ویرجینیا وولف نویسنده رمان خانم دالوی برای علاقهمندان به ادبیات خارجی در ایران نیازی به معرفی ندارد. چرا که وی یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم به شمار میرود. رمان خانم دالووی یکی از مهمترین نوشتههای ویرجینیا وولف است. این رمان بهعنوان یکی از مشهورترین کتابهای جنبش فمینیسم است. وولف با وجود مشکلات عدیدهی روحی که منجر به خودکشیِ او در سال ۱۹۴۱ در سن ۵۹ سالگی شد، نویسنده بسیار توانایی بود و رمان، داستانهای کوتاه، مقاله و نقدهای ادبی و درام متعددی خلق کرد و در دهه ۱۹۳۰ خود را به عنوان یکی از روشنفکران شهیر آن دوران مطرح کرد.
ویرجینیا وولف
آدلاین ویرجینیا وولف بانوی رماننویس، مقالهنویس، ناشر، منتقد و فمینیست انگلیسی بود که آثار برجستهای چون خانم دالووی (۱۹۲۵)، به سوی فانوس دریایی (۱۹۲۷) و اتاقی از آن خود (۱۹۲۹) را به رشته تحریر درآوردهاست.ویرجینا وولف در سالهای بین دو جنگ جهانی از چهرههای سرشناس محافل ادبی لندن و از مهرههای اصلی انجمن روشنفکری بلومزبری بود. او در طول زندگی بارها دچار بیماری روانی دورهای شد و در نهایت در سال ۱۹۴۱ به زندگی خود پایان بخشید.
رمان خانم دالووی [Mrs.Dalloway]
رمان «خانم دالووی» معروفترین اثرِ ویرجینیا وولف، نویسنده معروف نوگرا و پیشگام در تکنیک روایت موسوم به «جریان سیال ذهن» در سال ۱۹۲۵ منتشر شد.
پرداختن به عقدهها و ناآرامیِ روحِ کلاریسا دالووی، که داستان زندگی زنی خیالی از طبقه مرفه در دوران پس از جنگ جهانی اول در انگلیس را در طول یک روز روایت میکرد، آن را به یکی از بهترین رمانهای قرن بیستم تبدیل کرد.
این کتاب زندگی زنی به نام «کلاریسا دالاوی» را در یک روز بعد از جنگ جهانی، از نظرگاه او بررسی میکند. داستان بهصورت غیرخطی روایت شده است و تکنیک «سیال ذهن»، شیوهای است که ویرجینیا وولف در این کتاب، مانند دیگر آثارش به وفور آن را بهکار برده است؛ همچنانکه در کتاب «بهسوی فانوس دریایی»، «موجها»، «میانپردهها» و…این تکنیک بسیار مبرهن است.
شیوهای که تداعیکننده حالات ذهنی یک انسان و گفتوگوی درونی او با خود است؛ حرفهایی در بیکجایی و بیقاعدگی؛ گاه بیمعنا و گاه بهشدت سهل و ممتنع! در کتاب «خانم دالووی» با جملاتی مواجهیم که پارهای از آنها بیمعنا و از سر بلاتکلیفی ادا میشوند؛ پارهای نیز کاملاً بیجهت و بیدلیل، بعضی ازین جملهها از سر بطالتاند و برخی از سر بیحرفی! جملهها گاه به هم ریختهاند و از حرفی به حرف دیگر پرتاب می شوند؛ شبیه حرفهای یک انسان با خود. از این روست که مفاهیم گم میشوند؛ چراکه بیشتر عواطف درونی در قالب مفاهیم قابل بیان نیستند و از این نقطه میتوان درونیات شخصیت کتاب «خانم دالووی» را تشخیص داد.
ذهن انسان اگر به موضوعیت نظم و پدیده «همسانی» (یعنی جایگزینی کلمات بهجای خود اشیا) عادت کند، قادر به بروز دادن احساسهای ناب، بدون دخالت کلمات نخواهد بود. باید پراکندگی و عدم نظم و کلیت را در همه جا لمس کرد و حتی گاه اجازه داد که ذهن اشتباه حدس بزند؛ باید به او میدان داد که عواطف منفی را در خود حل و سپس «جذب» کند. ذهن بینقابترین جای هستی است؛ جاییکه بیپروایی و آفرینندگی را به انسان میآموزد. «وولف» از همین رهاورد، به فضاسازیهای جدیدی در ادبیات دست پیدا میکند؛ شبیه خرامیدن روی جادهای خاکی… .
در زمان چاپ رمان «خانم دالووی» در ۱۹۲۵ / نیویورک تایمز، ۱۰ می ۱۹۲۵ در نقدی به قلم جان دبلیو کرافورد اینگونه می نویسد:
«کلاریسا دالووی زندگی سعادتمندانهای دارد اما خشونتی ذاتی، کمبود فضائل معنوی یا کمی دغدغهمندی او را آزار میدهد. ویرجینیا وولف در نثر پیچیده اما هنرمندانهی خود، تقریبا همتا ندارد. زندگیِ روزمرهی کلاریسا، تصوری که به ذهن دیگران و خود متبادر میکند، جوشش خاطرات در درونش، وقایعی که مهندسیشده رخ میدهند تا کمی به روحیاتِ کلاریسای نفوذناپذیر آشنایی پیدا کنیم، احساسات و افکار مختلفی از جمله شناخت دیدگاه طبقهای خاص از جامعه را در ما ایجاد میکند و نقاط قوت و ضعف یک تمدن را آشکار میکند.»
توصیف های این رمان شباهت زیادی به حالت هایی دارد که «پروست» نویسنده فرانسوی مورد علاقه و تحسین "ویرجینیا" در کتاب « در جستجوی زمان از دست رفته» از آن صحبت می کند و برعکس نویسنده شیوه ی «جیمز جویس» نویسنده ایرلندی هم نسل خود را زیاد نمی پسندد. «آندره موروا» نویسنده فرانسوی در نقدی بر این رمان می نویسد «ویرجینیا ولف با نگاه نافذش به زیبای و عظمت زندگی حتی در خلال کارهای پیش پا افتاده روزانه و استفاده بیشتر از احساس هایش تا پوشش از نقاشی امپرسیونیست هم برای ثبت لحظه ها فراتر می رود.»
موضوع رمان خانم دالووی [Mrs.Dalloway]
کلاریسا دالووی در یک صبح روشن از ماه ژوئن بیرون رفت تا برای جشنی که همان شب در خانهاش برگزار میشد گل بخرد؛ پس، از موقعیت استفاده میکند و به گشت و گذاری در لندن میپردازد و نویسنده او را همراهی میکند و تصویرهایی را که به چشم خانم دالووی در میآید و افکار و احساساتی را که نور روشن بهاری در او بر میانگیزد گرد میآورد و همه چیز را در آهنگی موزون به هم میآمیزد.
ذهن کلاریسا از تصویر پیتر والش سرشار است، دوست دوران کودکی که کلاریسا آرزو داشت با او ازدواج کند و بنا به خبری که دادهاند، به تازگی از هند بازگشته است.
خاطره پیتر کلاریسا را به دوران نوجوانی در خانه پدری میبرد. اما خاطرهها در آن حد او را جذب نمیکند که به آنچه در اطرافش میگذرد توجه نسپارد، زیرا خانم دالووی عاشق زندگی است و همه جنبههای زندگی در او شور و شوق میآفرینند؛ و بدین ترتیب، حکایت بسط مییابد و از گذشته به حال میرود و هر دو را با هم درمیآمیزد.
کلاریسا به مامور نظم عبور و مرور، به ویترین مغازهها، به اتومبیلی که با پردههای کشیده به سرعت میگذرد و شاید عضوی از خاندان سلطنتی را در خود پناه داده است توجهی یکسان نشان میدهد؛ در حالی که در باغهای کنسینگتون پرسه میزند با زوجی جوان برخورد میکند؛ آن دو کاملا سرگشته و درگیر با نگرانی بزرگی به نظر میآیند.
نویسنده، به یمن همدلی فعالانه و همیشه هشیار، ما را به زندگی خصوصی آن زوج میبرد و ماجرایشان را برایمان شرح میدهد: سپتیموس وارن اسمیت، پس از آنکه با هیجانی آرمانی در جنگ جهانی شرکت جست، منقلب و غیرعادی از جنگ بازگشته است؛ از آن زمان، همه چیز را گویی «از پس شیشه» میبیند و اما همسر ایتالیاییاش، لوکرتسیا، که فروشنده ساده کلاه است، بیهوده میکوشد تا، به کمک عشق، او را از کابوسی که به مرز جنون رسیده است نجات بخشد.
کلاریسا در پایان گردش به خانه باز میگردد: در حالی که مشغول مرتب کردن خانه است، پیتر سر میرسد؛ میان آن دو هیجانهای فرو خورده و عمیقی جریان مییابد که با آمدن الیزابت، دختر کلاریسا، متوقف میشود. الیزابت، هوشمند و زیبا، به سبب جدی بودن و توجه به چیزهایی که همیشه برای کلاریسا بیگانه بوده است، فکر مادر را به خود مشغول داشته است. روز ادامه مییابد و کلاریسا،که در تنهایی خانهاش باقی مانده است، همچنان بر زندگی و افکار کسانی که او را میشناسند احاطه دارد: پیتر، که پس از سالها دوری از وطن، با لذت در حال و هوای لندن فرو میرود. شوهرش ریجارد دالووی، که پس از یک نشست سیاسی در خانه لیدی بروتون، ناگهان این نیاز را در خود احساس میکند که برای همسر خود گل بخرد و به او بگوید که چقدر دوستش دارد؛ الیزابت، که به همراه دوشیزه کیلمن به خرید رفته است، اما ناگهان، به اطاعت از نوعی ندا، نزد مادر باز میگردد و دوستش را رها میکند و میگذارد که او طعم عذابآور شکست را بچشد.
روز پایان میرسد و زمان جشنی که آن همه انتظارش را کشیدهاند فرا میرسد. در ضمن گفت و گو، با شخصیت دیگری آشنا میشویم، با سپتیموس، که همان روز خودکشی کرده است و پزشکی که معالجهاش میکرد زندگی او را نقل میکند: سپتیموس خودکشی کرده است، زیرا دیگر نمیتوانست احساس عدم واقعیت را که پیوسته آزارش میداد تحمل کند و حکایت همین خودکشی، گویی ناگهان و به شکلی متضاد، به دنیای بیاهمیتی که کلاریسا در آن متحول میشود استحکام تازهای میبخشد.
اهمیت زمان رمان خانم دالووی [Mrs.Dalloway]
ما در یک جامعه مصرف کننده زندگی می کنیم و پیوسته در حال مصرف کردن زمان هستیم. از زمان برای انجام کارهای خود استفاده می کنیم، ولی مهم تر از همه این است که زمان کانالی است که از طریق آن می توانیم به زندگی خود جهت بدهیم. درک شخصی ما از زمان به ما اجازه می دهد که در لحظه زندگی کنیم. شخصا سعی می کنم تحت فشار زمان اطراف قرار نگیرم. در برابر تنشی که ایجاد می کند مقاومت می کنم. مفهوم زمان در رمان خانم دالووی از ویرجینیا ولف هم نمودی آشکار دارد. اسم اصلی این داستان؛ ساعت ها نام داشت و بر اهمیت زمان به عنوان یکی از تم های این رمان تاکید می کند. با بررسی سبک نویسندگی ولف، بررسی استفاده او از ساعت و تحلیل تفکرات کلاریسا، خواننده به یک پیام فلسفی در مورد زمان دست پیدا می کند، پیامی که به شکلی قدرت مند ارائه شده است.
الگوی شاعرانه و سیال سبک نوشتاری ولف به طور پیوسته بین افکار شخصیت های مختلف در جریان است. توانایی او در نمایش عملکرد تصادفی اما ساختارمند ذهن ما باعث دریافت حسی واقع گرایانه از زمان ذهنی می شود. جملات ولف به سرعت مرزهای گذشته، حال و آینده را در می نوردند. او معتقد بود وظیفه یک نویسنده این است که “بتواند به ورای ترتیب خطی رسمی جملات قدم بگذارد” و نشان دهد که مردم همیشه چگونه احساس، فکر یا رویاپردازی می کنند. او به دنبال نمایش یک نقطه دید بود نه یک طرح. سبک نوشتاری جریان سیال ذهن او به اما اجازه می دهد که وارد افکار مجموعه ای از شخصیت ها شویم. برای مثال در اولین لحظاتی که با کلاریسا آشنا می شویم به سرعت بین زمان حال و گذشته او و تصوراتی که درباره آینده دارد رفت و آمد می کنیم. در این فرآیند ما از بخش هایی از زندگی آو آشنا می شویم که تشکیل دهنده شخصیت زنی هستند که در طول روز قرار است دنبال کنیم. ما اوج لحظات زیبای زندگی و دردناک ترین خاطرات شخصیت های ولف را می بینیم.
سبک ولف از نظر تصور ما درباره زمانی که در ذهن در جریان است، بر روی خواننده تاثیر می گذارد. زمان ذهنی همیشه مثل یک ساعت به طور پیوسته در حال حرکت رو به جلو نیست. این نکته را می توان در هنگام ورود کلاریسا به گل فروشی در همان ابتدای صبح مشاهده کرد؛ حواس او ناخودآگاه معطوف مراسم شب می شود. در این جا متن به راحتی از تماشای گل ها در زمان حال به گذشته سفر می کند، به خاطرات و احساساتی مربوط به گذشته. اگر ولف به هر سبک دیگری این داستان را می نوشت، پیام مستتر او درباره زمان هیچ وقت به این زیبایی یا به این شکل موفقیت آمیز مطرح نمی شد. برنارد بلک استون منتقد معتقد است که: “خانم دالووی یک کار تجربی است با زمان. تجربه حال را با خاطرات پیوند می زند.” سبک ولف در اصل بر روی ایده او درباره زمان به عنوان یک جریان پیوسته تمرکز می کند (زمانی که هم حال است هم گذشته، هم خطی است هم پراکنده، همیشگی ولی از بین رفتنی).
ساعت بیگ بن و کلیسای سنت مارگارت دو شاخص زمانی متفاوت هستند. یکی از آن ها نشان دهنده حرکت مستقیم به جلو بدون نگاه کردن به گذشته است، و دیگری به آرامی حضور خود را آشکار می کند. استفاده ولف از بیگ بن دو هدف دارد. اولا، صدای کوتاه برخاسته از آن که ساعت را نشان می دهد بر زمانی تاکید می کند که ما در طول روز از دست می دهیم. نشان دهنده حرکت پیوسته رو به جلوی ساعت هاست. ثانیا، شهرت ساعت بیگ بن نشان دهنده اثری است که ما از خود در دنیا به جای می گذاریم. یک چیز مهم یا مشهور. صدای ناقوس بیگ بن کلاریسا را مضطرب می کند. ساعت به او یادآوری می کند که وقتش در حال تمام شدن است و میان سالی او را به وی یادآوری می کند. صدای برخاسته از آن نشان می دهد که کلاریسا هنوز کاری انجام نداده که برای جامعه مفید باشد. ولف ساعت ناقوس را به عنوان یک “هشدار” و ساعت را “غیرقابل برگشت” (بیش تر از یک بار به کار رفته) توصیف می کند. این موضوع آشکارا نشان دهنده نظر نامساعد کلاریسا نسبت به بیگ بن است. ضربه ساعت این هشدار را می دهد که یک ساعت دیگر هم گذشت. زمانی که هرگز نمی توان یک بار دیگر تجربه کرد.
در حالی که بیگ بن برای کلاریسا یادآور فناپذیری است، کلیسای سنت مارگارت در خدمت یک هدف دیگر عمل می کند. ولف زمانی را نشان می دهد که سازگار با روحیه انسان است. سنت مارگارت اگرچه یک برج ناقوس مشهور نیست، ولی توجه آن هایی که صدایش را می شنوند را جلب می کند. بنابراین در تضاد با پیام بیگ بن قرار دارد (هنگام مردن چیز مهمی از خود به جای بگذاریم)، سنت مارگارت این نکته را یادآوری می کند که ما بیش از حد در اثر از دست رفتن زمان فرسوده نمی شویم، ما به روش خود از زمان و پیچیدگی های آن آگاهی داریم. در مقایسه با بیگ بن، سنت مارگارت اشاره می کند که زمان مسیر پرپیچ و خمی دارد و به شکلی غامض طی می شود. ناقوس برج روشی برای زندگی پیشنهاد می دهد که از طریق آن می توانیم لحظه را پذیرا باشیم. شنونده را متقاعد می کند که قدردان زمان باشد و از آن ترسی نداشته باشد.
ولف توازی آشکاری میان کلاریسا و سنت مارگارت ایجاد می کند. در حقیقت صدای ناقوس باعث می شود پیتر به یاد کلاریسا بیفتد. برج ناقوس و کلاریسا با بیگ بن فرق دارند. به خودی خود برجستگی خاصی ندارند. آن ها ترجیح می دهد که به شکلی متفاوت بر روی دنیا تاثیر بگذارند. آن ها به عنوان صاحبخانه عمل می کنند. کلاریسا معتقد است تنها استعدادی که دارد این است که به طور غریزی مردم را شناسایی می کند. کلاریسا میزبانی است که استعداد و هنر خود را ارائه می دهد. او به تاثیری که بر روی زندگی مردم می گذارد اهمیت می دهد. کلاریسا حضور مردم را جدا افتاده از یکدیگر، حس می کند. مهمانی هایی او و وابستگی اش به مردم نشان دهنده احساسات بی انتهای وی هستند.
ولف از طریق شخصیت کلاریسا به درستی نقطه نظر خود درباره زمان را ارائه می دهد. کلاریسا به جزئیات لحظه توجه می کند. اهمیتی که او برای لحظه قائل است باعث می شود به تفکر درباره مرگ بپردازد. کلاریسا اگرچه وابستگی زیادی به زمان حال دارد ولی بخشی از وجودش می خواهد که برای مدت بیش تری بر روی زمین زندگی کند. او می خواهد بماند. ارتباط ابدی او دوگانه است. اول حس می کند بخشی ابدی است از جذر و سیالیت اشیاء. در جاهای مختلف او به بقای خود ادامه می دهد، پیتر هم همین طور. آن ها در درون یکدیگر زندگی کرده اند. او فعالیت کرده، حضور مثبتی داشته. او هم چنین امیدوار است با یادگاری که از خود به جای می گذارد در زمان جاودان بماند. او در مهمانی ها می خواهد با از بین بردن مرزهایی که بیگانگان بین خود ایجاد می کنند، مردم را بهم متصل کند. او برای یک شب زندگی های از هم گسسته را گرد هم آورده و یک اجتماع به وجود می آورد.
به طور خلاصه باید گفت ولف معتقد است زمان به شکل های مختلفی در دنیای اطراف ما وجود دارد. ولی همین طور (و شاید از مهم تر از مورد قبلی) در دنیای درون ما هم زمان در جریان است. توصیف او از سروصدا و رفت و آمد مردم نشان دهنده این است که ما به نام پیشروی در حال حرکت رو به جلو هستیم، بدون این که لحظه را کاملا درک کنیم. ولف از طریق شخصیت کلاریسا تعریف مرسوم از موفقیت را به چالش می کشد. شاید نیازی نباشد در قالب یک ساختمان یا قطعه هنری هدیه ای باارزش از خود به جای بگذاریم. شاید آن چه که واقعا اهمیت دارد این است که چگونه زندگی می کنیم و تا چه حد از زمان حال لذت می بریم. هدیه های کوچکی که به دیگران هدیه می دهیم، مثل جمع کردن آن ها در کنار یکدیگر در یک مهمانی، شاید به روشی متفاوت از به جا گذاشتن یک بنای یادگاری بر روی مردم اثر بگذارد.
پیام ویرجینیا ولف درباره زمان باید مورد توجه قرار گیرد. تلاش با عجله ما برای به یادگار گذاشتن یک یادگاری در این دنیا منجر به بروز آثار مخرب بیش تری می شود. فناوری که ما برای آسایش بیش تر به خدمت گرفته ایم باعث بروز تنش های فراوانی در دنیای مدرن شده است. جامعه امروز ما موفقیت افراد را در میزان دستاوردهای علمی و به یاد ماندنی آن ها می بیند. ولی می بینیم که جوامع در عمل در حال هم از پاشیدن هستند. هر روز مردم بیش تری احساس غریبگی می کنند. شواهد اطراف نشان دهنده این موضوع هستند. زمان درونی که به ما اجازه کند کردن سرعت زندگی می دهد و باعث می شود بتوانیم با مردم در تماس باشیم؛ خود تحت تسلط زمان واقعی اجتماع بیرون قرار دارد. شاید بعضی معتقد باشند هدیه کلاریسا دالووی به دنیا چیز چندان باارزشی نیست. با این حال ما به آدم هایی که قادر به کنار هم قرار دادن مردم باشند نیاز داریم، آدم هایی که بتوانند جامعه ایجاد کنند، جوامعی که دیگر وجود خارجی ندارند.
۱ دیدگاه