امروز: سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ برابر با ۰۸ رمضان ۱۴۴۵ قمری و ۱۹ مارس ۲۰۲۴ میلادی
کد خبر: 271957
۸۳۴
۱
۰
نسخه چاپی
ریچارد کارلسون

100 کلید موفقیت در کار (29)

تقریباً امری اجتناب ناپذیر است که شما (دست کم در مواردی) به جای آنکه شخص پشت نقش افراد را به خاطر بسپارید، تمایل پیدا خواهید کرد که آنان را با عنوان شغلشان در نظر بگیرید. به عبارت دیگر، آسان نیست که فراموش کنید هر شخص شاغل (یا هر شخصی که کار یا وظیفه ای به عهده دارد) - هر کاری که انجام دهد - واقعاً شخص شاغل نیست، بلکه انسانی خاص و منحصر به فرد است که اتفاقاً مشغول کاری (یا عهده دار وظیفه ای) در سمتی شده است.

 100 کلید موفقیت در کار (29)

پایگاه خبری حقوق نیوز

نکات مهم برای موفقیت در کار

ترس از سخنرانی در حضور جمع را به دور اندازید

من قبلاً هنگام سخنرانی در حضور هر نوع جمعی بکلی خشکم می زد. در حقیقت آن قدر هراسان بودم که هنگام تلاش برای سخنرانی در حضور جمعی در دبیرستان (دو دفعه) واقعاً غش کردم.

ولی من تنها نیستم. شنیده ام که سخنرانی در حضور جمع، ترس درجه یک در آمریکاست. به نظر می رسد که سخنرانی در حضور گروه ها برای مردم از سفر هوایی، ورشکستگی، و حتی مرگ ترسناک تر است؟

فقط برای تفریح، این روش را با دوستی قابل احترام در میان گذاشتم تا ببینم آیا متوجه می شود چرا این روش خاص را برای کم تنش تر شدن در محیط کار، در یک کتاب وارد می کنم؟ پاسخ خاص او این بود: "می دانم که سخنرانی در حضور جمع ترسی عظیم است، ولی چطور کمتر هراسناک شدن کمک می کند که در محیط کار از کاه کوه نسازید؟"

این سؤالی مناسب بود، ولی جوابش را دارم.

ترسی به این بزرگی در خلاء موجود نیست. به عبارت دیگر، فقط در مواقعی که از شما خواسته می شود در حضور گروهی سخنرانی کنید، حاضر نمی شود. بلکه تنش مرتبط با سخنرانی در حضور دیگران، در هر فرصتی که لازم باشد در حضور مردم سخنرانی کنید، در نظرتان بزرگ جلوه می کند. چه نیاز باشد در برنامه یا سخنرانی برای فروش یا بررسی نتایج یک گزارش، به طور کامل سخنرانی کنید، چه فقط یک نظر را با دیگران در میان بگذارید، عامل تنش در صورتی که بترسید یکسان و عظیم است.

دیگر عامل در خور توجه این است: اگر از سخنرانی در حضور جمع حتی به قدر ذره ای وحشت داشته باشید، شاید فرصتهایی را که می توانست برای شغلتان بسیار مفید باشد، موجب ارتقا یا مسؤولیت بیشتر برای شما شود یا نوعی ترقی را باعث شود، از دست بدهید. پیش از آنکه بر ترس از سخنرانی غلبه کنم، به خاطر دارم که بسیاری از تصمیماتم را بر اساس این احتمال اتخاذ می کردم که مجبور هستم سخنرانی کنم یا نه. غلبه بر این ترس به من کمک کرد در مورد کارم احساس آسایش کنم و در نتیجه توانستم بر سایر موارد متمرکز شوم. این کار زندگی شغلی مرا آسان تر و بسیار کم تنش تر کرد. بدون چون و چرا غلبه بر این ترس به من در این امر که نویسنده ای موفق تر شوم نیز کمک کرد. اگر چنین نمی کردم، تردید دارم که کتابی می نوشتم، چون نوشتن کتاب نیازمند ترویج مطالب آن، اغلب در حضور گروهی عظیم از مردم است.

هر قدر هم ترس داشته باشید، اصرار دارم این پیشنهاد را بدقت مورد ملاحظه قرار دهید. بمحض آنکه بر ترسی که احساس می کنید غلبه نمایید، در زندگی کاری خود کمتر دچار تنش شده آسانگیرتر می شوید. این امر به شما کمک می کند خلاق تر و چاره اندیش باشید، زیرا اختلال این ترس همیشگی خواهد بود. چون کمتر عصبی هستید، کمتر و کمتر از کاه کوه می سازید.

راه غلبه بر این ترس این است که خود را در موقعیت هایی قرار دهید که به وجود شما برای سخنرانی در حضور گروه ها نیاز است. می توانید از موردهای واقعاً کوچک آغاز کنید. حتی یکی دو مورد برای شروع عالی است. کلاس هایی برای شرکت کردن، مربیانی برای کمک کردن به شما، کتاب هایی برای مطالعه و نوارهایی برای شنیدن وجود دارند. سبک ها و روش هایی متنوع برای تعمق وجود دارند. و با وجود این، بالاخره باید قدم اول را بردارید و در مقابل مردم قرار بگیرید. اگر چنین کنید، حدس می زنم همان طور که من دریافتم، شما هم دریابید که اگر بر این ترس معمول غلبه کنید، از کیفیت کار و زندگی تان تا حدی عالی نتیجه ی مثبت خواهید گرفت.

از تعابیری که احتمال دارد به غیبت یا پچ پچ کردن ناخواسته بینجامند اجتناب کنید

این واقعاً روشی برای باز کردن چشمان ماست که در زندگی خودم فراوان به من کمک کرده است. ثابت شده است که یک صرفه جویی زمانی واقعی است و مرا یاری کرده که متوجه شوم چطور اغلب بی غرضانه در ایجاد تنش خود شرکت دارم.

اگر مانند اکثر مردم باشید، اوقاتی وجود دارد که درباره ی چیزهای مختلف تعابیر ساده دلانه و نسبتاً مهربانانه بر زبان می آورید. مثلاً می گویید: "آیا شنیده ای جان چه کرده؟"، "آیا راجع به فلان و بهمان چیزی شنیدی؟" یا "آیا می دانستی؟" گاهی مکالمه را شروع می کنید. اوقات دیگر بدون آنکه بفهمید به مکالمه ادامه می دهید. تعابیر شخصی دیگر را شاخ و برگ می دهید، قصه یا موردی را در میان می گذارید، وارد جزئیاتی فراوان می شوید، یا از کسی پشت سر هم سؤال می کنید. آنگاه اگر مثل من باشید، متعجب می شوید که چرا این همه وقت را پای تلفن گذرانده اید و چرا این همه از کارتان عقب هستید.

ظاهراً شاید تا زمانی که بررسی نکنید چه زمان و انرژیی در مکالماتی صرف می شود که شاید بکلی مناسب نباشند، یا شاید در زمانی مناسب روی نمی دهند، موضوع چندان بزرگی به نظر نیاید. بیندیشید که چند وقت یک بار بابت کمبود وقت و انرژی احساس تنش می کنید. چند وقت یک بار روز خود را مرور و آرزو می کنید که می توانستید سی دقیقه وقت اضافه برای انجام کاری یا فقط رسیدگی به آن داشتید؟ و راجع به این فکر کنید که چند وقت یک بار برای اتمام موردی عجله می کنید.

اگر نظری دقیق بیندازید که واقعاً وقتتان را چگونه صرف می کنید، ممکن است به نتیجه ی من برسید؛ اینکه مواردی بسیار وجود دارد که مشغول مكالمات بی اهمیت با شخصی یا پای تلفن هستم و صادقانه بگویم وقت یا انرژی انجام آن را ندارم. همان گونه که احتمالاً حدس می زنید، این گرایش می تواند در ایجاد کل تنش های شما در محیط کار سهیم باشد. این عادت می تواند شما را در ضیق وقت قرار دهد، یا شما را وادار به شتابی دائمی کند. تا زمانی که از این گرایش آگاه نشوید، آسان است که بابت احساس دستپاچگی تان، دنیا و مردمی را که طی روز با آنان صحبت می کنید سرزنش کنید، در حالیکه شاید شما نقشی مهم در این مشکل داشته باشید.

مسلماً بسیاری از اوقات هست که می خواهید مشغول مکالمه با دوستان یا همکاران شوید، و این کاملاً خوب و سالم است. ترفند این است که مواظب هنگامی باشید که از روی عادت و نه از روی انتخاب به صحبت می پردازید. کمترین تغییر هشیاری شما نسبت به این گرایش می تواند منافعی سرشار در کیفیت زندگی کاری تان در بر داشته باشد.

قبلاً خیال می کردم که تمام وقت خود را صرف صحبت راجع به دیگران و صحبت درباره ی موضوعات کمی پیش پا افتاده می کردم که کاملاً خارج از اختیارم بود. آنچه آموخته ام این است که این فقط تا حدودی حقیقت دارد. حقیقت آن است که تنها مقداری از آن خارج از اختیارم بود. آموخته ام که بقیهی آن را خودم با تعابیر بی غرضانه و سؤالات ایجاد کردم. آموخته ام که امکان دارد در حالیکه مؤدب و آداب دان باقی می مانم، مکالماتم را کوتاه کنم. همچنین آموخته ام که از طرح بعضی سؤالات که می دانم احتمالاً منجر به مکالمه ای طولانی یا غیر ضروری می شود، اجتناب کنم، مگر آنکه حقیقتاً بخواهم صحبت کنم و وقت داشته باشم. نتایج تماشایی بوده اند. حتی گرچه مشغول تر از همیشه باشم، احساس می کنم زمانی بیشتر دارم. علاوه بر این هنگامی که وقتی را صرف مکالمه با دیگران می کنم، می دانم که زمانی خوب برای صحبت است.

این روشی بسیار قدرتمند است زیرا حتی اگر بر اثر گاز گرفتن زبانتان یک ساعت (یا همین حدود زمانی) در هفته به زندگی کاری تان اضافه کنید، این اضافه وقت زمانی بسیار لازم است که قبلاً نداشته اید. آن یک ساعت اضافه گاهی می تواند تفاوتی بین یک هفته ی پرتنش و هفته ای پر آرامش ایجاد کند. من پیشنهاد نمی کنم که شما ضد اجتماع یا بی ادب شوید، فقط پیشنهاد می کنم هنگامی که آنچه می گویید احتمالاً منجر به روده درازی و احتمالاً چیزی مثل مکالمهای ناخواسته می شود، مراقب باشید چه و به چه میزان می گویید. از قدرت این روش متعجب خواهید شد.

فراسوی نقش ها را ببینید

تقریباً امری اجتناب ناپذیر است که شما (دست کم در مواردی) به جای آنکه شخص پشت نقش افراد را به خاطر بسپارید، تمایل پیدا خواهید کرد که آنان را با عنوان شغلشان در نظر بگیرید. به عبارت دیگر، آسان نیست که فراموش کنید هر شخص شاغل (یا هر شخصی که کار یا وظیفه ای به عهده دارد) - هر کاری که انجام دهد - واقعاً شخص شاغل نیست، بلکه انسانی خاص و منحصر به فرد است که اتفاقاً مشغول کاری (یا عهده دار وظیفه ای) در سمتی شده است. نانوا زندگی و ماجراها و گرفتاری هایی برای خود دارد که باید با آنها سر و کار داشته باشد. مهماندار هواپیما خسته است و نمی تواند برای رسیدن به خانه صبر کند. متصدی جایگاه سوخت گیری، خانواده، نگرانی ها و مشکلات خود را دارد. رئیس یک شرکت معظم احتمالاً با شوهر خود بحث هایی دارد و مشکلات فراوانی دارد که برای بقیه ی ما ناشناخته است. منشی شما به اندازه ی خود شما عاشق دوستان و فرزندانش است و همان درماندگی های دیگران را دارد. این قضیه در مورد کارمندان با رئیس شما نیز صادق است. در مورد همه ی ما صادق است.

این مشکل دیدن دیگران در نقش هایشان به طرق مختلف تقویت می شود. تا به حال چقدر پیش آمده که این نخستین سؤال ما باشد: "چه کار می کنید؟" یا چقدر پیش آمده شخصی را با عنوان "حسابدار" یا "وكيل" بخوانیم، گویی آن نقش دقیقاً همان چیزی است که آن شخص هست؟ مقداری از آن اجتناب ناپذیر است، ولی اگر انتخاب ما این باشد، می توانیم شروع کنیم به تغییر طرز نگرش و برچسب نزدن به دیگران، و با این کار، زندگی خود را خیلی خوشایندتر کنیم.

اخيرا داستانی راجع به مردی شنیدم که آنچنان در نقش ها محبوس شده بود که واقعاً مداد خود را برای منشی اش در جعبه کارهای "اقدام شود قرار می داد، تا تراشیده شود! فقط چند ثانیه طول می کشید که آن را بتراشد، ولی در ذهنش، این نقش خانم منشی بود و "خدای بزرگ، او این کار را می کرد." او یا فراموشکار بود یا فقط اهمیت نمی داد که چه احساسی در منشی اش ایجاد می کند.

وقتی نخست مردم را انسان - و بعد نقش آنان – در نظر بگیرید کسانی که با ایشان در تماس هستید، دیدگاه عمیق تر شما را حس می کنند. به عبارت دیگر، آنان نیز شما را طوری دیگر مورد توجه قرار می دهند. اغلب بهتر با شما رفتار می کنند، به حرف شما گوش می سپارند، و شما را به حساب می آورند، که دیگران از اینها بهره ای ندارند. هنگامی که شما فراسوی نقش هایی را که مردم ایفا می کنند می بینید، دریچه ای به روی تقابل های رفتاری غنی تر، پرورشی تر و خالص تر باز می کنید. مردم را می شناسید، آنانی را که به شما نزدیک هستند و آنانی را که فقط با شما تماس دارند. مردم شما را دوست خواهند داشت و به شما اطمینان خواهند داشت. اغلب تا حد زیادی به شما کمک خواهند کرد. بارها و بارها پیش آمده که مردم در مغازه ها، فرودگاه ها و تاکسی ها، بصرف آنکه در درجه ی اول با ایشان مانند انسان رفتار کرده ام، فوق العاده به حالم مفید بوده اند.

به گمانم، اگر مردی که در مثال قبلی مطرح کردم، با منشی خود بیشتر مانند همنوع و کمتر بر اساس نقش شغلی رفتار می کرد، آن خانم منشی احتمالاً به هر حال مدادهای مسخره را می تراشید. ولی به دلیل طرز رفتارش، منشی او احساس کرد که فردی بی ارزش است و بالاخره از کارش استعفا کرد. موضوع ناراحت کننده این است که او در کار خود دومی نداشت. یک موضوع کوچک تسلی بخش آن بود که بعدا رئیسش فهمید که چه بد با او رفتار کرده است. جای امیدواری است که او درسش را آموخته است.

یکی از جاهایی که از آن خرید می کنم، پرحرارت ترین کارمندانی را دارد که در عمرم دیده ام و دارای دوستانه ترین رفتارهایی که تا به حال دیده ام هستند. با وجود این تا به امروز، اغلب می بینم که مشتریان با آنان همچون اشیایی رفتار می کنند؛ نه واقعاً از روی بدجنسی یا بی احترامی بلکه گویی آنان آنجا نیستند، گویی یک شخص پشت پیشخوان نیست که لبخند می زند و از وجود فرزندانشان و دقیقاً مانند هر کس دیگر از وقت آزادش لذت می برد. گویی آن خانم یا آقا کارمندی سطح پایین است و فقط کارمندی سطح پایین، که روی زمین آمده تا به ایشان خدمت کند و از شان پول بگیرد. مردمی را مشاهده کرده ام که در صف حرکت می کنند، و هیچ وقت سرشان را بلند نمی کنند، هیچ وقت لبخند نمی زنند و سلام نمی کنند. شما احتمالاً همین قضیه را در مغازهی محل و همچنین رستوران ها، فرودگاه ها، تاکسی ها، اتوبوس ها، هتل ها، عمده فروشی ها، و هرجای دیگری که بتوانید تصور کنید دیده اید.

این روشی ساده و آسان است و شما مجبور نیستید با هر کسی که ملاقات می کنید یا با او کار می کنید صمیمی بشوید یا رفت و آمد کنید. موضوع این نیست. و نباید هم فراموش کنید که نقش ها بخشی از زندگی هستند. اگر کسی با شما کار می کند، مسلماً مقتضی است که با شما به طریقی معین رفتار کند.

پیشنهاد من فقط این است که به یاد داشته باشید که هر شخص، خاص است و اهمیت او خیلی بیش از کاری است که انجام می دهد. هر شخصی که ملاقات می کنید دارای احساساتی از قبیل ناراحتی، خوشی، ترس و دیگر انواع آن است. صرف دانستن این امر و به خاطر داشتن آن می تواند زندگی شما را بطرقی ساده و قدرتمند تغییر دهد. شما می توانید روز افراد دیگر را تنها با لبخند و ایجاد ارتباط چشمی روشن سازید. می توانید در ایجاد دنیایی بهتر و دوستانه تر برای خود و دیگران مشارکت کنید.

از ارزش گذاری موارد شخصی اجتناب کنید

یکی از عادات تنش زا که بسیاری از ما در محل کار خود به آن مبتلا می شویم، تمایل ما به ارزش گذاری بسیاری از چیزهاست. به عبارت دیگر، ما در ذهن خود بهای کاری را که انجام می دهیم یا آنچه را در اختیار داریم (هنگامی که می توانستیم کاری دیگر انجام دهیم یا چیزی دیگر در اختیار داشته باشیم) محاسبه می کنیم. بدیهی است که او قاتی وجود دارد که این امر خیلی سودمند است، مثلاً هنگامی که وقت خود را صرف تماشای تلویزیون یا منظم کردن میزمان می کنیم، در حالیکه می توانستیم همان زمان را صرف گزارشی نماییم که زمان تحویل آن صبح روز بعد است. در این مورد شاید مفید باشد که به خود یاد آوری کنید که در حقیقت، برنامه ی تلویزیونی بهایی سنگین داشته است؛ و شاید بهایی معادل شغلتان.

یادم می آید که من و کریس یک وقتی یک پنجم سهم یک قایق بادبانی را خریدیم. تنها مشکل این بود که طی دو سال بعد از آن، فقط یک بار پا به آن قایق گذاشتیم و حتی آن یک بار هم برای گلگشت با بهترین دوستانمان بود نه برای گردش روی آب. در این مورد، برای من و کریس مفید بود که پی ببریم بهای گلگشت ما در حقیقت، بیش از دو هزار دلار بود! بله خب، دست کم در آن گلگشت خیلی به ما خوش گذشت.

ولی اوقات دیگری وجود دارد که مهم است بر کاری که انجام می دهیم برچسب قیمت نزنیم. برای مثال، بعضی ها را می شناسم که بندرت برای صرف زمانی برای آسایش و استراحت با انجام کاری بصرف تفریح، مرخصی می روند. چون بهای آن خیلی سنگین است. آنان درگیر اشتباه در محاسبه ی مبلغی می شوند که طی آن روزها، یا حتی ساعاتی که سر کار نیستند، می توانستند به دست آورند. حتی در آن اوقات نادری که به مرخصی می روند، آسایش و استراحت برایشان دشوار می شود زیرا ذهن آنان گرفتار کاری است که می توانستند به جای آن انجام دهند، یا آنچه احتمالاً از دست می دهند. آنان چیزهایی مثل این می گویند یا به ذهن راه می دهند: "اگر ارباب رجوع ها را با مبلغ پنجاه دلار در ساعت می پذیرفتم، امروز چهارصد دلار پول در می آوردم. نمی باید اینجا باشم. " و در حالیکه به طور فنی حسابشان را تصحیح می کنند، به گونه ای مؤثر هر امکانی برای آرامش و زندگی غنی باطنی را حذف می کنند، زیرا به منظور دستیابی به زندگی کم تنش ترا شما باید برای نیاز خود به تفریح، سرگرمی، سکوت و خانواده، دست کم در بعضی مواقع اهمیت قائل شوید و آن را در اولویت قرار دهید. بنابراین، حتی اگر افراط و تفریط شما خیلی کمتر از نمونه ی بالاست، هنوز باید راه هایی برای حفظ تعادل خود بجویید.

یکی از خاطرات دوست داشتنی من مربوط به دوران رشدم است، روزی که پدرم در نقل مکانی از یک آپارتمان به آپارتمان دیگر به من کمک کرد. حالا که به گذشته نگاه می کنم، متوجه می شوم که در آن زمان پدرم مشغول تر از همیشه بود. او شرکتی عظیم را اداره می کرد و با موضوعاتی پیچیده سر و کار داشت. وقت او بی اندازه مورد تقاضا و ارزشمند بود. یادم هست تصور می کردم هنگامی که به پدرم می گفتم: "پدر، احتمالاً این پر بهاترین نقل مکانی است که تا به حال کرده ام،" هوش مالی به خرج داده ام، با توجه به این حقیقت که او به آسانی می توانست تعدادی را برای کمک به من با مبلغی جزئی تر از مبلغ واقعی زمانی که با من بوده، استخدام کند. این کار می توانست خیلی کم تنش تر، بسیار ارزان تر و برای او بسیار آسان تر باشد. او بدون اینکه راجع به این موضوع فکر کند، به من نگاه کرد و گفت: "ریچ، تو نمی توانی قیمتی برای صرف وقت با پسرت تعیین کنی. هیچ چیز در این دنیا را به صرف وقت با تو، ترجیح نمیدهم" این کلمات تقریباً بیست سال است که با من مانده، و برای بقیه عمره نیز چنین خواهد بود. احتمالاً نباید به شما بگویم که این نظر پدرم، بیش از هزاران ساعتی که او در اداره برای خانواده اش صرف می کرد، برایم ارزش داشت. این کار باعث شد احساس کنم فردی خاص، مهم و ارزشمند هستم. و همچنین به او یادآوری کرد که زندگی او بیش از یک روز پرتنش دیگر در اداره" است.

اگر می خواهید تنش زندگی خود را کاهش دهید و فردی شادتر باشید، مفید یافته ام که به بعضی موضوعات بدون قیمت گذاری آن بنگرید؛ صرف زمانی بتنهایی، با کسی که مورد علاقه تان است، با با فرزندانتان. هنگامی که زمانی را صرف انجام کارهایی بنمایید که برای شما روح بخش هستند، یا با افراد مورد علاقه تان وقت بگذرانید، تنشی را که در همه ی جنبه های زندگی تان، از جمله کارتان احساس می کنید، کاهش می دهد. وقتی بدانید که بعضی قسمت های زندگی شما (مهم نیست کدام قست) تنها برای فروش - به هر قیمتی - نیست، به شما یادآوری می شود که زندگی تان ارزشمند است و به علاوه به شما تعلق دارد.

ادامه دهید و به خود اجازه ی انجام بعضی کارها را فقط برای خودتان بدهید. زمانی را برای خود در نظر بگیرید: قدمی بزنید و به دیدن طبیعت بروید، کتب بیشتری مطالعه کنید، تمرکز کردن را بیاموزید، پیامی بگیرید به موسیقی گوش دهید، به گردش بروید، زمانی بیشتر را با افراد مورد علاقه خود با بتنهایی بگذرانید، ولی به هر حال کاری کنید. و وقتی این کار را می کنید، زمان خود را صرف این فکر که چگونه می توانستید مولدتر باشید، نکنید. گمان می کنم اگر بیاموزید که برای زندگی شخصی و ارجحیت های واقعی خود ارزش قائل شوید، کشف خواهید کرد که زندگی آسان تر از گذشته به نظر خواهد رسید. از فکرهای بکر فراوانی که در صورتی که به خود اجازه ی لذت بردن را بدهید - بدون محاسبه ی بهای آن - به ذهنتان خواهد رسید، شگفت زده خواهید شد.

 

بیشتر بخوانید:

100 کلید موفقیت در کار (قسمت های دیگر)

منبع: 100 کلید موفقیت در کار - ریچارد کارلسون

پایگاه خبری حقوق نیوز -کسب و کار

 

دیدگاه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید