر علمی به کار برده شود.

4. ارزش نهايی، شأن و منزلت انسان است؛ زيرا مردم اساساً موجودات نيکی هستند. هدف روان شناسی نيز شناخت است؛ نه پيش بيني و کنترل مردم.

اين ديدگاه که به وسيله آبراهام مزلو و کارل رنسوم راجرز پی ريزی شد، برای پيشبرد اين نظر بود که انسان ها داراي اختيار و اراده هستند و صرفاً گروگان هايی در دست انگيزه های ناهوشيار يا تأثيرهای محيطی نمی باشند. مزلو تأکيد زيادی بر گرايش طبيعی انسان ها به «خود شکوفايی (Self-Actualization)» داشت.

آشنایی با مکتب های روانشناسی

راجرز نيز هدف از حيات انسان را خود شکوفايی می دانست و اعتقاد داشت از آن جايی که دنيای افراد بسيار خصوصی می باشد، رفتار هر فرد را می توان فقط از ديدگاه خود او درک کرد. وd طبيعت انسان را نيک مd دانست و در مقابل، اجتماع را بی حرکت، انعطاف پذير و محدود تصور می کرد. به نظر راجرز، والدين و معلمان و مجريان قانون در جريان رشد فرد مداخله کرده و با اِعمال مقررات و تحميل ارزش های اجتماعی در روند رشد آن اخلال می کنند. در ارزيابي حد و حدود امکانات رشد، او صرفاً معتقد بود توانايی های بالقوه انسان بسيار محدود است و اين وظيفه محيط و جامعه است که برای اشخاص آزادی عمل و امکان تجربه شيوه های مختلف زندگی را فراهم سازد تا در مسير خلاقيت قرار گيرند.

به طور کلی، روانشناسی انسان گرا به هوشياری، ارزش ها و عقايد انتزاعی از جمله: تجربيات معنوی و عقايدی که افراد با آنها زندگی می کنند و به خاطر آنها می ميرند می پردازد. به عقيده روانشناسان انسان گرا، شخصيت به آنچه که افراد اعتقاد دارند و نحوه ای که دنيا را درک می کنند بستگی دارد. يعنی اگر افراد معتقد باشند که يک تجربه خاص، بسيار معنادار است، در اين صورت اين تجربه بسيار معنادار خواهد بود و روان شناسان فقط به وسيله پرسيدن از افراد درباره ارزيابی ها و تعبيرهايشان از رويدادهای زندگی می توانند از رفتار افراد آگاه شوند.

مکتب انسان گرایی بیشتر از هر چیز بر انسان و تجربه شخصی او تکیه می‌کند. در واقع در این مکتب، انسان به مثابه انسان بررسی می‌شود نه به مثابه ذهن یا روان او. طرفداران مکتب انسان گرایی معتقدند هدف نهایی علم روانشناسی کمک به انسان در جهت پیشبرد اهداف و داشتن زندگی مفیدتر است نه تجزیه و تحلیل ذهن و روان او. این مکتب از انواع ابزار‌‌‌‌‌‌‌‌‌های مختلف مثل  تاریخ، جامعه شناسی، انسان شناسی و حتی ادبیات برای شناخت بهتر انسان استفاده می‌کند.

از دیگر اعتقادات انسان گرایان می‌توان به این امر اشاره کرد که وقتی به انسان نگاه می‌کنیم به مجموعه‌ای از رفتار‌‌‌‌‌‌‌‌‌های  مثبت و منفی و درست یا غلط نگاه می‌کنیم و هیچ یک از این موارد به تنهایی درست یا اشتباه نیست. بلکه از قرار گرفتن آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در کنار هم یک انسان منحصر به فرد شکل می‌گیرد. انسان گرایان هم به بررسی انسان به طور فردی و هم به بررسی روابط اجتماعی انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها می‌پردازند.

کلام آخر

با تعدادی از مکاتب روانشناسی آشنا شدیم. حالا می‌دانیم که هر یک از از مکاتب مختلف در علم روانشناسی چه دیدگاه‌هایی دارند و دیدگاه‌های آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بر اساس چه نظریاتی شکل گرفته است. باید بدانیم که توصیف هر یک از مکاتب روانشناسی در یک پاراگراف ممکن نیست و برای درک بهتر و دقیق‌تر هر یک از آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها باید زمان زیادی را برای مطالعه و بررسی گذاشت.

  • منبع
  • لیبرا
  • ایسنا
  • مکتب خانه

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید